کد مطلب : ۳۲۲۱۸
شور جانبخش یک سوگ تاریخی در کویر
شمع و چراغ و نوحه
صدای سوختن نفت در چراغهای توری آویخته بر دیوار حسینیههای کویری، صدایی دلنشین گمشده در رنگها و نگارها، شمشیربندان نخل و پارچههای رنگارنگاش؛ رنگهایی که در سور و سوگ، کویرِ آرام را میآراست و بدان رنگ و جان میبخشید. در میان همه سورها و سوگهای مرسوم، محرم همیشه برای مردم کویر حالی دیگر داشته است. شور محرم در زندگی یکنواخت روستاهای کویری جنبوجوشی مینهاد که نه تنها برای آغاز مجلسهای روضه و تعزیه، بل، از آن رو که به تعبیر کویرنشینان «محرم ماه وصلکننده بود، ماه گرمی حضور، تجدید دیدارها و بیدارکردن عواطف: دوست داشتن و گریستن و کینهور شدن و همه اینها را با مصائب دنیوی آمیختن.»*
چشمهایمان را میبندیم و نور سپید و طلافام لاله را در دستان خادم امام حسین(ع) در دل کویر و روستای کبوده میانگاریم. کبوده روستایی در ندوشن امروز است؛ آنسوتر از میبد. خادم، آرام گام برمیدارد، با لالهای زیبا در دست که شمعی در آن میسوزد و روشنایی جلوی پایش میکشد. خادم آمده است یکی از اعیان روستا را به محفل عزاداری امام حسین(ع) فراخواند، گویی این «به نحو غیرمستقیم، نشانه نظر لطف خاص امام نسبت به او گرفته میشد.» این نور در کوچهها زندگی میپاشید. مردم با دیدن این باریکه نور و صدای گامهای خادم و خان میفهمیدند محرم آمده است و میخواهند سوگواری کویری خود را در میان نور و شمع و رنگ و زندگی آغاز کنند.
تاریخ زیست اجتماعی مردمان کویر، با محرم آمیخته بوده است، با لالهها و شمعها و چراغهایی نفتی که شبهای محرم شبستان حسینیهها را پر میکرد، با صدای خطیب و ذاکر و واعظ، با استکان و نعلبکی و حبههای قند در سینیهای بیضیشکل کوچک، با نوحهخوانیهای دستهجمعی که هنوز نیز پرشورترین نوحههای ایران است، با شعرها و سرودههایی سرشار از شور و انرژی و معنا. روایت محمدعلی اسلامی ندوشن در کتاب «روزها» از مردانی که پس از شام به سینهزنی و روضهخوانی دستهجمعی مشغول میشدند، به روشنی فضای پرشور محرمهای امروز یزد را به یاد میآورد که هیأتهایشان برای روضههای غرا و هماهنگی عزاداران در ایران پرآوازه است «در آغاز مجلس، عدهای مرد که همگی از طبقه رعیت بودند، میآمدند وسط میدان، در یک حلقه کنار هم میایستادند و آنگاه در حالی که شروع میکردند به آهسته از پهلو قدم برداشتن، میچرخیدند و با صدای بلند و غرا مرثیه معروف محتشم را میخواندند. صدای چهل- پنجاه مرد که زیر گنبد حسینیه میپیچید، صداهای قوی که عادت به فریادزدن در فضای باز کشتزارها داشت، شنونده را سخت تحتتأثیر قرار میداد، میخواندند: یاران عزای کیست که بر دشت عالم است/ یا این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟/ در بارگاه قدس که جای ملال نیست/ سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است.... این کشیدگی بارگاه قدس که شعر قوس برمیداشت، اوج میگرفت و بازمیگشت، خیلی باابهت بود، تا میرسید به این بیت: باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین/ بینفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است؟ نیروی شعر محتشم کار خود را میکرد. حتی مردان بیسواد، وقتی آن را میخواندند، معلوم بود که به جاذبه صدای خود ربوده میشوند. طنین آواها گواه بر این معنی بود. با خواندن شعر خود را رها میکردند. انباشتههای درونی خویش را که ناشی از دشواری و مسکنت زندگی بود، به بیرون میفرستادند. پس از نوحه یاران عزا سینهزنی آغاز میگشت. همان مردان در همان حلقه خود بر جای میماندند و خطیب ده میآمد و در وسط آنها مانند نقطه دایره قرار میگرفت. با دست چپ، گوشه عبایش را نگه میداشت تا نیفتد و دست راست را به بالا و پایین به حرکت میآورد و مانند یک رهبر ارکستر نوحه میخواند که به آن توجوشی میگفتند و آنها بر سینه میزدند، و خطیب همانگونه که ایستاده بود، به گرد خود میچرخید. دستها به همراه آهنگ شعر بر سینه فرود میآمد، شرق و شرق و این نیز مانند نوحه یاران عزا به منزله آهنگی بود که روان شنوندگان را بر خود به گهوارهجنبانی میآورد.»
