مرد صابونی

علی مهر

1 مرداد 1385 ساعت 1:15

ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه‏السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده‏اند که صدر و کافورش را از تو بخریم.


شماره 24 - رجب 1427 - مرداد 1385

با آن که لباس عربی پوشیده بودند، ولی از نوع لباس و لهجه‏شان معلوم بود اهل بصره نیستند. از آنها پرسیدم: مسافر هستید؟

پاسخی ندادند. صدر و کافور می‏خواستند.

دوباره پرسیدم: اهل بصره هستید؟

و چون دوباره جوابی ندادند، گفتم: من همه‏ی اهالی این شهر را می‏شناسم.

آنها پاسخی نمی‏دادند و این مرا کنجکاوتر کرده بود. اصرار کردم ولی باز پاسخی نشنیدم. برایم مهم شده بود. قسمشان دادم به رسول‏الله و آل طاهرش. آن دو به هم نگاه کردند و یکی از آنها گفت:

ـ ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه‏السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده‏اند که صدر و کافورش را از تو بخریم.

این را که شنیدم، از خود بی‏خود شدم. گاه دست یکی و گاه دست دیگری را می‏گرفتم و التماس می‏کردم. کم‏کم التماسم به تضرع تبدیل شد. اما آنها می‏گفتند: «این کار بسته به اجازه‏ی آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده‏اند، جرأت این جسارت را نداریم.»

گفتم: «مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید، اگر اجازه فرمودند، شرف‏یاب می‏شوم وگرنه از همان جا برمی‏گردم.»

اما آنها باز هم امتناع کردند و من باز تضرع نمودم. باز اصرار کردم. آن‏قدر که به حالم ترحم نموده، قبول کردند. من هم با عجله کافور و صدر را تحویلشان دادم، دکان را بستم و همراه ایشان به راه افتادم. رفتیم تا به ساحل دریا رسیدیم. آنها مانند حرکت بر روی خشکی، بر روی آب رفتند. من ایستادم و به آنها نگاه کردم. کمی که رفتند، متوجه من شدند. یکی از آنها گفت: نترس! خدا را به حق حضرت حجت عجل‏الله‏تعالی‏فرجه‏الشریف قسم بده که تو را حفظ کند، پس بسم‏الله بگو و بیا».

من همان کردم که گفتند و به آب زدم. انگار روی خشکی راه می‏رفتم. به وسط دریا رسیده بودیم که آسمان ابری شد و باران باریدن گرفت. یادم افتاد چندی قبل از این که این دو ملازم آقا به دکانم بیایند، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. به خود گفتم: «این باران همه‏ی صابون‏هایم را خراب می‏کند.»

به محض این که این فکر به ذهنم رسید، پاهایم در آب فرو رفت. شروع کردم به دست و پا زدن و شنا کردن.

آن دو متوجه شدند. دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند. یکی از آنها گفت:

«از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه‏السلام قسم بده».

من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه‏السلام قسم دادم، و همراه آن دو نفر و بر روی آب شروع به راه رفتن نمودم.

به ساحل رسیدیم و راهمان را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم، به بیابان رسیدیم. در دامنه‏ی بیابان چادری بود که نور آن فضا را روشن کرده بود. همراهان گفتند: «تمام مقصود در این خیمه است».

نزدیک چادر رفتیم. من و یکی از آن دو ایستادیم و دیگری برای کسب اجازه‏ی شرف‏یابی من وارد خیمه شد.

او درباره‏ی من با حضرت شروع به صحبت کرد، به طوری که صدای او و مولایم را از داخل چادر می‏شنیدم. وقتی برای شرف‏یابی من از مولایم اجازه خواست، خودم شنیدم که آقا فرمود:

«ردّوه فانّه رجل صابونیٌ؛ او را برگردانید، زیرا او مردی صابونی (دل‏بسته‏ی صابون) است.»



* به نقل از عبقری‏الحسان


کد مطلب: 9795

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/9795/مرد-صابونی

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir