تاریخ انتشار
شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۵۴
۰
کد مطلب : ۳۴۶۴۸

از حيات تا شهادت امام حسين(ع) - بخش دوم

مهدی پیشوایی
از حيات تا شهادت امام حسين(ع) - بخش دوم
قيام آگاهانه‏
 براساس تفسيرى كه امروز مادي ها در مورد قيام هاى اجتماعى مى‏ كنند، انفجار يك جامعه مانند انفجار يك ديگ بخار به هنگام بسته شدن دريچه‏ هاى اطمينان آن است كه در اين صورت، چه انسان بخواهد و چه نخواهد، به علت تراكم بخار، انفجار خود به خود رخ مى‏ دهد، زيرا هنگامى كه فشارها و تضادهاى طبقاتى افزايش يافت ظرفيت تحمّل جامعه در برابر فشار و ستم لبريز مى‏ گردد و قهراً انفجار به صورت يك پديده طبيعى انجام مى‏ گيرد. به تعبير ديگر، قيام انفجارى در مقياس كوچك مانند انفجار عقده يك فرد خشمگين و پر عقده است كه هنگام لبريز شدن كاسه صبرش بى اختيار آنچه را در دل دارد بيرون مى‏ ريزد، گر چه بعداً پشيمان مى‏ گردد.
 با توجه به نمونه‏ هايى از سخنراني ها و نامه ‏هاى امام حسين عليه السلام كه يادآورى كرديم، به خوبى روشن مى ‏شود كه قيام اين پيشواى بزرگ از اين مقوله نبوده است، بلكه يك قيام آگاهانه و براساس احساس وظيفه و با توجه به تمام خطرات بوده است. امام حسين عليه السلام نه تنها خود، آگاهانه از شهادت استقبال كرد، بلكه مى ‏خواست يارانش نيز شهادت را آگاهانه انتخاب كنند، به همين جهت شب عاشورا آنان را آزاد گذاشت كه اگر خواستند، بروند، و اعلام كرد كه هر كس تا فردا با او بماند، كشته خواهد شد. آنان نيز با توجه به همه اينها ماندن و شهادت را پذيرفتند.
 به علاوه از نظر مادي ها در قيام هاى انفجارى، رهبران و شخصيتها چندان نقشى ندارند، بلكه نقش «ماما» را در تولد «نوزاد» به عهده دارند، و چون ظهور و بروز اين گونه قيام ها خارج از اختيار قهرمانان انقلاب است، فاقد هر نوع ارزش اخلاقى است در حالى كه نقش رهبرى امام حسين عليه السلام در قيام كربلا بر احدى پوشيده نيست.
 
 نفوذ حزب اموى در مركز قدرت‏
 از آنچه پيرامون نقش امر به معروف و نهى از منكر در قيام امام حسين عليه السلام گفتيم روشن شد كه علت اصلى قيام آن حضرت انحراف حكومت اسلامى از مسير اصلى خود و به دنبال آن رواج بدعت ها، از بين رفتن سنت پيامبر، گسترش فساد و آلودگى و منكرات و اعمال ضد اسلامى در جامعه آن روز بوده، است.
 اينك براى توضيح بيشتر، يادآورى مى‏ كنيم كه در آن زمان حكومت اسلامى و مقدرات مردم مسلمان به دست حزب ضد اسلامى و جاهلى بنى‏ اميه افتاده بود. اين حزب پس از سالها نبرد با پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله در فتح مكه به ظاهر اسلام آورد، اما كفر و نفاق خود را مخفى كرد و پس از رحلت پيامبر با قيافه ظاهراً اسلامى به فعاليت زيرزمينى پرداخت و به تدريج در دستگاه حكومت اسلامى نفوذ كرده كارهاى كليدى را در دست گرفت، تا آن‏كه پس از شهادت اميرمؤمنان عليه السلام با قبضه حكومت توسط معاويه به اوج قدرت رسيد.

 گر چه سران و صحنه گردانان اصلى اين حزب، مقاصد پليد خود را در جهت ضربت زدن به اسلام از داخل، و زنده كردن نظام جاهليت، پنهان مى ‏ساختند، اما هم مطالعه اقدامات و كارهاى آنان اين معنا را به خوبى نشان مى‏ داد، و هم گاهى در مجالسى كه گمان مى‏ كردند صحبت هاى آن‏جا به بيرون درز نمى‏ كند، پرده از روى مقاصد خود بر مى‏ داشتند چنان‏كه ابوسفيان كه در رأس اين حزب قرار داشت، روزى كه عثمان (نخستين خليفه از دودمان بنى ‏اميه) به حكومت رسيد و بنى‏ اميه در خانه او اجتماع كردند و در را بستند، گفت: غير از شما كسى اين‏جا هست؟ (آن روز ابوسفيان نابينا بوده است) گفتند: نه، گفت:
 اكنون كه قدرت و حكومت به دست شما افتاده است آن را هم‏چون گويى به يكديگر پاس دهيد و كوشش كنيد كه از دودمان بنى ‏اميه بيرون نرود، من سوگند ياد مى‏ كنم به آنچه عقيده دارم كه نه عذابى در كار است و نه حسابى، نه بهشتى هست، نه جهنمى و نه قيامتى!26
 نيز همين ابوسفيان در دوران حكومت عثمان روزى از احد عبور مى‏ كرد، با لگد به قبر «حمزة بن عبدالمطلب» زد و گفت: چيزى كه ديروز بر سر آن با شمشير با شما مى‏ جنگيديم، امروز به دست كودكان ما افتاده است و با آن بازى مى‏ كنند!27
 
 حركتهاى ضد اسلامى معاويه‏
 معاوية بن ابى سفيان در زمان حكومت خود در يك شب‏نشينى با «مُغيرة بن شعبه» (يكى از استانداران خود) آرزوى خود را مبنى بر نابودى اسلام با وى در ميان گذاشت، و اين معنا توسط «مُطَرِّف»، پسر مغيره، فاش شد. مطرف مى‏ گويد: با پدرم مغيره در «دمشق» مهمان معاويه بوديم. پدرم به كاخ معاويه زياد تردّد مى ‏كرد و با او به گفتگو مى‏ پرداخت و در بازگشت به اقامتگاهمان از عقل و درايت او ياد مى‏ كرد و وى را مى‏ ستود، اما يك شب كه از كاخ معاويه برگشت ديدم بسيار اندوهگين و ناراحت است، فهميدم حادثه ‏اى پيش آمده كه موجب ناراحتى او شده است.
 وقتى علت آن را پرسيدم، گفت: پسرم! من اكنون از نزد پليدترين مردم روزگار مى‏ آيم! گفتم مگر چه شده است؟
 گفت: امشب با معاويه خلوت كرده بودم، به او گفتم: اكنون كه به مراد خود رسيده ‏اى و حكومت را قبضه كرده‏ اى، چه مى‏ شد كه در اين آخر عمر با مردم به عدالت و نيكى رفتار مى‏ كردى و با بنى هاشم اين قدر بدرفتارى نمى ‏نمودى، چون آنها بالاخره خويشان تو بوده و علاوه اكنون در وضعى نيستند كه خطرى از ناحيه آنها متوجه حكومت تو گردد؟
 معاويه گفت: «هيهات! هيهات! ابوبكر خلافت كرد و عدالت گسترى نمود و پس از مرگش فقط نامى از او باقى ماند. عمر نيز به مدت ده سال خلافت كرد و زحمت ها كشيد، پس از مرگش جز نامى از او باقى نماند. سپس برادر ما عثمان كه كسى در شرافت نسب به پاى او نمى‏ رسيد، به حكومت رسيد، اما به محض آن‏كه مرد، نامش نيز دفن شد. ولى هر روز در جهان اسلام پنج بار به نام اين مرد هاشمى (پيامبر اسلام) فرياد مى‏ كنند و مى‏ گويند: «اشهد أنّ محمداً رسول اللَّه». اكنون با اين وضع (كه نام آن سه تن مرده و نام محمد باقى مانده) چه راهى باقى مانده است جز آن‏كه نام او نيز بميرد و دفن شود؟!»
 اين گفتار معاويه كه به روشنى از كفر وى پرده برمى ‏دارد، زمانى كه از طريق راويان حديث به گوش «مأمون» - خليفه عباسى - رسيد، او طى بخشنامه ‏اى در سراسر كشور اسلامى دستور داد مردم معاويه را لعن كنند.28
 اينها نشان مى‏ دهد كه حزب اموى چگونه در صدد نابودى اسلام بوده و يك حركت ارتجاعى را رهبرى مى‏ كرده است؟
 
 يزيد چهره منفور جامعه اسلامى‏
 يزيد كه در دامن چنين خانواده ‏اى پرورش يافته و با فرهنگ چنين حزبى بزرگ شده بود، به آيين اسلام كه مى‏ خواست به نام آن بر مردم حكومت كند، كمترين اعتقادى نداشت.
 يزيد جوانى ناپخته، شهوت‏ پرست، خودسر، و فاقد دورانديشى و احتياط بود. او فردى بى‏ خرد، بى‏ باك، خوشگذران، عياش، و كوتاه فكر بود.
 يزيد، كه پيش از رسيدن به حكومت اسير هوس ها و پايبند تمايلات افراطى خود بود، بعد از رسيدن به حكومت نيز نتوانست حداقل مثل پدر، ظواهر اسلام را حفظ كند، بلكه در اثر روح بى پروايى و هوسبازى كه داشت، علناً مقدسات اسلامى را زير پا مى‏ گذاشت و در راه ارضاى شهوات خود از هيچ چيز فرو گذارى نمى ‏كرد.
 يزيد علناً شراب مى‏ خورد و تظاهر به فساد و گناه مى‏ كرد، او وقتى در شب‏نشيني ها و بزم هاى اشرافى مى ‏نشست و به باده ‏گسارى مى‏ پرداخت، بى ‏باكانه اشعارى بدين مضمون مى ‏سرود:
 «ياران هم پياله من! برخيزيد و به نغمه‏ هاى مطربان خوش آواز گوش دهيد و پياله‏ هاى شراب را پى در پى سر بكشيد و بحث و مذاكره علمى و ادبى را كنار بگذاريد. نغمه‏ هاى (هوس ‏انگيز) ساز و آواز، مرا از شنيدن «اذان» و نداى «اللَّه اكبر» باز مى‏ دارد و من حاضرم حوران بهشتى را (كه نسيه است) با خم شراب (كه نقد است) عوض كنم» (نقد مال ما و نسيه براى كسانى  به قيامت معتقدند)!29 و با اين وقاحت به مقدسات اسلامى دهن كجى مى‏ كرد!
 او صراحتاً موضوع رسالت و نزول وحى بر حضرت محمد(ص) را انكار مى ‏كرد و هم‏چون جد خود ابوسفيان همه را پندارى بيش نمى‏ دانست، چنان‏كه پس از پيروزى ظاهرى بر حسين بن على عليه السلام ضمن اشعارى گفت: «هاشم با ملك و حكومت بازى كرده است، نه خبرى از عالم غيب آمده و نه وحيى نازل شده است»!!
 آن‏گاه كينه‏ هاى ديرينه خود را از سرداران اسلام، كه در جنگ بدر و زير پرچم اسلام بستگان او را از دم شمشير گذرانده بودند، ياد كرده كشتن امام حسين عليه السلام را تلافى آن ماجرا معرفى كرد و گفت: «كاش بزرگان ما كه در بدر كشته شدند، امروز زنده بودند و مى ‏گفتند: يزيد دست مريزاد!»30

 يك سال معاويه يزيد را با لشكرى براى جنگ با رومي ها فرستاد (گويا مى‏ خواست وانمود كند كه يزيد تنها اهل بزم نيست، اهل رزم نيز هست!) و «سفيان بن عوف غامدى» را با وى همراه نمود. يزيد در اين سفر زن محبوب و مورد علاقه خود «ام كلثوم» را همراه مى ‏برد. سفيان پيش از يزيد با لشكريان وارد سرزمين روم شد و بر اثر بدى آب و هوا سربازان مسلمان در محلى به نام «غَذْقَذونه»31 به تب و آبله مبتلا شدند.
 يزيد كه در راه در منزلى به نام «ديرمُرّان»32 در كنار «ام كلثوم» به استراحت و عيش و نوش پرداخته بود، چون از اين حادثه خبر يافت، گفت:
 ما اِن اُبالى بما لاقَت جُموعُهُم‏
بالغَذْقَذونة من حُمَّى ومن موم‏
 اذا اتَّكَأْتُ عَلَى الأْنمَاطِ فى غُرَفٍ‏
بدير مُرّانَ عِندى اُمُّ كُلثومِ‏
 : من كه در ديرمُرّان در ميان غرفه‏ ها بر بالش ها تكيه زده‏ ام و ام كلثوم در كنار من است، باكى ندارم كه سربازان مسلمان در غذقذونه دچار تب و آبله شوند و بميرند!33
 كسى كه ميزان دلسوزى او نسبت به نيروهاى رزمنده و جوانان كشور اين مقدار باشد، پيداست كه اگر مقدرات كشور را در دست بگيرد، چه به روزگار امت اسلامى مى‏ آورد؟!
 دربار يزيد مركز انواع فساد و گناه شده بود. آثار شوم فساد و بى‏ دينى دربار او در جامعه چنان گسترش يافته بود كه در دوران حكومت كوتاه مدت او، حتى محيط مقدسى هم‏چون «مكه» و «مدينه» نيز آلوده شده بود.34
 يزيد سرانجام جان خود را در راه هوسرانى از دست داد و افراط در شرابخوارى سبب مسموميت و مرگ وى گرديد.35
 «مسعودى»، يكى از مورخان نامدار اسلامى، مى‏گويد: يزيد در رفتار با مردم روش فرعون را در پيش گرفته بود و بلكه رفتار فرعون از او بهتر بود!36
 شواهد و مدارك فساد و آلودگى يزيد و زندگى ننگين و حكومت پليد وى به قدرى زياد است كه طرح همه آنها از حدود اين بحث فشرده خارج است و گمان مى ‏كنيم آنچه گفته شد براى معرفى چهره پليد او كافى است.
 
 گرايش يزيد به مسيحيت تحريف شده‏
 از اينها گذشته يزيد اصولاً بر اساس تعليمات مسيحيت پرورش يافته بود و يا حداقل به مسيحيت تمايل داشت.
 استاد «عبداللَّه علائلى» با اشاره به اين معنا مى‏نويسد:
 «شايد عجيب به نظر آيد اگر تربيت يزيد را تربيت مسيحى بدانيم به طورى كه از تربيت اسلامى و آشنايى با فرهنگ و تعليمات اسلامى دور بوده باشد، و شايد خواننده تا حد انكار از اين معنا تعجب كند، ولى اگر بدانيم كه يزيد از طرف مادر از قبيله «بنى كلب» بود كه پيش از اسلام دين مسيحى داشتند، تعجب نخواهيم كرد، زيرا از بديهيات علم الإجتماع اين است كه ريشه كن ساختن عقايد يك ملت كه اساس خوي ها و خصلت ها و ارزش هاى اجتماعى و سرچشمه افكار و عادات و فرهنگ عمومى آنهاست، نيازمند گذشت زمانى طولانى است.
 تاريخ به ما مى ‏گويد: يزيد تا زمان جوانى در اين قبيله پرورش يافته بود و اين به آن معنا است كه وى دوران تربيت پذيرى و شكل‏گيرى شخصيت خود را كه مورد توجه مربيان است، در چنين محيطى گذرانده بود و با اين ترتيب، علاوه بر تأثيرپذيرى از مسيحيت، خشونت باديه و سختى طبيعت صحرا نيز با سرشت او در هم آميخته بود.
 به علاوه به نظر گروهى از مورخان، از آن جمله «لامنس» مسيحى در كتاب «معاويه» و كتاب «يزيد»، بعضى از استادان يزيد از مسيحيان شام بوده ‏اند، و آثار سوء چنين تربيتى در مورد كسى كه مى ‏خواست زمامدار مسلمانان باشد بر كسى پوشيده نيست. «علائلى» آن‏گاه مى ‏گويد: «اين‏كه يزيد «اخطل»، شاعر مسيحى را واداشت كه انصار را هَجْوْ كند و نيز سپردن تربيت پسرش به يك نفر مسيحى كه مورخان به اتفاق آن را نقل كرده‏ اند، ريشه در همين تربيت مسيحى وى داشت».37
 به گواهى تاريخ، خود يزيد گرايش خود را نسبت به مسيحيت كتمان نمى‏ كرد، بلكه علناً مى‏ گفت:
 فان حرمت على دين احمد
فخذها على دين المسيح بن مريم!
 : اگر شراب در دين احمد (پيامبر اسلام) حرام است، تو آن را بر دين مسيح بگير (و بياشام).38

 اصولاً بايد توجه داشت كه دولت روم در دربار بنى‏ اميه نفوذ داشت و برخى از مسيحيان روم در دربار شام مستشار بودند، چنان‏كه به تصريح مورخان، يزيد هنگام حركت امام حسين عليه السلام به سمت كوفه، به توصيه «سَرْجون» رومى39 «عُبيداللَّه بن زياد» را كه تا آن موقع والى «بصره» بود، (با حفظ سمت) به حكومت كوفه منصوب كرد، و تا آن موقع حاكم كوفه از طرف يزيد «نعمان بن بشير» بود.40
 اينك كه چهره پليد يزيد و كفر و دشمنى او با اسلام روشن گرديد، به خوبى به علت قيام امام حسين عليه السلام بر ضد حكومت او پى مى ‏بريم و به روشنى در مى ‏يابيم كه حكومت يزيد نه تنها از اين نظر كه آغازگر بدعت رژيم سلطنتى موروثى در اسلام بود، بلكه از نظر بى ‏لياقتى شخص وى نيز از نظر امام حسين عليه السلام نامشروع بود، بنابر اين با توجه به اين‏كه با مرگ معاويه موانع زمان او برطرف شده بود، وقت آن رسيده بود كه امام حسين اعلان مخالفت كند و اگر امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت مى‏ كرد، اين بيعت بزرگترين حجّت مشروعيت حكومت يزيد به شمار مى ‏آمد.
 علت مخالفت امام حسين عليه السلام، در بيانات و نامه‏ هاى آن حضرت به خوبى به چشم مى‏ خورد. در همان نخستين روزهايى كه حسين بن على عليه السلام در مدينه براى اخذ بيعت در فشار بود، در پاسخ وليد كه پيشنهاد بيعت با يزيد را مطرح كرد، فرمود: اينك كه مسلمانان به فرمانروايى مانند يزيد گرفتار شده‏ اند بايد فاتحه اسلام را خواند41 و ضمن پاسخ نامه ‏هاى دعوت كوفيان، ويژگي هاى زمامدار مسلمانان را چنين بيان كرد:
 «... امام و پيشواى مسلمانان كسى است كه به كتاب خدا عمل نموده، و راه قسط و عدالت را در پيش گيرد و از حق پيروى كرده و با تمام وجود خويش مطيع فرمان خدا باشد».42
 
 پيام ‏آوران قيام كربلا
 هر قيام و نهضتى عمدتاً از دو بخش «خون» و «پيام» تشكيل مى‏ گردد.
 مقصود از بخش خون، مبارزات خونين و قيام مسلحانه است كه مستلزم كشتن و كشته شدن و جانبازى در راه آرمان مقدس است.
 مقصود از بخش پيام نيز، رساندن و ابلاغ پيام انقلاب و بيان آرمان ها و اهداف آن است.
 در پيروزى يك انقلاب اهميت بخش دوم كمتر از بخش اول نيست، زيرا اگر اهداف و آرمان هاى يك انقلاب در سطح جامعه تبيين نشود، انقلاب از حمايت و پشتيبانى مردم برخوردار نمى ‏گردد و در كانون اصلى خود به دست فراموشى سپرده مى‏ شود، و چه بسا گرفتار تحريف ها و دگرگوني ها توسط دشمنان انقلاب مى‏ گردد.
 با بررسى قيام مقدس امام حسين عليه السلام اين دو بخش كاملاً در آن به چشم مى‏ خورد، زيرا انقلاب امام حسين عليه السلام
تا عصر عاشورا مظهر بخش اول يعنى بخش خون و شهادت و ايثار خون بود و رهبر و پرچمدار آن نيز خود حسين بن على عليه السلام، در حالى كه بخش دوم آن از عصر عاشورا آغاز گرديد و پرچمدار آن امام زين العابدين و زينب كبرى‏ عليهما السلام بودند كه پيام انقلاب و شهادت سرخ آن حضرت و يارانش را با سخنان آتشين خود به اطلاع افكار عمومى رساندند و طبل رسوايى حكومت پليد اموى را به صدا در آوردند.

 با توجه به تبليغات بسيار گسترده و دامنه ‏دارى كه حكومت اموى از زمان معاويه به بعد بر ضد اهل بيت (به ويژه در منطقه شام) به راه انداخته بود، بى ‏شك اگر بازماندگان امام حسين عليه السلام به افشاگرى و بيدارسازى نمى ‏پرداختند، دشمنان اسلام و مزدوران قدرت هاى وقت، قيام و نهضت بزرگ و جاويدان آن حضرت را در طول تاريخ لوث مى ‏كردند و چهره آن را وارونه نشان مى‏ دادند. همچنانكه برخى از آنان به امام حسن عليه السلام تهمت زده گفتند: در اثر ذات‏ الريه و سل از دنيا رفت! عده ‏اى ديگر هم ادعا مى ‏كردند كه حسين بن على عليه السلام با سرطان از دنيا رفت!! اما تبليغات گسترده بازماندگان حضرت سيدالشهدا عليه السلام در دوران اسيرى كه كينه ‏توزى سفيهانه يزيد چنين فرصتى را براى آنان پيش آورده بود، اجازه چنين تحريف و خيانتى را به دشمنان حسين عليه السلام نداد.
 اينك براى آن‏كه نقش تاريخ ساز اسيران آزادي بخش كربلا در بيدار سازى افكار عمومى و رساندن پيام انقلاب بزرگ امام حسين عليه السلام به خوبى روشن گردد، در اين‏جا ناگزيريم قدرى به عقب برگرديم و نگاهى به تاريخچه حكومت معاويه در شام بيفكنيم:
 
 دوران سلطه معاويه در شام‏
 اصولاً بايد توجه داشت كه شام از آن روز كه به تصرف مسلمانان درآمد، فرمانروايانى چون «خالد» پسر وليد و «معاويه» پسر ابوسفيان را به خود ديد. مردم اين سرزمين، نه صحبت پيغمبر را دريافته بودند، نه روش اصحاب او را مى ‏دانستند، و نه اسلام را دست كم آن‏گونه كه در مدينه رواج داشت مى‏ شناختند. البته يكصد و سيزده تن از صحابه پيغمبر، يا در فتح اين سرزمين شركت داشته و يا به تدريج در آن‏جا سكونت گزيده بودند، اما نگاهى به ترجمه احوال اين عده نيز نشان مى‏ دهد كه جز چند تن از آنان بقيه، مدت كمى محضر پيغمبر را درك كرده بودند، و جز يك يا چند حديث از آن حضرت بيشتر روايت نداشتند. به علاوه، بيشتر اين عده در طول خلافت عمر و عثمان تا آغاز حكومت معاويه مردند. در زمان قيام و شهادت امام حسين عليه السلام تنها يازده تن از آنان زنده بودند و در شام به سر مى‏ بردند؛ مردمانى در سن هفتاد تا هشتاد سال كه گوشه ‏نشينى را بر آميختن با توده ترجيح داده بودند و در عامه نفوذى نداشتند در نتيجه نسل جوان - آنان كه در سن يزيد بودند - از اسلام حقيقى چيزى نمى‏ دانستند و شايد در نظر آنان اسلام هم حكومتى بود مانند حكومت كسانى كه پيش از اين دسته بر آن سرزمين فرمان مى‏ راندند. تجمل دربار معاويه، حيف و ميل مال مردم، پرداختن به تشريفات معمول قدرت هاى خودكامه چون ساختن كاخهاى عظيم و ايجاد گارد احترام و كوكبه مفصل، و بالاخره تبعيد و زندانى كردن و كشتن مخالفان، براى آنان امرى طبيعى بود، زيرا تا نيم قرن پيش چنين نظامى در حكومت قبلى نيز ديده مى‏ شد و مسلماً كسانى بودند كه مى ‏پنداشتند آنچه در مدينه عصر پيامبر گذشته نيز چنين بوده است.43 در نتيجه مردم شام كردار معاويه پسر ابوسفيان و پيرامونيان او را سنت مسلمانى مى‏ پنداشتند.
 معاويه در حدود 42 سال در دمشق امارت و خلافت كرد. در حدود پنج سال از طرف خليفه دوم، و در حدود دوازده سال از طرف خليفه سوم امير شام بود. كمتر از پنج سال هم در زمان خلافت اميرمؤمنان على بن ابيطالب عليه السلام و در حدود شش ماه نيز در خلافت ظاهرى امام حسن عليه السلام حكومت شام را به دست داشت. چيزى كمتر از بيست سال هم عنوان خلافت اسلامى را يدك مى ‏كشيد.44
 
 تبليغات زهرآگين‏
 معاويه در اين مدت نسبتاً طولانى مردم شام را طورى پرورش داد كه فاقد بصيرت و آگاهى دينى باشند، و در برابر اراده و خواست معاويه بى چون و چرا تسليم گردند.
 معاويه در طى اين مدت نه تنها از نظر نظامى و سياسى مردم شام را تحت سلطه خود قرار داد، بلكه از نظر فكرى و مذهبى نيز مردم آن منطقه را كور و كر و گمراه بار آورد تا آنچه او به عنوان تعليمات اسلام به آنان عرضه مى‏ كند، بى هيچ اشكالى بپذيرند! او با مكر و شيطنت خاصى كه داشت، در اين زمينه به كاميابي هاى بزرگى دست يافت كه درخور توجه است. دسيسه ‏هاى او را در وارونه نشان دادن چهره درخشان مرد بزرگى مثل على عليه السلام، و ايجاد بدعت ناسزاگويى به آن حضرت، همه مى ‏دانيم. پس از شهادت عمار ياسر (سرباز نود ساله و مبارز ديرين و نستوه اسلامى) در جنگ صفين در ركاب على عليه السلام، كه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله شهادت او را به دست ستمگران پيشگويى كرده بود، معاويه با ترفند عوام فريبانه ‏اى در ميان سپاه شام شايع ساخت كه قاتل عمار، على است، زيرا على او را به ميدان جنگ آورده و باعث قتل او شده است!!45
 داستان «ناقه» و «جمل» و قضيه فضاحت بار خواندن «نماز جمعه» در روز «چهارشنبه»! توسط معاويه نيز مؤيدى ديگر براى اين معنا است، و چندان مشهور است كه نيازى به توضيح ندارد.46
 حكومت پليد بنى ‏اميه با تبليغات زهرآگين و كينه‏ توزانه ‏اش، خاندان پاك پيامبرصلى الله عليه وآله را در نظر مردم شام منفور جلوه داده و در مقابل، بنى ‏اميه را خويشان رسول خدا قلمداد كرده بود، به طورى كه مورخان مى ‏نويسند:
 پس از پيروزى قيام عباسيان و استقرار حكومت «ابوالعباس سفّاح» ده تن از امراى شام نزد وى رفتند و همه سوگند خوردند كه ما تا موقع قتل مروان، - آخرين خليفه اموى - نمى ‏دانستيم كه رسول خدا جز بنى‏ اميه خويشاوندى داشته باشد كه از او ارث ببرد، تا آن‏كه شما امير شديد.47
 بنابر اين جاى شگفت نيست اگر در كتب مقتل بخوانيم:
 به هنگام درآمدن اسيران به دمشق مردى در برابر على بن الحسين عليه السلام ايستاد و گفت: سپاس خدايى را كه شما را كشت و نابود ساخت و مردمان را از شرتان آسوده كرد و اميرالمؤمنين را بر شما پيروز گردانيد!
    على بن الحسين عليه السلام خاموش ماند تا مرد شامى آنچه در دل داشت، بيرون ريخت. سپس از او پرسيد: قُرآن خوانده ‏اى؟
    - آرى.
    - اين آيه را خوانده ‏اى؟
    قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى48: (بگو بر رسالت خود مزدى از شما نمى‏ خواهم جز دوستى نزديكان).
    - آرى.
    - و اين آيه را؟: وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى‏ حَقَّهُ49: (و حق خويشاوندان را بده!).
    - آرى.
    - و اين آيه را؟:
    إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا50: (بى‏ شك خداى متعال مى ‏خواهد هرگونه پليدى را از شما اهل بيت ببرد و شما را پاك سازد، پاك ساختنى).
    - آرى.
    - اى شيخ، اين آيه ‏ها در حق ما نازل شده است، ماييم ذَوِى القُربى‏، ماييم اهل بيت پاكيزه از هرگونه آلايش.
    شيخ دانست آنچه درباره اين اسيران شنيده درست نيست؛ آنان خارجى نيستند، بلكه فرزندان پيغمبرند، لذا از آنچه گفته بود پشيمان شد و گفت:
    - خدايا، من از بغضى كه از اينان در دل داشتم، به درگاه تو، توبه مى‏ كنم. من از دشمنان محمد و آل محمد بيزارم.51

 ره‏آورد سفر اسيران‏
 اينك با توجه به اين همه تبليغات گسترده و زيانبار بر ضد خاندان پيامبر، اهميت سفر بازماندگان امام حسين عليه السلام به شام به خوبى روشن مى‏ گردد، زيرا آنان در اين سفر، آثار چهل سال تبليغات مسموم كننده را از بين بردند و چهره كريه حكومت اموى را به خوبى معرفى كردند و افكار خفته مردم شام را بيدار و متوجه حقايق ساختند، به طورى كه مى ‏توان گفت هنگام بازگشت به مدينه حكم ارتشى فاتح را داشتند كه مأموريت خود را به خوبى انجام داده باشد!
 در اين‏جا براى آن‏كه عظمت رسالت و مأموريتى كه پيام ‏آوران قيام امام حسين عليه السلام انجام دادند، كاملاً روشن گردد بى ‏مناسبت نيست به دو نمونه تاريخى اشاره كنيم:
 