اگر به یاد آوریم این جمعیت پرشور از دل جایی بیرون آمدهاند که در اصطلاح محلی میدان نام دارد و یادآور میدان نبرد در دشت کربلاست، این حزن و سوز و گداز و حس شورمندانه نهفته در نوای سینهزنها را بیشتر درک کردهایم چنان که اسلامی ندوشن به دو حسینیه روستای زادگاهاش، کبوده، اشاره کرده، مینویسد «ولی در آنجا کسی نام حسینیه را نمیبرد. میگفتند میدان... و میدان را از جهت ارتباط و شباهتی که میان آن و عرصه جنگ بود میگفتند یعنی نمایانگر جایی که شهدای کربلا در آنجا به شهادت رسیده بودند.»
این میدان که گسترهای نسبتا بزرگ را در بر میگرفت، برای مراسم تعزیه و حرکت دسته و گرداندن نخلهای بزرگ چوبین ساخته شده بود، با صفههایی در گرداگرد که مردها برای تماشای مراسم عزاداری بر آنها مینشستند و در طبقه بالایی نیز غرفههایی برای زنان ساخته شده بود. میانه این میدان گاه نیز یک بقعه کوچک استوانهایشکل با چهار دریچه شبیه آتشدانی بزرگ جای داشت که مرکز ثقل میدان بود و مراسم نمادین عزاداری، چه در قالب تعزیه، چه نوحهخوانی، چه نخلگردانی پیرامون محور این آتشدان زیبا که در زبان و گویش محلی «کلک» نام داشت، برگزار میشد. یک میدان سرپوشیده نیز در کنار این میدان پهناور با معماری کویری جای داشت که حوض و شبستان و منبر داشت و ساختار گنبدوارش به گونهای طراحی میشد تا صدای ذاکر به گوش عزاداران برسد.
بر گرد آتش مقدس
اما قصه آن بقعه آتشدانگون که روایتی زیبا و شورمندانه است را اسلامی ندوشن روایت میکند «غروب تاسوعا ساعت خاص آتش به کلک انداختن بود... بارهای هیزم میآوردند و در کلک آتش میافروختند. آنگاه هر کسی جلو میآمد و بوته هیمهای برمیداشت، نیتی میکرد و آن را میانداخت وسط آتش. نیت طبیعتا برای برآوردهشدن آرزویی بود. زن و مرد و بچه اطراف کلک میایستادند و یا اباعبدالله یا قمر بنیهاشم گویان، هیمه خود را میانداختند، بعضی دو بار و سه بار. آتش زبانه میکشید و دود به هوا میرفت. از دریچههای پایین، هوا به آتش میرسید و خاکسترها به بیرون میریخت. از آنجا که آتش همواره زیباست، منظره هیجانانگیزی بود و کمتر از آن رقتانگیز نبود، منظره مردمی که گرداگرد ایستاده و آرزومند و درمانده، زیر لب زمزمهکنان، از آتش طلب رهایی و گشایش میکردند. هر چند این شعله به شهدای کربلا وابستگی پیدا کرده بود و تبرک خود را از آنها میجست، از اینکه یادگاری از تقدس آتش در دوران کهن بود و از راهی دور خود را به درون دوران ما کشانده بود، تردید نمیتوان کرد.»
