اشك توي چشمهاي دكتر حداد عادل جمع شد وقتي ياد شعر شتردارون افتاد. براي خودمان هم اصلا قابل پيش بيني نبود، شخصيتي كه به فرهنگي بودن معروف است و سالهاست در اين عرصه تلاش ميكند و معمولا در جايگاههاي علمي و فرهنگي ديده ميشود، اين قدر به قول ما هيئتي باشد.
ماهنامه خیمه / شماره 89 / محمد رضا زائري، مهدي خداجويان: اجداد دكتر حداد عادل هيئتي بودند و خودش علاوه بر اينكه از كودكي در اين فضا رشد كرده است در حال حاضر و با همه مشغلههايش از هيئت جدا نشده و مسئو ليتهايي هم دارد و هم سالي يكي دوبار هم در هيئتشان سخنراني ميكند. گفتو گوي ما با دكتر غلامعلي حداد عادل بيشتر حول خاطراتي از هيئتهاي قديمي گذشت. خاطراتي كه بايد جايي ثبت شوند و در تاريخ بمانند تا آيندگان بدانند كه در اين سرزمين كساني زندگي ميكردهاند كه از عاليترين مقامات كشورشان تا مردم كوچه و بازار همه دلبسته ائمه اطهار بودهاند و پابست هيئات حسيني.
با اين سوال شروع کنيم که دکتر حداد عادل با همه وجوه مختلف تجربه و علمي كه دارند رشد خودشان را چقدر وام دار مجالس و سخنرانيهاي ديني ميداند؟ در جامعة ما واقعيتهايي وجود داشته و دارد که از ديد جامعهشناسان رسمي پنهان مانده است. علم جامعهشناسي، بهمعناي دانشگاهي آن، از غرب آمده است و کساني که اين علم را در دانشگاههاي ما دنبال کردهاند و کتابهاي غربي را ترجمه کردهاند، فراتر از اصول و چهارچوبهايي که در آن کتابها بوده نرفتهاند و جامعهشناسي را با جهتگيريهايي که در غرب داشته است دنبال کردهاند. اينان ميخواستهاند با توري که مناسب صيد در نهر ديگري بوده در درياي ما ماهيگيري کنند و خيلي از ماهيهاي اين دريا در آن تور نميماندهاند و وقتي كه تور را بيرون ميکشيدند آن ماهيها را نميديدند. يکي از اين واقعيتهاي جامعة ما هيئتهاي مذهبي است. بنده تا كنون تحقيق دقيق و عالمانهاي دربارة پيشينة اين هيئتها نديدهام.
ما در ايران، از قديم، گروههاي صنفي و حرفهاي تحت عنوان «اهل فتوّت» داشتهايم با عنوان «فتيان». اينان در جامعه نوعي همبستگي گروهي داشتهاند و به يک سلسله ارزشها و هنجارها مقيد بودهاند؛ مانند پهلواني و ورزش بدني و رفتن به زورخانه و آداب و رسومي از نظر لباس پوشيدن و ياريگري و دستگيري مظلوم و مقيد بودن به قول و تعهد درقبال وعده که همه ريشه در فرهنگ جامعة ما دارند. امروز، از آن تشکلهاي اجتماعي فتيان، جمع فعّالي باقي نمانده و فتيان را به صورت يک تشکل فقط در کتابهاي تاريخي و فتوّتنامهها مييابيم. در زبان و ادب فارسي فتوّتنامه به كتابهايي ميگويند که در آنها آداب و رسوم و حكايات جوانمردان ذکر ميشود. باري، ما اگرچه آن تشکلهاي طبيعي اجتماعي فتيان را به چشم نديدهايم، اما در دوران خودمان تشکلهايي هست که از بعضي جنبهها شبيه آنهاست و البته از بعضي جنبهها هم با آنها متفاوت است. آنها همين هيئتهاي مذهبي هستند كه هنوز هم حضور دارند و يکي ريشهدارترين واقعيتهاي فرهنگي و اجتماعي ما هستند. کساني که در خانوادههاي فرنگيمآب بزرگ شده باشند ممكن است اين تشکلها را خوب و درست نشناسند و حضور در آنها را تجربه نكرده باشند. بالطبع، ارزيابي چنين كساني از هيئتهاي مذهبي درست و مطابق با واقعيت نيست. ولي، بنده اين توفيق را داشتهام که در خانوادهاي متولد شدهام که کاملاًً با هيئتهاي مذهبي مرتبط بوده است. هم خانوادة پدري و هم خانوادة مادري من پاي ثابت هيئتهاي مذهبي بودهاند. بنده از بدو تولّد و كودكي به ياد دارم كه در منزل پدري ما روزهاي پنجم ماههاي قمري روضه برپا بود. منزل بزرگي داشتيم و در مهمانخانه اقوام و روضهخوانها ميآمدند و روضهاي برپا ميشد و چاي ميخوردند و روضهخوان هديهاي يا دستمزدي ميگرفت و ميرفتند. به عبارتي، هيئتهاي مذهبي جزو فرهنگ خانوادگي من بوده و با روح من عجين است و در من سرشته است.
