کد مطلب : ۹۷۹۵
مرد صابونی
علی مهر
شماره 24 - رجب 1427 - مرداد 1385
با آن که لباس عربی پوشیده بودند، ولی از نوع لباس و لهجهشان معلوم بود اهل بصره نیستند. از آنها پرسیدم: مسافر هستید؟
پاسخی ندادند. صدر و کافور میخواستند.
دوباره پرسیدم: اهل بصره هستید؟
و چون دوباره جوابی ندادند، گفتم: من همهی اهالی این شهر را میشناسم.
آنها پاسخی نمیدادند و این مرا کنجکاوتر کرده بود. اصرار کردم ولی باز پاسخی نشنیدم. برایم مهم شده بود. قسمشان دادم به رسولالله و آل طاهرش. آن دو به هم نگاه کردند و یکی از آنها گفت:
ـ ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیهالسلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که صدر و کافورش را از تو بخریم.
این را که شنیدم، از خود بیخود شدم. گاه دست یکی و گاه دست دیگری را میگرفتم و التماس میکردم. کمکم التماسم به تضرع تبدیل شد. اما آنها میگفتند: «این کار بسته به اجازهی آن بزرگوار است و چون اجازه نفرمودهاند، جرأت این جسارت را نداریم.»
گفتم: «مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید، اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم وگرنه از همان جا برمیگردم.»
اما آنها باز هم امتناع کردند و من باز تضرع نمودم. باز اصرار کردم. آنقدر که به حالم ترحم نموده، قبول کردند. من هم با عجله کافور و صدر را تحویلشان دادم، دکان را بستم و همراه ایشان به راه افتادم. رفتیم تا به ساحل دریا رسیدیم. آنها مانند حرکت بر روی خشکی، بر روی آب رفتند. من ایستادم و به آنها نگاه کردم. کمی که رفتند، متوجه من شدند. یکی از آنها گفت: نترس! خدا را به حق حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجهالشریف قسم بده که تو را حفظ کند، پس بسمالله بگو و بیا».
من همان کردم که گفتند و به آب زدم. انگار روی خشکی راه میرفتم. به وسط دریا رسیده بودیم که آسمان ابری شد و باران باریدن گرفت. یادم افتاد چندی قبل از این که این دو ملازم آقا به دکانم بیایند، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. به خود گفتم: «این باران همهی صابونهایم را خراب میکند.»
به محض این که این فکر به ذهنم رسید، پاهایم در آب فرو رفت. شروع کردم به دست و پا زدن و شنا کردن.
آن دو متوجه شدند. دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند. یکی از آنها گفت:
«از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیهالسلام قسم بده».
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیهالسلام قسم دادم، و همراه آن دو نفر و بر روی آب شروع به راه رفتن نمودم.
به ساحل رسیدیم و راهمان را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم، به بیابان رسیدیم. در دامنهی بیابان چادری بود که نور آن فضا را روشن کرده بود. همراهان گفتند: «تمام مقصود در این خیمه است».
نزدیک چادر رفتیم. من و یکی از آن دو ایستادیم و دیگری برای کسب اجازهی شرفیابی من وارد خیمه شد.
او دربارهی من با حضرت شروع به صحبت کرد، به طوری که صدای او و مولایم را از داخل چادر میشنیدم. وقتی برای شرفیابی من از مولایم اجازه خواست، خودم شنیدم که آقا فرمود:
«ردّوه فانّه رجل صابونیٌ؛ او را برگردانید، زیرا او مردی صابونی (دلبستهی صابون) است.»
* به نقل از عبقریالحسان
با آن که لباس عربی پوشیده بودند، ولی از نوع لباس و لهجهشان معلوم بود اهل بصره نیستند. از آنها پرسیدم: مسافر هستید؟
پاسخی ندادند. صدر و کافور میخواستند.
دوباره پرسیدم: اهل بصره هستید؟
و چون دوباره جوابی ندادند، گفتم: من همهی اهالی این شهر را میشناسم.
آنها پاسخی نمیدادند و این مرا کنجکاوتر کرده بود. اصرار کردم ولی باز پاسخی نشنیدم. برایم مهم شده بود. قسمشان دادم به رسولالله و آل طاهرش. آن دو به هم نگاه کردند و یکی از آنها گفت:
ـ ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیهالسلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که صدر و کافورش را از تو بخریم.
این را که شنیدم، از خود بیخود شدم. گاه دست یکی و گاه دست دیگری را میگرفتم و التماس میکردم. کمکم التماسم به تضرع تبدیل شد. اما آنها میگفتند: «این کار بسته به اجازهی آن بزرگوار است و چون اجازه نفرمودهاند، جرأت این جسارت را نداریم.»
گفتم: «مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید، اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم وگرنه از همان جا برمیگردم.»
اما آنها باز هم امتناع کردند و من باز تضرع نمودم. باز اصرار کردم. آنقدر که به حالم ترحم نموده، قبول کردند. من هم با عجله کافور و صدر را تحویلشان دادم، دکان را بستم و همراه ایشان به راه افتادم. رفتیم تا به ساحل دریا رسیدیم. آنها مانند حرکت بر روی خشکی، بر روی آب رفتند. من ایستادم و به آنها نگاه کردم. کمی که رفتند، متوجه من شدند. یکی از آنها گفت: نترس! خدا را به حق حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجهالشریف قسم بده که تو را حفظ کند، پس بسمالله بگو و بیا».
من همان کردم که گفتند و به آب زدم. انگار روی خشکی راه میرفتم. به وسط دریا رسیده بودیم که آسمان ابری شد و باران باریدن گرفت. یادم افتاد چندی قبل از این که این دو ملازم آقا به دکانم بیایند، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. به خود گفتم: «این باران همهی صابونهایم را خراب میکند.»
به محض این که این فکر به ذهنم رسید، پاهایم در آب فرو رفت. شروع کردم به دست و پا زدن و شنا کردن.
آن دو متوجه شدند. دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند. یکی از آنها گفت:
«از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیهالسلام قسم بده».
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیهالسلام قسم دادم، و همراه آن دو نفر و بر روی آب شروع به راه رفتن نمودم.
به ساحل رسیدیم و راهمان را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم، به بیابان رسیدیم. در دامنهی بیابان چادری بود که نور آن فضا را روشن کرده بود. همراهان گفتند: «تمام مقصود در این خیمه است».
نزدیک چادر رفتیم. من و یکی از آن دو ایستادیم و دیگری برای کسب اجازهی شرفیابی من وارد خیمه شد.
او دربارهی من با حضرت شروع به صحبت کرد، به طوری که صدای او و مولایم را از داخل چادر میشنیدم. وقتی برای شرفیابی من از مولایم اجازه خواست، خودم شنیدم که آقا فرمود:
«ردّوه فانّه رجل صابونیٌ؛ او را برگردانید، زیرا او مردی صابونی (دلبستهی صابون) است.»
* به نقل از عبقریالحسان