هر چند اسلامی ندوشن، این سنت را بازآمدهای از دوران کهن میداند که از راهی دور به روزگار ما آمده است، اما شاید این مسافت چندان هم دور نباشد، چنان که هنوز نیز زرتشتیان بنا بر سنتی آیینی و کهن در روزهای زمستان، جشن سده را پاس میدارند و در روستاهای کوچک کویری همچون روستای چم در تفت که چندان از کبوده دور نیست، آتش میافروزند و با نیروی مقدس آتش، به نبرد با اهریمن میروند؛ شاید همین آیین به دل سوگواریهای مذهبی نیز آمده باشد. باز، شاید شیعیان سوگوار امام حسین (ع) و یارانشان در روستاهای کویری یزد، به پیروی از زرتشتیان، آتش را همچون روشنایی و خورشید، مظهر نیکی و پروردگار میدانستند که میخواهد پلیدی، بیماری، زشتی، ترس و همه آثار شرارت و اهریمنی را نابود کند و بگریزاند. شیعیان سوگوار نیز شاید در این آیین کوچک میخواستهاند آن آتش مقدس، آنها را از آتش دوزخ رهایی بخشد. این آتشافروزی با وجهه قدسیاش قرار بود نحسی مرگ را از میان ببرد که در فردای تاسوعا غمبارتر و سهمناکتر از هر زمان دیگر خود را به رخ میکشید.
کلهقند و تل طاس و شربت نذری
نذری شربت، بهویژه شربتهای گیاهی همچون کاسنی و نعناع و گلاب از نذریهای قدیمی در یزد به شمار میآید که شاید به دلیل گرمی هوا در کویر، نیز ویژگی عطشنشانیاش محبوب شده باشد. تهیه همین شربت ساده اما در گذشته با حسی شورمندانه جریان داشته است؛ مردم برای روضه شبانه جز چای و چپق و قلیان که از رسوم بود، شربت نذر کرده، برای تهیه آن تدارک میدیدند. اسلامی ندوشن در خاطراتش اشاره میکند خانواده او نیز از بانیان نذری شربت میان سوگواران محرم بودهاند «از غروب کسانی میآمدند و خود را برای برگزاری این مجلس، که به علت همین شربت، در میان مجالس شاخص بود، آماده میکردند هر کسی کاری برعهدهاش بود که هرسال همان شخص میبایست آن کار بهخصوص را انجام دهد و وقتی او میمرد، پسرش در همان کار جانشین او میگشت. پینهدوز محل که مرد بلندقامت مسنی بود، مامور بردن قند و تهیه شربت بود. چند تن دیگر هم بودند که هر یک کاری برعهده داشتند. پینهدوز که نامش استاد صفدر بود، اول غروب در خانه ما حاضر بود. کلهقندها را توی سفرهای به او تحویل میدادند که میگرفت و رو به میدان به راه میافتاد. من گاهی او را همراهی میکردم. پیر بلندبالا که آن اواخر کمی خمیده بود، با احساس غرور که تنها اوست که این خدمت به حسین را برعهدهاش نهادهاند، قندها را بر دوش میکشید و روانه میشد. توی هشتی میدان، آبدان مسی بزرگی بود که به آن تل طاس میگفتند، شاید به معنی طاس کلان که گرداگرد آن آیهها و دعاها و نقوش نقر شده بود و بر چارپایه چوبیای قرار داشت. آن را پر از آب میکردند و قندها را با چکش میشکستند و توی آن میریختند. آنگاه به هم میزدند و قدری گلاب هم به آن اضافه میکردند. حدود بیست گیلاس بلوری در خانه ما بود که برای همین منظور خریده شده بود و فقط سالی یکبار یعنی در همین یک شب به کار میافتاد. آنها را از جعبهای بیرون میآوردند و میشستند که کنار تل طاس چیده میشد. شربت، فقط به مردها و پسربچهها داده میشد که حدود دویست تا سیصد نفر برآورد میشدند. آن شب میدان بالا پر از جمعیت میگشت و مراسم سوگواری از همیشه پرآبوتابتر بود. کسان معینی بودند که مامور شربتدادن بودند... یکی پای تل طاس میایستاد، کمچهای را پر از شربت میکرد، توی گیلاس میریخت که به اندازه یک جرعه میگرفت و آنگاه آن را توی سینی دور میگرداندند که جلو هر کسی میرسید یکی برمیداشت لاجرعه به سرمیکشید و گیلاس خالی را به جایش مینهاد.» نکته جالب توجه در روایت اسلامی ندوشن اما آنجا است که بر این باور میشود «انتخاب این شب گویا برای آن بوده است که کسانی با جذب کمی بیشتر قند، خود را برای روز پرغلیانی که روز قتل بود، آماده کنند.»