جلسه روضه خانگي و خانوادگي بود؟ بله، آن زمان از اين روضهها زياد بود. من، پدرم را هميشه در اين روضهها ميديدم. وقتي مصيبت اهل بيت عليهم السلام خوانده ميشد با صداي بلند گريه ميکرد. مادر من هم که زن جواني بود آنجا خدمت ميکرد. پدر و عموي همين آقاي سيدقاسم شجاعي، واعظ معروف امروز، در آن منزل روضه ميخواندند و خود ايشان هم در منزل ما روضه ميخواند و از جمله کساني که در آن زمان در سن پيري به منزل ما ميآمد مردي بود به نام حاجآقا «شتردارون ]شترداران[» كه با قاطر ميآمد و قاطرش را در خانه به درختي ميبست و وارد ميشد و روي صندلي مينشست. عادت داشت در ابتدا که روضه را شروع ميکرد با صداي بمي ميخواند که «بياييد اي شتردارون ببنديد محمل زينب/ که بر باد فنا رفته دل زينب». اين شيوة شروع كردن، عادت او بود و بعد روضه را آغاز ميکرد. ميگفتند که اين شعر در خواب به او الهام شده است. در محلة ما (حوالي ميدان قيام) کوچهاي هم به نام کوچة شتردارون وجود داشت كه حالا خراب شده و به خيابان تبديل شده است.
يعني بهخاطر آن فرد اسم كوچه شتردارون بود؟ احتمالا ايشان ساکن آن کوچه بوده و نام آن کوچه هم از آن گرفته شده باشد. يکي از کسان ديگري که در روضة ما هميشه حاضر بود و روضه ميخواند، مداح و نوحهخوان نابينايي بود به نام حاج مرشد اسماعيل که در کودکي بر اثر بيماري آبله هر دو چشمش نابينا شده بود. ايشان دوست پدر و پدربزرگ من بود و با مادربزرگ من هم آشنايي داشت و وقتي به خانة مت ميآمد گاهي هم مينشست و قلياني هم برايش چاق ميکردند و به هر حال ارتباطش بيشتر از بقيه بود. يادم هست که در حوالي سال ۱۳۳۳ در يک زمستان سرد، هيئتي که پدر و پدربزرگ من عضو آن بودند، در يك شب جمعه، در منزل ما برپا بود و جمعيت متراکمي در همان اتاق مهمانخانه نشسته بودند و مرحوم حاج اسماعيل با صدايي خوب شعر ميخواند. آن شب، همة ترجيعبندِ هاتف را كه حفظ بود در هيئت خواند: که يکي هست و هيچ نيست جز او/ وحده لا اله الا هو. اين اولين بار بود كه من اين شعر بلند و خوشلفظ و خوشمعناي ادبيات فارسي را ميشنيدم؛ آن هم از زبان يك مدّاح. ايشان يکي از نوحهخوانهاي دستة طيب هم بود.
طيب هم ساکن اطراف قيام بود؟ خير. طيب ساکن ميدان انبار گندم بود كه قدري پايينتر از ميدان قيام بود. کار اصلي او بارفروشي بود. منزل ما به ميدان انبار گندم نزديک بود و طيّب را از آنجا ميشناختيم. به هر حال، ما با اين روضهها بزرگ شدهايم و اولين مظاهر دين را در خانواده و در همين مراسم ديدهايم. علاوه بر اين در محلة ما هيئتي به نام هيئت جاننثاران ابوالفضليان بود که بعدها هيئت ابوالفضليان شد. اين هيئت هنوز هم هست. بيش از ۷۰ سال سابقه دارد و حداقل سه نسل آن را اداره کردهاند. اين هيئت سيّار بود و در ماه محرم و ماه رمضان هرشب در منزل يکي از اهالي محل برپا بود. شبهاي عاشورا سهم منزل پدربزرگ من بود. پدر من هم به سبک اغلب خانوادههاي قديم (که وقتي پسر زن ميگرفت در همان خانه ساکن ميشد) در همان منزل ساکن شد و من هم در همين منزل بزرگ شدهام. شبهاي اربعين سيدالشهدا هم، از بعد از ظهر، همان هيئت به منزل ما ميآمد. از آنجا كه شغل پدربزرگ و پدر من حملونقل و رانندگي و ماشينداري بود و اتوبوسي داشتند که از تهران تا مشهد مسافر ميبردند و همة عشقشان اين بود که زوّار امام رضا عليهالسلام را به مشهد ببرند و بياورند، افراد هيئت عصر اربعين در منزل ما جمع ميشد و سوار ماشين پدربزرگ من به رانندگي پدرم يا عموهايم دستهجمعي به قم ميرفتند. زمان حيات آيتالله بروجردي (۱۲۵۴-۱۳۴۰) در قم منزلي بود كه ما در آن اتراق ميکرديم و روز اربعين دستة سينهزني راه ميانداختيم و ظهر هم خرج ميدادند و بعد از آن هم راه ميافتاديم و برميگشتيم.