 1 - مصونيت خاندان امامت در فاجعه حرّه‏
 پس از شهادت امام حسين عليه السلام همزمان با مناطق ديگر كشور اسلامى، اندك اندك شهر مدينه نيز كه مركز خويشاوندان پيامبر بود، به هيجان آمد. حاكم مدينه به گمان خود تدبيرى انديشيد و گروهى از بزرگان شهر را به «دمشق» فرستاد تا از نزديك خليفه جوان را ببينند و از مراحم وى برخوردار شوند تا شايد در بازگشت به مدينه مردم را به اطاعت از وى تشويق كنند.
 يزيد كه نه تربيت درستى داشت، نه از تدبير و دورانديشى برخوردار بود، و نه ظاهر اسلام را رعايت مى ‏كرد، پيش روى نمايندگان «مدينه» نيز به شرابخوارى و سگبازى و كارهاى خلاف شرع پرداخت. نمايندگان مدينه همين كه از شام بازگشتند، فغان برآوردند و گفتند: يزيد مردى شرابخواره و سگباز و فاسق است و چنين كسى نمى‏ تواند خليفه و امام مسلمانان باشد. سرانجام شورش سراسر شهر را فرا گرفت و مردم، حاكم شهر و خاندان اموى را از شهر بيرون كردند. چون اين خبر به شام رسيد، يزيد لشگرى را مأمور سركوبى مردم مدينه كرد و «مُسلِم بن عُقْبَه» را كه مردى سالخورده بود، امير آن لشگر كرد. مسلم مدينه را محاصره كرد. پس از چندى ساكنان شهر تاب مقاومت از كف دادند و تسليم شدند. سپاهيان شام سه روز مدينه را قتل عام كردند و از هيچ زشتكارى باز نايستادند. چه مردان ديندار و پارسا و شب ‏زنده ‏دار كه كشته شدند، چه حرمت ها كه در هم شكست و چه زنان و دختران كه از تجاوز اين قوم وحشى ايمن نماندند52. از اين فاجعه، در تاريخ به نام جريان «حرّه» ياد مى‏شود.
 اما در اين فاجعه بزرگ، خانه امام زين العابدين و بنى‏ هاشم از تعرض مصون ماند، و به همين جهت ده ها خانواده مسلمان در مدت محاصره شهر، به خانه آن حضرت پناهنده شده و از خطر نجات يافتند.
 «طبرى» مى ‏نويسد: هنگامى كه يزيد، مسلم بن عقبه را به مدينه فرستاد بدو گفت:
 على بن الحسين در كار شورشيان دخالتى نداشته است، دست از او باز دار و با وى به نيكى رفتار كن.53
 شيخ «مفيد» نيز مى ‏نويسد:
 مسلم بن عقبه وقتى وارد مدينه شد على بن الحسين عليه السلام را خواست. وقتى على بن الحسين حاضر شد او را نزديك خود نشاند و احترام كرد و گفت: اميرالمؤمنين مرا سفارش كرده است كه به تو نيكى و بخشش كنم، و حساب تو را از ديگران جدا سازم. على بن الحسين او را سپاس گفت. آن‏گاه مسلم به اطرافيان خود گفت: استر مرا براى او زين كنيد و به او گفت: به ميان خانواده ‏ات برگرد، گويا آنان را ترسانيديم و شما را به سبب آمدنت به اين‏جا زحمت افكنديم، و اگر در دست ما چيزى بود، چنان‏كه سزاوار هستى، ترا صله مى ‏داديم.54
 به دلائلى كه در سيره امام چهارم خواهيم گفت، شك نيست كه يكى از علل رفتار مسلم آن بود كه على بن الحسين عليه السلام از آغاز شورش، خود را كنار كشيد و با شورشيان هم داستان نگشت؛ اما اين نيز مسلّم است كه شهادت حسين بن على عليه السلام براى حكومت يزيد گران تمام شده بود و هنوز حكومت وى به علت اين جنايت بزرگ تحت فشار افكار عمومى بود، از اين رو يزيد نمى ‏خواست با آزار خاندان امامت، خود را بدنام تر سازد.
 
 2 - دستور عبدالملك بن مروان به حجاج‏
 «يعقوبى» مى‏ نويسد:
 عبدالملك بن مروان به «حجاج» كه از طرف وى حاكم حجاز بود، نوشت: مرا به خون فرزندان ابوطالب آلوده نكن، زيرا خود ديدم كه چون خاندان حرب (ابوسفيان) با آنان درافتادند، برافتادند.55
 از آن‏جا كه مى‏ دانيم عبدالملك از خلفاى باهوش و سياستمدار اموى بود56 و نيز مى ‏دانيم كه او پنج سال پس از فاجعه كربلا به حكومت رسيد، به اهميت و ارزش اين اعتراف پى مى ‏بريم، زيرا اين دستور نشان مى ‏دهد كه خاندان ابوسفيان، با همه فشارى كه به دودمان ابى‏طالب وارد آوردند، در اهداف شوم خود كامياب نشدند و جز روسياهى و لعن ابدى براى آنان چيزى نماند.
 
 درهم كوبيدن پشتوانه فكرى امويان‏
 معمولاً در جوامع بشرى، قدرت ها و حكومت هاى ستمگر هر اندازه زور داشته باشند، بالاخره نياز به يك پشتوانه فكرى و فلسفى و عقيدتى دارند، يعنى به يك نظام اعتقادى نياز دارند كه تكيه ‏گاه نظام اقتصادى و سياسى و توجيه‏ گر وضع موجود آنها باشد. به تعبير ديگر، قدرت هاى حاكم ستمگر همواره در كنار ابزار سلطه نظامى و پليسى بر مردم، نيازمند ابزار فكرى و روانى نيز هستند تا مردم را به راحتى رام و مطيع خود سازند، زيرا اگر مردم، مردمى داراى فكر و انديشه درست باشند و نظام حاكم بر خود را نظام فاسد و خائن بدانند، هرگز زير بار آن نمى ‏روند، از اين نظر ضرورت يك پشتوانه فكرى و عقيدتى براى اين‏گونه حكومت ها به خوبى روشن مى‏ گردد. البته ممكن است اين پشتوانه فكرى برحسب تفاوت جامعه‏ ها، به صورت يك فلسفه، يك مكتب، يك «ايسم» و يا به صورت يك مذهب و انديشه مذهبى باشد.
 حكومت جبار و ضد اسلامى بنى ‏اميه نيز خود را شديداً نيازمند چنين پشتوانه فكرى و عقيدتى مى‏ديد، و چون جامعه، جامعه اسلامى بود، ناگزير بود جنايات خود را با توجيهات مذهبى پوشانده و فكر مردم را با يك سلسله تبليغات مذهبى تخدير كند. نبايد تصور كنيم كه بنى‏ اميه نسبت به داورى مردم بى‏ تفاوت بودند، و در برابر جناياتشان مى‏ گفتند: بگذار مردم هر چه مى ‏خواهند بگويند. نه، آنان در مقام اغفال افكار مردم نياز به القاى يك سلسله افكار و انديشه‏ ها داشتند تا اذهان عمومى بپذيرد كه وضع موجود بهترين وضع است، و بنابر اين بايد حفظ شود.
 