* همه نوشتههای درون گیومهها از کتاب «روزها» نوشته محمدعلی اسلامی ندوشن روایت شده است.
شیر سوگوار و مجلس تعزیه
اسلامی ندوشن به نخلی زیبا اشاره میکند که با پارچه سیاه، شمشیر و قمه و خنجر برهنه، آینه، دستمال ابریشم، منگوله و پولک و جقههای فلزی از فولاد و برنج، آراسته میشد و بر نوک جقهها نیز انار و بِه فرو میبردند و «این هیکل چوبی مانند عروس آراسته میشد، خوشبو و مکلّل». این عروس زیبا در روز تعزیهخوانی، در گوشه میدان یا همان حسینیه، خود را مینمایاند و گویی ناظر آرام و آراسته مجلسهای تعزیه بود. طبل و شیپور نواخته میشد و «دسته نوحهخوانان وارد میشدند که «شده» را بدرقه میکردند. شده به منزله درفش امام حسین بود و آن عبارت از چوب بلندی بود که بر سر آن هیکل بزرگ آهنیای قرار داشت، با شاخههايی مانند پنجه دست و برگ و گل، و زینتآلات فلزی شبیه به پرهای خُود که به علت ظرافتی که در ساخت آنها به کار برده شده بود، با حرکت قدم به لرزش درمیآمدند و صدای جلنگجلنگ از خود برون میدادند... بعد حجله عروس قاسم وارد میشد که عبارت از هودجی بود که بر دوش چهار نفر حمل میگشت. آن نیز پوشش سیاهی داشت با دستمالها و منگولههای رنگارنگ که گرداگردش آویخته بودند. نخستین شخصیتی که به میدان پا مینهاد، شمر بود. سوار بر اسب، به ناگهان تاخت میآورد، چند دوری دور میدان میچرخید. نیزه بلندی در دست داشت، گرد سر میگرداند و رجز میخواند که به آن شمری میگفتند....» امام(ع) پس از شمر میآمد؛ عمامهای بر سر داشت و قبایی بلند در بر و شعرهایی سوزناک میخواند. پس از شهادت یکیک یاران مهم امام که او بر بالین همه شعر میخواند و پس از نمایش فرنگی و سلطان قیس «نوبت به آمدن شیر میرسید. در انبار میدان یک جلد شیر بسیار عالی بود شخصی که او نیز مامور هر ساله این نقش بود، در جلد شیر میرفت. او را روی تختهای میگذاشتند و تخته را چهار تن بر دوش میکشیدند و آنها نیز شروع میکردند به دور میدان گشتن که صدای پچپچ از مردم بلند میشد: شیر، شیر... زیرا با همه مصنوعیبودنش، آنقدر شبیه به سلطان جنگل بود که بیاختیار بینندگان را به هیجان میآورد، حتی بعضی از بچهها میترسیدند و خود را کنار پدر یا مادرشان جمع میکردند. قیافه عبوس و خشمگینی داشت، زیر لب میغرید، مرتب دم تکان میداد و مقداری کاه جلوش بود که مشتمشت با دست برمیداشت و بر سر میریخت. به چپ و راست نگاه میکرد، چنان که گفتی اگر ماذون بود، تمام لشکریان دشمن را از هم میدرید. مردم وقتی میدیدند که یک حیوان سبع در مصیبت امام اینگونه بیتابی و اشکریزی میکند، صدای گریهشان بلندتر میشد.»
جالب است که این شکل از تعزیه همچنان در همه شهرها و روستاهای کویری اجرا میشود و آن شیر نمادین نیز در همه تعزیهها به سوگواری مشغول است. یک شیر نمادین دیگر نیز البته در میدان عزاداری در بسیاری از شهرهای کویری حضور مییابد؛ همان شیر طلاییرنگ که بر پارچه سیاه بزرگ نخل نقش شده است و به نظر میرسد همان شیری باشد که صفویان بر پرچم خود زریدوزی میکردند؛ همان شیری که در ادبیات نمادپردازانه شیعی، نماد علی(ع) دانسته شده و گاه در کنار خورشید ترسیم شده است. خورشید نیز در فرهنگ دینی و شیعی، نماد پیامبر اسلام(ص) دانسته شده است و همنشینی این دو نماد را به همنشینی پیامبر(ص) و علی(ع) نسبت دادهاند.