برادر شهيدتان هم در آن زمان بودند؟ بله مجيد شش سال از من کوچکتر بود و او هم همين تجربهها را داشت. اين هيئت برنامة منظم و ازپيشمشخصي داشت و مثلاً براي شب تاسوعا معلوم بود که منزل چه کسي برنامه خواهد بود. هيئت ابوالفضليها گاهي هم به مشهد ميرفت و در مشهد در تکية تهرانيها که نزديک به حرم بود عزاداري ميکردند و تهرانيها هم به آنجا ميرفتند. اين تكيه شايد بهترين تکية مشهد در آن زمان بود. من در دوازده سالگي همراه پدرم و اين هيئت به مشهد رفتم و عکسهاي متعددي از داخل اين تکيه دارم. جز اين مراسم و مناسبتها که در منزل پدري ما بود، در منزل پدرِ مادر من هم مراسم به شکل ديگري اجرا ميشد. پدرِ مادر من از شاگردان مرحوم شيخ مرتضي زاهد بود و درس طلبگي خوانده بود.
خودتان ايشان را ديده بوديد؟ بله ديده بودم. ايشان تا سال ۱۳۵۸ زنده بودند و خيلي حق به گردن من دارند. ايشان تربيت ديني و معلومات دينيشان از شاگردي شيخ مرتضي زاهد حاصل شده بود و شغلشان هم در بازار زرگرها قلمزني بود و بيشتر هم «و اِن يکاد» روي صفحههاي طلا و نقره قلم ميزد و علامتهاي هيئتهاي مذهبي را قلمزني ميکرد. گلدانهايي را که به اين علامتها و به اين تيغهها نصب ميکنند بهخوبي يادم هست كه به منزل ميآورد و قير داغ ميکرد و، بعد كه قير منجمد ميشد، روي آن فلز با چکشهاي مخصوص قلمزني ميکرد. ايشان کتابخانهاي داشتند و مرتب مطالعه ميکردند و در عمر خود شايد حدود ۶۰ سال هيئت اداره کردند. قاري و گوينده و سخنران هم بودند، ولي از اين راه ديناري كسب نميكردند و زندگيشان با کار يدي در بازار ميگذشت. در تمام طول سال هفتهاي دو شب (شبهاي يكشنبه و چهارشنبه) ايشان هيئت را اداره ميکردند. عشق و علاقة ايشان اين بود که جوانان را قرآنخوان کنند و در اين مجالس بعد از نيمساعت يا سهربع قرآن خواندن خود شروع به سخنراني ميکردند. خيلي روشن و فصيح و به زبان مردمفهم سخن ميگفتند.
يادتان هست كه جلسه قرآنيشان چطور اداره ميشد؟در جلسة قرآني معلم قرآن (كه به او «قاري» ميگفتند) مينشست و در دو سمتِ جلسه رحل قرار ميدادند و مردم پشت رحلها مينشستند و خواندن قرآن از يک جايي شروع ميشد و نفر بعدي از دنباله قبلي ميخواند. کمي که ميخواند قاري ميگفت «طيب الله» و رو ميکرد به سمت ديگرِ خودش و ميگفت فلاني شما بخوان و به همين صورت بيست سي نفر قرآن ميخواندند و در آخر دعاي ختم قرآن ميخواندند و رحلها را جمع ميکردند.
شما هم انگار در هيئت تجربة سخنراني داريد؟ بله. الان هم اين کار را ميکنم.