 جبرگرايى‏
 يكى از راه هاى تخدير افكار مردم و رام ساختن آنان، ترويج جبرگرايى است. معمولاً هر وقت حكومت هاى جبار مى ‏خواهند خود را توجيه كنند، جبرگرا مى‏ شوند؛ يعنى، همه چيز را به خدا مستند مى ‏كنند، در برابر هر كارى تلقين مى ‏كنند كه كار خدا بود كه اين جور شد، و اگر مصلحت خدايى نبود اين جور نمى ‏شد و خدا خودش نمى‏ گذاشت كه اين جور بشود. منطق جبرگرايى اين است كه آنچه هست همان است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد!57
 دقيقاً يكى از پشتوانه‏ هاى فكرى و عقيدتى حكومت بنى ‏اميه منطق جبرگرايى بود، آنان با ترويج جبرگرايى كوشش داشتند هرگونه اعتراض احتمالى مردم را در نطفه خفه كنند.
 امويان به منظور تثبيت پايه ‏هاى حكومت خود و جلوگيرى از قيام مردم مسلمان، از فرقه «جبريه» ترويج و حمايت مى‏ كردند. امويان با خطر نفوذ «قدريه» مواجه بودند. اين فرقه معتقد به حريت اراده و آزادى انسان در مقام عمل بودند و عقيده داشتند كه انسان هر نوع عملى را كه در زندگيش پيش مى‏ گيرد، به ميل خود انتخاب مى‏ كند و چون در انتخاب نحوه عمل و رفتار آزاد است، در برابر اعمال خود مسئول است، زيرا هر حريتى طبعاً مستلزم مسئوليت مى ‏باشد.58

 اين مذهب براى امويان، كه از مخالفت ملت مسلمان بيمناك بودند، خطر بزرگى محسوب مى ‏شد. از اين رو پيروان و رهبران قدريه را زير فشار قرار داده از مذهب جبر، كه درست نقطه مقابل آن بود، جانبدارى مى‏
كردند زيرا مذهب جبر در زمينه مبارزات سياسى، با هدف هاى امويان سازش داشت. اين مذهب به مردم مى‏ گفت: وجود امويان و كارهاى آنان، هر قدر هم كه ناروا و ظالمانه باشد، جز تقدير الهى نيست و به هيچ وجه قابل تغيير و تبديل نمى‏ باشد! بنابر اين مخالفت با آنها هيچ فايده ‏اى ندارد. معاويه تظاهر به مذهب جبر مى‏ كرد تا اعمال خود را در برابر ملت بدين نحو توجيه كند كه هر چه او مى ‏كند طبق مقدرات الهى است و هيچ راهى براى تغيير آن وجود ندارد، به علاوه چون معاويه خليفه اسلامى است، ارتكاب هيچ گناهى به مقام او لطمه نمى ‏زند و مجوز مخالفت با او نخواهد بود!
 پيداست شخصى مثل معاويه از منافع مهمى كه ممكن بود مذهب جبر براى او در بر داشته باشد، غفلت نمى‏ كرد. او و ساير امويان به خوبى مى ‏دانستند كه حكومت آنها براى مسلمانان غير قابل تحمل است و باز مى‏ دانستند كه آنها در نظر بسيارى از افراد ملت، يك مشت فريبكار و دشمن خاندان پيامبر و قاتل افراد پرهيزگار و بى‏ گناه مى ‏باشند و نيز مى‏ دانستند كه اگر عقيده‏ اى باشد كه مردم را از قيام بر ضد آنها و اعمالشان باز بدارد، مذهب جبر است؛ مذهبى كه به مردم مى‏ گويد: خداوند از روز اول مقدر كرده است كه اين خاندان به حكومت برسند، بنابر اين اعمال و رفتار آنها جز نتيجه تقدير حتمى خدا نيست. از اين رو نفوذ اين افكار و عقايد در ذهن مسلمانان كاملاً به نفع امويان و حكومت آنها بود.59
 
 بهره ‏بردارى از ادبيات تخديرى‏
 به منظور تأييد اين افكار، علاوه بر توجيهات دينى گذشته، از عنصر شعر نيز بهره ‏بردارى مى‏ شد. معاويه از نفوذ فوق العاده شعراى معاصر خود در افكار عمومى، به منظور پيشبرد مطامع خود سود مى‏ جست. معاويه - و هم‏چنين خلفاى اموى بعدى - به اشعار شعرايى كه حكومت آنها را مولود تقدير و مشيت الهى معرفى مى‏ كردند، با خوشحالى و رضايت گوش مى ‏دادند و حتى آنها را به سرودن چنين اشعارى وادار مى‏ نمودند تا هيچ فرد با ايمانى امكان قيام بر ضد بنى‏اميه نداشته باشد. مزدوران معاويه مأموريت داشتند افكار مخصوص معاويه را در قالب هايى بريزند كه در ميان عوام و توده مردم به سهولت شايع گردد، خواه به وسيله نقل رواياتى از زبان پيامبر باشد و خواه به وسيله شعر.60
 
 حضرت زينب عليها السلام در كاخ پسر زياد
 پس از حادثه عاشورا مزدوران يزيد، با استفاده از اين روش، شروع به تبليغ كردند و پيروزى ظاهرى يزيد را خواست خدا قلمداد كردند.
 «عُبيداللَّه بن زياد» پس از شهادت امام حسين عليه السلام مردم را در مسجد بزرگ كوفه جمع كرد تا قضيه را به اطلاع آنها برساند. او قيافه مذهبى به خود گرفت و گفت:
 «اَلْحَمْدُ للَّهِ الَّذي أَظْهَرَ الحَقَّ وَنَصَرَ أَمِيرَ المُؤْمِنِينَ وَأَشْيَاعَهُ وَقَتَلَ الكذّابَ بن الكَذَّاب»: ستايش خدا را كه حق را پيروز كرد و اميرالمؤمنين (يزيد) و پيروانش را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو را كشت!!61
 اما متقابلاً حضرت زينب و حضرت على بن الحسين عليهم السلام كه از شگرد تبليغى دشمن آگاه بودند، اين پايگاه فكرى بنى‏ اميه را هدف قرار داده با سخنان متين و مستدلّ خود به شدت آن را كوبيدند و يزيد و يزيديان را مسئول اعمال و جناياتشان معرفى كردند. يكى از جلوه‏ هاى برخورد اين دو تفكر، هنگامى بود كه زنان و كودكان حسينى را وارد كاخ عُبيداللَّه بن زياد كردند.
 آن روز عبيداللَّه در كاخ خود ديدار عمومى ترتيب داد و دستور داد سر بريده امام حسين عليه السلام را در برابرش بگذارند. آن‏گاه زنان و كودكان را وارد كاخ نمودند. زينب، در حالى كه كم ارزش‏ ترين لباس هاى خود را به تن داشت و زنان و كنيزان اطراف او را گرفته بودند، به صورت ناشناس وارد مجلس شد و بى اعتنا در گوشه‏ اى نشست. عبيداللَّه چشمش به او افتاد و پرسيد: اين زن كه خود را كنار كشيده و ديگر زنان گردش جمع شده ‏اند، كيست؟
 زينب پاسخ نگفت. عبيداللَّه سؤال خود را تكرار كرد. يكى از كنيزان گفت: او زينب دختر فاطمه دختر پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله است.
 عبيداللَّه رو به زينب كرد و گفت:
 ستايش خدا را كه خانواده شما را رسوا ساخت و كشت و نشان داد كه آنچه مى ‏گفتيد دروغى بيش نبود.62
 زينب پاسخ داد:
 ستايش خدا را كه ما را به واسطه پيامبر خود (كه از خاندان ماست) گرامى داشت و از پليدى پاك گردانيد. جز فاسق رسوا نمى‏ شود و جز بدكار، دروغ نمى‏ گويد، و بدكار ما نيستيم، ديگرانند (يعنى تو و دار و دسته ‏ات هستيد) و ستايش مخصوص خداوند است.63
 - ديدى خدا با خاندانت چه كرد؟!
 - جز زيبايى نديدم! آنان كسانى بودند كه خدا مقدر ساخته بود كشته شوند و آنها نيز اطاعت كرده و به سوى آرامگاه خود شتافتند و به زودى خداوند تو و آنان را (در روز رستاخيز) با هم روبرو مى‏ كند و آنان از تو، به درگاه خدا شكايت و دادخواهى خواهند كرد، اينك بنگر كه آن روز چه كسى پيروز خواهد شد، مادرت به عزايت بنشيند اى پسر مرجانه!
 پسر زياد (از سخنان صريح و تند زينب و از اين‏كه او را با نام مادر بزرگ بدنامش يعنى مرجانه خطاب كرد) سخت خشمگين شد و خواست تصميم سوئى بگيرد. يكى از حاضران به نام «عمرو بن حريث» گفت: امير! اين يك زن است و كسى زن را به خاطر سخنانش مؤاخذه نمى‏ كند.
 پسر زياد بار ديگر خطاب به زينب گفت:
 خدا دلم را با كشته شدن برادر نافرمانت حسين و خاندان شورشگر و سركشت شفا داد.
 زينب گفت:
 به جانم قسم مهتر مرا كشتى، نهال مرا قطع كردى و ريشه مرا درآوردى، اگر اين كار مايه شفاى توست، همانا شفا يافته ‏اى.
 پسر زياد كه تحت تأثير شيوائى كلام زينب قرار گرفته بود، با خشم و استهزا گفت: اين هم مثل پدرش سخن‏ پرداز است، به جان خودم پدرت نيز شاعر بود و سخن به سجع مى‏گفت.
 زينب گفت:
 زن را با سجع‏گويى چه كار؟ (حالا چه وقت سجع گفتن است؟).64