صدای سوختن نفت در چراغهای توری آویخته بر دیوار حسینیههای کویری، صدایی دلنشین گمشده در رنگها و نگارها، شمشیربندان نخل و پارچههای رنگارنگاش؛ رنگهایی که در سور و سوگ، کویرِ آرام را میآراست و بدان رنگ و جان میبخشید. در میان همه سورها و سوگهای مرسوم، محرم همیشه برای مردم کویر حالی دیگر داشته است. شور محرم در زندگی یکنواخت روستاهای کویری جنبوجوشی مینهاد که نه تنها برای آغاز مجلسهای روضه و تعزیه، بل، از آن رو که به تعبیر کویرنشینان «محرم ماه وصلکننده بود، ماه گرمی حضور، تجدید دیدارها و بیدارکردن عواطف: دوست داشتن و گریستن و کینهور شدن و همه اینها را با مصائب دنیوی آمیختن.»*
چشمهایمان را میبندیم و نور سپید و طلافام لاله را در دستان خادم امام حسین(ع) در دل کویر و روستای کبوده میانگاریم. کبوده روستایی در ندوشن امروز است؛ آنسوتر از میبد. خادم، آرام گام برمیدارد، با لالهای زیبا در دست که شمعی در آن میسوزد و روشنایی جلوی پایش میکشد. خادم آمده است یکی از اعیان روستا را به محفل عزاداری امام حسین(ع) فراخواند، گویی این «به نحو غیرمستقیم، نشانه نظر لطف خاص امام نسبت به او گرفته میشد.» این نور در کوچهها زندگی میپاشید. مردم با دیدن این باریکه نور و صدای گامهای خادم و خان میفهمیدند محرم آمده است و میخواهند سوگواری کویری خود را در میان نور و شمع و رنگ و زندگی آغاز کنند.
تاریخ زیست اجتماعی مردمان کویر، با محرم آمیخته بوده است، با لالهها و شمعها و چراغهایی نفتی که شبهای محرم شبستان حسینیهها را پر میکرد، با صدای خطیب و ذاکر و واعظ، با استکان و نعلبکی و حبههای قند در سینیهای بیضیشکل کوچک، با نوحهخوانیهای دستهجمعی که هنوز نیز پرشورترین نوحههای ایران است، با شعرها و سرودههایی سرشار از شور و انرژی و معنا. روایت محمدعلی اسلامی ندوشن در کتاب «روزها» از مردانی که پس از شام به سینهزنی و روضهخوانی دستهجمعی مشغول میشدند، به روشنی فضای پرشور محرمهای امروز یزد را به یاد میآورد که هیأتهایشان برای روضههای غرا و هماهنگی عزاداران در ایران پرآوازه است «در آغاز مجلس، عدهای مرد که همگی از طبقه رعیت بودند، میآمدند وسط میدان، در یک حلقه کنار هم میایستادند و آنگاه در حالی که شروع میکردند به آهسته از پهلو قدم برداشتن، میچرخیدند و با صدای بلند و غرا مرثیه معروف محتشم را میخواندند. صدای چهل- پنجاه مرد که زیر گنبد حسینیه میپیچید، صداهای قوی که عادت به فریادزدن در فضای باز کشتزارها داشت، شنونده را سخت تحتتأثیر قرار میداد، میخواندند: یاران عزای کیست که بر دشت عالم است/ یا این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟/ در بارگاه قدس که جای ملال نیست/ سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است.... این کشیدگی بارگاه قدس که شعر قوس برمیداشت، اوج میگرفت و بازمیگشت، خیلی باابهت بود، تا میرسید به این بیت: باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین/ بینفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است؟ نیروی شعر محتشم کار خود را میکرد. حتی مردان بیسواد، وقتی آن را میخواندند، معلوم بود که به جاذبه صدای خود ربوده میشوند. طنین آواها گواه بر این معنی بود. با خواندن شعر خود را رها میکردند. انباشتههای درونی خویش را که ناشی از دشواری و مسکنت زندگی بود، به بیرون میفرستادند. پس از نوحه یاران عزا سینهزنی آغاز میگشت. همان مردان در همان حلقه خود بر جای میماندند و خطیب ده میآمد و در وسط آنها مانند نقطه دایره قرار میگرفت. با دست چپ، گوشه عبایش را نگه میداشت تا نیفتد و دست راست را به بالا و پایین به حرکت میآورد و مانند یک رهبر ارکستر نوحه میخواند که به آن توجوشی میگفتند و آنها بر سینه میزدند، و خطیب همانگونه که ایستاده بود، به گرد خود میچرخید. دستها به همراه آهنگ شعر بر سینه فرود میآمد، شرق و شرق و این نیز مانند نوحه یاران عزا به منزله آهنگی بود که روان شنوندگان را بر خود به گهوارهجنبانی میآورد.»