يعني هنوز هم آن هيئتهاي خانوادگيتان وجود دارند؟ آن روضه را بعد از فوت مادرِ پدر من، دختر او که عمة ما ميشود ادامه داده است. ظاهراً هنوز هست. پدر من و پدرِ پدرِ من عالم ديني نبودهاند. البته پدر من سواد و ذوق ادبي خوبي داشت و اهل قلم بود و دست به قلم داشت. اما پدرِ مادر من، كه عرض كردم تحصيلات ديني داشت، هيئتي داشت که بيشتر زرگرهاي متدين بازار در آن عضو بودند و اسمش «هيئت ديني رفقا» بود. روي پرچم آن هم همين عبارت را بافته بودند و اين را سردر خانهها ميزدند و ميدانستند که هيئت ديني رفقا اينجاست. از جمله آخرين کساني که پيش پدربزرگ من قرآن خواندن ياد گرفتند همين برادران طاهري (محسن و مرتضي طاهري) هستند. چند سال پيش يکي از اينها براي مداحي به مرکز اسلامي واشنگتن به آمريکا رفته بود، اتفاقاً دختر من و شوهرش در آن زمان در واشنگتن بودند. آقاي طاهري وقتي فهميده بود که اين خانم دختر من است گفته بود که من قرآن خواندن را پيش پدربزرگِ پدر شما ياد گرفتهام و اين را چند بار به خود من هم گفته است. يکي از شاگردان قديمي که نزد پدربزرگ من قرآن خواندن ياد گرفته بود مهدي سهيلي، شاعر معروف، بود. او هم ميگفت من قرآن را نزد آميرزا حسنآقا آموختهام. ايشان از مريدان مرحوم حاجميرزا علي عبدالعلي، پدر حاجآقا مجتبي و حاجآقا مرتضي تهراني، بودند. ما وقتي كه كوچک بوديم و به منزل مادربزرگم ميرفتيم وقتي كه به مادربزرگم ميگفتيم که شام را بياوريد ما گرسنهمان است، ميگفتند که آقا بزرگت منزل حاج ميرزا عبدالعلي است. به ايشان «آقا ميرزا» هم ميگفتند.
پدربزرگ من کتابهاي ديني زياد داشت و در هر مناسبت مذهبي ميديدم که ايشان کتابي را باز ميکند و مطالعه ميکند. مثلا کتاب «جنايات تاريخ» مرحوم دکتر شهيدي را من در کتابخانه پدربزرگم ديدم. يا مثلا نهج البلاغه فيضالاسلام را در اوايل دهه ۳۰ در منزل ايشان ديدم. تهصدايي دلنشين داشت و ذوق ادبي هم داشت و دوست داشت که به من هم قرآن ياد بدهد. من مکرر در منزل پدر بزرگم پاي صحبت روحانيون منبري آن زمان نشستهام که يکي از آنها مرحوم آشيخ قاسم اسلامي است که او هم به شهادت رسيد. به ياد دارم كه آشيخ قاسم اسلامي فرياد ميزد که مسلمانان! چه معني دارد که سردر مغازة مشروبفروشي تابلوي درشت ميزنند و تبليغ ميکنند اما تا بهحال ديدهايد که سر در نانوايي تابلو بزنند و تبليغ کنند؟ حالا كه من گاهي ميبينم سردرِ نانواييها هم تابلو ميزنند به ياد حرف او ميافتم. هيئتي که پدر من و پدر پدرِ من در ادارة آن سهيم بودند، همان هيئت ابوالفضليان بود. بعد از سي چهل سال كه اين هيئت در خانهها برگزار شد، در حوالي ۱۳۳۴-۱۳۳۵ تصميم گرفتند که يک مسجد درست کنند و در آن مستقر شوند. در خيابان صفاري كه نزديک ميدان شوش تهران است گاراژي براي فروش ذغال بود که آن را خريدند و در آنجا مسجدي ساختند که هنوز هم هست و هيئت ديگر جاي ثابتي پيدا کرد و پدر من هم با همسنوسالهاي خودش جزو ارکان اين هيئت بود. حالا آن نسل همه درگذشتهاند و آخرين آنها محرم سال قبل از دنيا رفت. در اين هيئت بنا به آن مشربي که پدر من داشت خيريهاي براي رسيدگي به ايتام هم درست کرده بودند که پدرم رئيس هيئت مديره اين خيريه بود و، بعد از فوت پدر، بنده اين مسئوليت را دارم. از نظر کارهاي حقوقي و قانوني و... بنده فقط امضا ميکنم و برادران ديگر کمک ميکنند. يکي ديگر از کساني که هم در هيئت پدرِ مادر من وعظ ميکرد و هم در هيئت پدرِ پدرم، يک روحاني بود به نام حاج سيدعلياکبر پيشنماز که در بازار حجرة بزّازي داشت. اين آقا پسردايي جدّ مادري من بود. در کسوت روحانيت و سيادت بود و عبا و عمامه داشت و او هم در اين هيئتها وعظ ميکرد. اين هيئتيها همه غالبا بازاري بودند. در فصل بهار و تابستان، جمعهها در گروههاي چندنفري از شهر بيرون ميرفتند و با هم به امامزادههاي اطراف تهران ميرفتند. گاهي به امامزاده علياکبر چيذر ميرفتند و گاهي به امامزاده ابوالحسن در جنوب تهران، نزديک مرقد حضرت عبدالعظيم ميرفتند. سالي يک بار هم خانواده را ميبردند. هيئت ابوالفضليان در ماه محرم هرشب عزاداري و سينه زني داشت . آن زمان زنجير زدن به اندازه حالا مرسوم نبود. اکثر هيئتها سينه ميزدند.