اگر به یاد آوریم این جمعیت پرشور از دل جایی بیرون آمدهاند که در اصطلاح محلی میدان نام دارد و یادآور میدان نبرد در دشت کربلاست، این حزن و سوز و گداز و حس شورمندانه نهفته در نوای سینهزنها را بیشتر درک کردهایم چنان که اسلامی ندوشن به دو حسینیه روستای زادگاهاش، کبوده، اشاره کرده، مینویسد «ولی در آنجا کسی نام حسینیه را نمیبرد. میگفتند میدان... و میدان را از جهت ارتباط و شباهتی که میان آن و عرصه جنگ بود میگفتند یعنی نمایانگر جایی که شهدای کربلا در آنجا به شهادت رسیده بودند.»
این میدان که گسترهای نسبتا بزرگ را در بر میگرفت، برای مراسم تعزیه و حرکت دسته و گرداندن نخلهای بزرگ چوبین ساخته شده بود، با صفههایی در گرداگرد که مردها برای تماشای مراسم عزاداری بر آنها مینشستند و در طبقه بالایی نیز غرفههایی برای زنان ساخته شده بود. میانه این میدان گاه نیز یک بقعه کوچک استوانهایشکل با چهار دریچه شبیه آتشدانی بزرگ جای داشت که مرکز ثقل میدان بود و مراسم نمادین عزاداری، چه در قالب تعزیه، چه نوحهخوانی، چه نخلگردانی پیرامون محور این آتشدان زیبا که در زبان و گویش محلی «کلک» نام داشت، برگزار میشد. یک میدان سرپوشیده نیز در کنار این میدان پهناور با معماری کویری جای داشت که حوض و شبستان و منبر داشت و ساختار گنبدوارش به گونهای طراحی میشد تا صدای ذاکر به گوش عزاداران برسد.
بر گرد آتش مقدس
اما قصه آن بقعه آتشدانگون که روایتی زیبا و شورمندانه است را اسلامی ندوشن روایت میکند «غروب تاسوعا ساعت خاص آتش به کلک انداختن بود... بارهای هیزم میآوردند و در کلک آتش میافروختند. آنگاه هر کسی جلو میآمد و بوته هیمهای برمیداشت، نیتی میکرد و آن را میانداخت وسط آتش. نیت طبیعتا برای برآوردهشدن آرزویی بود. زن و مرد و بچه اطراف کلک میایستادند و یا اباعبدالله یا قمر بنیهاشم گویان، هیمه خود را میانداختند، بعضی دو بار و سه بار. آتش زبانه میکشید و دود به هوا میرفت. از دریچههای پایین، هوا به آتش میرسید و خاکسترها به بیرون میریخت. از آنجا که آتش همواره زیباست، منظره هیجانانگیزی بود و کمتر از آن رقتانگیز نبود، منظره مردمی که گرداگرد ایستاده و آرزومند و درمانده، زیر لب زمزمهکنان، از آتش طلب رهایی و گشایش میکردند. هر چند این شعله به شهدای کربلا وابستگی پیدا کرده بود و تبرک خود را از آنها میجست، از اینکه یادگاری از تقدس آتش در دوران کهن بود و از راهی دور خود را به درون دوران ما کشانده بود، تردید نمیتوان کرد.»
هر چند اسلامی ندوشن، این سنت را بازآمدهای از دوران کهن میداند که از راهی دور به روزگار ما آمده است، اما شاید این مسافت چندان هم دور نباشد، چنان که هنوز نیز زرتشتیان بنا بر سنتی آیینی و کهن در روزهای زمستان، جشن سده را پاس میدارند و در روستاهای کوچک کویری همچون روستای چم در تفت که چندان از کبوده دور نیست، آتش میافروزند و با نیروی مقدس آتش، به نبرد با اهریمن میروند؛ شاید همین آیین به دل سوگواریهای مذهبی نیز آمده باشد. باز، شاید شیعیان سوگوار امام حسین (ع) و یارانشان در روستاهای کویری یزد، به پیروی از زرتشتیان، آتش را همچون روشنایی و خورشید، مظهر نیکی و پروردگار میدانستند که میخواهد پلیدی، بیماری، زشتی، ترس و همه آثار شرارت و اهریمنی را نابود کند و بگریزاند. شیعیان سوگوار نیز شاید در این آیین کوچک میخواستهاند آن آتش مقدس، آنها را از آتش دوزخ رهایی بخشد. این آتشافروزی با وجهه قدسیاش قرار بود نحسی مرگ را از میان ببرد که در فردای تاسوعا غمبارتر و سهمناکتر از هر زمان دیگر خود را به رخ میکشید.
کلهقند و تل طاس و شربت نذری
نذری شربت، بهویژه شربتهای گیاهی همچون کاسنی و نعناع و گلاب از نذریهای قدیمی در یزد به شمار میآید که شاید به دلیل گرمی هوا در کویر، نیز ویژگی عطشنشانیاش محبوب شده باشد. تهیه همین شربت ساده اما در گذشته با حسی شورمندانه جریان داشته است؛ مردم برای روضه شبانه جز چای و چپق و قلیان که از رسوم بود، شربت نذر کرده، برای تهیه آن تدارک میدیدند. اسلامی ندوشن در خاطراتش اشاره میکند خانواده او نیز از بانیان نذری شربت میان سوگواران محرم بودهاند «از غروب کسانی میآمدند و خود را برای برگزاری این مجلس، که به علت همین شربت، در میان مجالس شاخص بود، آماده میکردند هر کسی کاری برعهدهاش بود که هرسال همان شخص میبایست آن کار بهخصوص را انجام دهد و وقتی او میمرد، پسرش در همان کار جانشین او میگشت. پینهدوز محل که مرد بلندقامت مسنی بود، مامور بردن قند و تهیه شربت بود. چند تن دیگر هم بودند که هر یک کاری برعهده داشتند. پینهدوز که نامش استاد صفدر بود، اول غروب در خانه ما حاضر بود. کلهقندها را توی سفرهای به او تحویل میدادند که میگرفت و رو به میدان به راه میافتاد. من گاهی او را همراهی میکردم. پیر بلندبالا که آن اواخر کمی خمیده بود، با احساس غرور که تنها اوست که این خدمت به حسین را برعهدهاش نهادهاند، قندها را بر دوش میکشید و روانه میشد. توی هشتی میدان، آبدان مسی بزرگی بود که به آن تل طاس میگفتند، شاید به معنی طاس کلان که گرداگرد آن آیهها و دعاها و نقوش نقر شده بود و بر چارپایه چوبیای قرار داشت. آن را پر از آب میکردند و قندها را با چکش میشکستند و توی آن میریختند. آنگاه به هم میزدند و قدری گلاب هم به آن اضافه میکردند. حدود بیست گیلاس بلوری در خانه ما بود که برای همین منظور خریده شده بود و فقط سالی یکبار یعنی در همین یک شب به کار میافتاد. آنها را از جعبهای بیرون میآوردند و میشستند که کنار تل طاس چیده میشد. شربت، فقط به مردها و پسربچهها داده میشد که حدود دویست تا سیصد نفر برآورد میشدند. آن شب میدان بالا پر از جمعیت میگشت و مراسم سوگواری از همیشه پرآبوتابتر بود. کسان معینی بودند که مامور شربتدادن بودند... یکی پای تل طاس میایستاد، کمچهای را پر از شربت میکرد، توی گیلاس میریخت که به اندازه یک جرعه میگرفت و آنگاه آن را توی سینی دور میگرداندند که جلو هر کسی میرسید یکی برمیداشت لاجرعه به سرمیکشید و گیلاس خالی را به جایش مینهاد.» نکته جالب توجه در روایت اسلامی ندوشن اما آنجا است که بر این باور میشود «انتخاب این شب گویا برای آن بوده است که کسانی با جذب کمی بیشتر قند، خود را برای روز پرغلیانی که روز قتل بود، آماده کنند.»
* همه نوشتههای درون گیومهها از کتاب «روزها» نوشته محمدعلی اسلامی ندوشن روایت شده است.
شیر سوگوار و مجلس تعزیه
اسلامی ندوشن به نخلی زیبا اشاره میکند که با پارچه سیاه، شمشیر و قمه و خنجر برهنه، آینه، دستمال ابریشم، منگوله و پولک و جقههای فلزی از فولاد و برنج، آراسته میشد و بر نوک جقهها نیز انار و بِه فرو میبردند و «این هیکل چوبی مانند عروس آراسته میشد، خوشبو و مکلّل». این عروس زیبا در روز تعزیهخوانی، در گوشه میدان یا همان حسینیه، خود را مینمایاند و گویی ناظر آرام و آراسته مجلسهای تعزیه بود. طبل و شیپور نواخته میشد و «دسته نوحهخوانان وارد میشدند که «شده» را بدرقه میکردند. شده به منزله درفش امام حسین بود و آن عبارت از چوب بلندی بود که بر سر آن هیکل بزرگ آهنیای قرار داشت، با شاخههايی مانند پنجه دست و برگ و گل، و زینتآلات فلزی شبیه به پرهای خُود که به علت ظرافتی که در ساخت آنها به کار برده شده بود، با حرکت قدم به لرزش درمیآمدند و صدای جلنگجلنگ از خود برون میدادند... بعد حجله عروس قاسم وارد میشد که عبارت از هودجی بود که بر دوش چهار نفر حمل میگشت. آن نیز پوشش سیاهی داشت با دستمالها و منگولههای رنگارنگ که گرداگردش آویخته بودند. نخستین شخصیتی که به میدان پا مینهاد، شمر بود. سوار بر اسب، به ناگهان تاخت میآورد، چند دوری دور میدان میچرخید. نیزه بلندی در دست داشت، گرد سر میگرداند و رجز میخواند که به آن شمری میگفتند....» امام(ع) پس از شمر میآمد؛ عمامهای بر سر داشت و قبایی بلند در بر و شعرهایی سوزناک میخواند. پس از شهادت یکیک یاران مهم امام که او بر بالین همه شعر میخواند و پس از نمایش فرنگی و سلطان قیس «نوبت به آمدن شیر میرسید. در انبار میدان یک جلد شیر بسیار عالی بود شخصی که او نیز مامور هر ساله این نقش بود، در جلد شیر میرفت. او را روی تختهای میگذاشتند و تخته را چهار تن بر دوش میکشیدند و آنها نیز شروع میکردند به دور میدان گشتن که صدای پچپچ از مردم بلند میشد: شیر، شیر... زیرا با همه مصنوعیبودنش، آنقدر شبیه به سلطان جنگل بود که بیاختیار بینندگان را به هیجان میآورد، حتی بعضی از بچهها میترسیدند و خود را کنار پدر یا مادرشان جمع میکردند. قیافه عبوس و خشمگینی داشت، زیر لب میغرید، مرتب دم تکان میداد و مقداری کاه جلوش بود که مشتمشت با دست برمیداشت و بر سر میریخت. به چپ و راست نگاه میکرد، چنان که گفتی اگر ماذون بود، تمام لشکریان دشمن را از هم میدرید. مردم وقتی میدیدند که یک حیوان سبع در مصیبت امام اینگونه بیتابی و اشکریزی میکند، صدای گریهشان بلندتر میشد.»
جالب است که این شکل از تعزیه همچنان در همه شهرها و روستاهای کویری اجرا میشود و آن شیر نمادین نیز در همه تعزیهها به سوگواری مشغول است. یک شیر نمادین دیگر نیز البته در میدان عزاداری در بسیاری از شهرهای کویری حضور مییابد؛ همان شیر طلاییرنگ که بر پارچه سیاه بزرگ نخل نقش شده است و به نظر میرسد همان شیری باشد که صفویان بر پرچم خود زریدوزی میکردند؛ همان شیری که در ادبیات نمادپردازانه شیعی، نماد علی(ع) دانسته شده و گاه در کنار خورشید ترسیم شده است. خورشید نیز در فرهنگ دینی و شیعی، نماد پیامبر اسلام(ص) دانسته شده است و همنشینی این دو نماد را به همنشینی پیامبر(ص) و علی(ع) نسبت دادهاند.
مرجع : شهروند