 ابن زياد مى‏ خواست وانمود كند كه هر كس بر حسب ظاهر در جبهه نظامى شكست بخورد، رسوا شده است، زيرا او اگر به حق بود در جبهه نظامى غالب مى ‏شد.
 زينب كبرى عليها السلام كه به خوبى مى‏ دانست پسر زياد از چه ديدگاهى سخن مى‏ گويد، پايگاه فكرى او را در هم كوبيد، و با اين سخنانش اعلام كرد معيار «شرف و فضيلت»، حقيقت‏ جويى و حقيقت‏ طلبى است، نه قدرت ظاهرى. زينب اعلام كرد كه كسى كه در راه خدا شهيد شده رسوا نمى‏ شود، رسوا كسى است كه ظلم و ستم كند و از حق منحرف شود.
 عُبيداللَّه بن زياد انتظار داشت زينب مصيبت ديده، و عزيز از دست داده، با يك طعنه، به زانو درآيد، اشك بريزد و عجز و لابه كند! اما زينب شيردل عليها السلام سخنان او را در دهانش شكست و غرورش را در هم كوبيد.
 به راستى، در تاريخ بشر كدام زنى را مى ‏توان يافت كه شش يا هفت برادر او را كشته باشند، پسرى از وى به شهادت رسيده باشد، ده نفر از برادرزادگان و عموزادگان او را از دم تيغ گذرانده باشند و سپس او را با همه خواهران و برادرزادگانش اسير كرده باشند، آن‏گاه بخواهد در حال اسيرى و گرفتارى از حق خود و شهيدان خود دفاع كند، آن هم در شهرى كه مركز حكومت و خلافت پدرش بوده و در دارالحكومه ‏اى كه پدرش در حدود چهار سال از دوران خلافت خود را همانجا ساكن بوده است، و با اين وضع و با اين همه موجبات ناراحتى و افسردگى، نه تنها از آنچه بر سر وى آمده است گله‏ مند نباشد، بلكه با كمال صراحت بگويد كه ما چيزى بر خلاف ميل و رغبت خويش نديده ‏ايم، اگر مردان ما به شهادت رسيده ‏اند براى همين كار آمده بودند و اگر جز اين باشد جاى نگرانى و اضطراب خاطر است، اكنون كه آنان وظيفه خدايى خويش را به خوبى انجام داده اند و افتخار شهادت را به دست آورده ‏اند، جز اين‏كه خدا را بر اين توفيق شكر و سپاس گوييم چه كارى از ما شايسته است؟65
 
 خطبه حضرت زينب عليها السلام در كوفه‏
 اين‏جا كوفه است، كوفه با دمشق خيلى فرق دارد، كوفه شهرى است كه تا بيست سال پيش مركز حكومت على عليه السلام بود. اين‏جا مركز شيعيان بود. مردم اين‏جا - كه بخشى از عراقيانند - طالب حكومت عدل اسلامى و خواهان آزادى از چنگ ستمگران و هواخواه اهل بيتند، اما حاضر نيستند بهاى (دستيابى به) چنين نعمتى را بپردازند! اينان، زندگى مادى و ثروت و رياست مى ‏خواهند، و هم آزادى از يوغ ستمگران، اما اگر فشارى بر آنان وارد شود، يا منافعشان را در خطر ببينند، دست از همه آرمان هاى خود مى ‏كشند! اينان شخصيتى دو گونه دارند، گرفتار نوعى تضاد درونى هستند، از يك سو پسر پيغمبر را با شور و حرارت دعوت مى‏ كنند، و از سوى ديگر چون فشار بر آنان وارد مى ‏شود، نه تنها وعده خود را فراموش مى ‏كنند، بلكه كمر به قتل او مى‏ بندند، پس بايد اينان را بيدار كرد، بايد متوجه خطاهايشان ساخت، بايد گفت كه با قتل حسين عليه السلام چه جنايت بزرگى مرتكب شده‏ اند.
 اين وظيفه بيدارسازى، از ميان زنان بيشتر به عهده زينب است، زيرا زنانى كه در كوفه سن آنان از سى سال تجاوز مى‏ كرد، زينب را بيست سال پيش در دوران حكومت على عليه السلام در اين شهر ديده بودند و حرمت او را در ديده على و حشمت وى را در چشم پدران و شوهران خويش مشاهده كرده بودند، زينب براى آنان چهره ‏اى آشنا بود، اينك ديدن صحنه رقت بار اسيرى زينب در خيل اسيران، خاطرات گذشته را زنده مى ‏كرد. زينب از اين فرصت استفاده نمود، شروع كرد به صحبت كردن، مردم صداى آشنايى شنيدند، گويى على عليه السلام صحبت مى ‏كرد، حنجره، حنجره على عليه السلام و صدا، صداى على بود. راستى اين على است كه حرف مى ‏زند يا دختر على است؟ آرى او زينب كبرى بود كه سخن مى ‏گفت.
 احمد بن ابى طاهر معروف به «ابن طيفور» (204 - 280) در كتاب بلاغات النساء كه مجموعه‏ اى از سخنان بليغ بانوان عرب و اسلام و يكى از قديمى‏ترين منابع است، مى ‏نويسد:
 «خديم اسدى»66 مى ‏گويد: در سال شصت و يك كه سال قتل حسين عليه السلام بود، وارد كوفه شدم. ديدم زنان كوفه گريبان چاك زده گريه مى‏ كنند، و على بن الحسين عليه السلام را ديدم كه بيمارى او را ضعيف و ناتوان ساخته بود. على بن الحسين سر بلند كرد و گفت: اى اهل كوفه بر (مظلوميت و مصيبت) ما گريه مى‏ كنيد؟! پس چه كسى جز شما ما را كشت؟!
 در اين هنگام «ام كلثوم» عليها السلام67 با دست به مردم اشاره كرد كه خاموش باشيد! با اشاره او نفس ها در سينه‏ ها حبس شد، صداى زنگ شترها خاموش گشت. آن‏گاه شروع به سخن كرد، من زنى با حجب و حيا را فصیحتر از او نديده ‏ام، گويى از زبان على عليه السلام سخن می گفت، سخنان زينب چنين بود:

 «مردم كوفه! مردم مكار خيانت كار! هرگز ديده ‏هاتان از اشك تهى مباد! هرگز ناله‏ هاتان از سينه بريده نگردد! شما آن زن را مى‏ مانيد كه چون آنچه داشت مى ‏رشت، به يكبار رشته‏ هاى خود را پاره مى ‏كرد، نه پيمان شما را ارجى است و نه سوگند شما را اعتبارى! جز لاف، جز خودستايى، جز در عيان مانند كنيزكان تملق گفتن، و در نهان با دشمنان ساختن چه داريد؟ شما گياه سبز و تر و تازه‏ اى را مى‏ مانيد كه بر توده سرگينى رسته باشد و مانند گنجى هستيد كه گورى را بدان اندوده باشند. چه بد توشه‏ اى براى آن جهان آماده كرديد: خشم خدا و عذاب دوزخ! گريه مى‏ كنيد؟ آرى به خدا گريه كنيد كه سزاوار گريستنيد! بيش بگرييد و كم بخنديد!
 با چنين ننگى كه براى خود خريديد، چرا نگرييد؟ ننگى كه با هيچ آب شسته نخواهد شد. چه ننگى بدتر از كشتن پسر پيغمبر و سيد جوانان بهشت؟! مردى كه چراغ راه شما و ياور روز تيره شما بود. بميريد! سر خجالت را فرو بيفكنيد! به يكبار گذشته خود را بر باد داديد و براى آينده هيچ چيز به دست نياورديد! از اين پس بايد با خوارى و سرشكستگى زندگى كنيد؛ چه، شما خشم خدا را براى خود خريديد! كارى كرديد كه نزديك است آسمان بر زمين افتد و زمين بشكافد و كوه ها در هم بريزد.
 مى‏ دانيد چه خونى را ريختيد؟ مى ‏دانيد اين زنان و دختران كه بى‏ پرده در كوچه و بازار آورده‏ ايد، چه كسانى هستند؟! مى‏ دانيد جگر پيغمبر خدا را پاره كرديد؟! چه كار زشت و احمقانه ‏اى؟!، كارى كه زشتى آن سراسر جهان را پر كرده است. تعجب مى ‏كنيد كه از آسمان قطره‏ هاى خون بر زمين مى‏ چكد؟، اما بدانيد كه خوارى عذاب رستاخيز سخت‏ تر خواهد بود. اگر خدا، هم اكنون شما را به گناهى كه كرديد نمى ‏گيرد، آسوده نباشيد، خدا كيفر گناه را فورى نمى ‏دهد، اما خون مظلومان را هم بى كيفر نمى‏ گذارد، خدا حساب همه چيز را دارد».
 اين سخنان كه با چنين عبارات شيوا از دلى سوخته بر مى ‏آمد، و از دريايى مواج از ايمان به خدا نيرو مى ‏گرفت، همه را دگرگون كرد. شنوندگان انگشت ندامت به دندان گزيده دريغ مى ‏خوردند. در چنان صحنه غم انگيز و عبرت‏ آميز مردى از بنى جعفى كه ريشش از گريه تر شده بود، شعرى بدين مضمون خواند:
 پسران اين خاندان بهترين پسرانند و هرگز بر دامن فرزندان اين خانواده لكه ننگ يا مذلت ننشسته است.68
 
 حضرت زينب عليها السلام در كاخ يزيد
 يزيد دستور داد اسيران را همراه سرهاى شهيدان به شام بفرستند. قافله اسيران به سمت شام حركت كرد. مأموران ابن زياد بسيار تندخو و خشن بودند. دربار شام به انتظار رسيدن اين قافله، كه پيك فتح و پيروزى محسوب مى‏ شد، دقيقه شمارى مى ‏كرد. به گفته مورخان، كاروان اسيران از دروازه ساعات در ميان هزاران تماشاچى وارد شهر گرديد. آن روز شهر دمشق، غرق شادى و سرور، پيروزى يزيد را جشن گرفته بود! قافله اسيران در ميان انبوه جمعيت، كوچه ‏ها و خيابان ها را پشت سر گذاشت و تا كاخ بلند حكومت يزيد بدرقه شد.
 درباريان در جايگاه مخصوص نشسته و يزيد بر فراز تخت با غرور و نخوت تمام آماده ديدار اسيران بود. در مجلس يزيد، برخلاف مجلس عبيدالله، همه كس راه نداشت، بلكه تنها بزرگان كشور و سران قبايل و برخى از نمايندگان خارجى حضور داشتند و از اين جهت مجلس فوق ‏العاده مهم و حساس بود.
 اسيران وارد كاخ شدند و در گوشه ‏اى كه در نظر گرفته شده بود، قرار گرفتند. چون چشم يزيد به اسيران خاندان پيامبر افتاد، و آنان را پيش روى خود ايستاده ديد، دستور داد تا سر امام حسين عليه السلام را در ميان طشتى نهادند. لحظه‏ اى بعد او با چوبى كه در دست داشت، به دندان هاى امام مى ‏زد و اشعارى را كه «عبدالله بن زبعرى سهمى» در زمان كافر بودن خود گفته بود و يادآور كينه‏ هاى جاهلى بود، مى‏ خواند و چنين مى‏ گفت:
 «كاش بزرگان من كه در بدر حاضر بودند و گزند تيرهاى قبيله خزرج را ديدند، امروز در اين مجلس حاضر بودند و شادمانى مى‏ كردند و مى ‏گفتند يزيد دست مريزاد! به آل على كيفر روز بدر را چشانديم و انتقام خود را از آنان گرفتيم ...»69
 
 خروش حضرت زينب عليها السلام‏
 اگر مجلس به همين جا خاتمه مى ‏يافت، يزيد برنده بود، و يا آنچه به فرمان او انجام مى‏ يافت، چندان زشت نمى‏ نمود، اما زينب نگذاشت كار به اين صورت پايان بيابد؛ آنچه را يزيد مايه شادى مى‏ پنداشت، در كام او از زهر تلخ تر كرد؛ به حاضران نشان داد: اينان كه پيش رويشان سر پا ايستاده‏ اند، دختران همان پيامبرى هستند كه يزيد به نام او بر مردم شام سلطنت مى‏ كند. زينب با قدرت و شهامت تمام آغاز سخن كرد و خطاب به يزيد چنين گفت:
 خدا و رسولش راست گفته‏ اند كه: پايان كار آنان كه كردار بد كردند، اين بود كه آيات
خدا را دروغ مى‏ خواندند و آنها را مسخره مى ‏كردند.
    يزيد! چنين مى ‏پندارى كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را به دستور تو مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردند، ما خوار شديم و تو عزيز گشتى؟ گمان مى ‏كنى با اين كار قدر تو بلند شده است كه اين چنين به خود مى‏ بالى و بر اين و آن كبر مى‏ ورزى؟ وقتى مى‏ بينى اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهيت منظم است از شادى در پوست نمى‏ گنجى، نمى‏ دانى اين فرصتى كه به تو داده شده است براى اين است كه نهاد خود را چنان‏كه هست، آشكار كنى. مگر گفته خدا را فراموش كرده‏اى كه مى‏ گويد: «كافران مى ‏پندارند اين مهلتى كه به آنها داده‏ ايم براى آنان خوب است، ما آنها را مهلت مى ‏دهيم تا بار گناه خود را سنگين تر كنند، آن‏گاه به عذابى مى‏ رسند كه مايه خوارى و رسوايى است».
    اى پسر آزادشدگان!70 اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو در پس پرده عزت بنشينند و تو دختران پيغمبر را اسير كنى، پرده حرمت آنان را بدرى، صداى آنان را در گلو خفه كنى، و مردان بيگانه، آنان را بر پشت شتران از اين شهر به آن شهر بگردانند؟! نه كسى آنها را پناه دهد، نه كسى مواظب حالشان باشد، و نه سرپرستى از مردانشان آنان را همراهى كند؟ مردم از اين سو و آن سو براى نظاره آنان گرد آيند؟!
    اما از كسى كه سينه‏ اش از بغض ما آكنده است جز اين چه توقعى مى ‏توان داشت؟ مى‏ گويى كاش پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند اين‏جا بودند و هنگام گفتن اين جمله با چوب به دندان پسر پيغمبر مى‏ زنى؟ ابداً به خيالت نمى ‏رسد كه گناهى كرده‏ اى و رفتارى زشت مرتكب شده‏ اى! چرا نكنى؟! تو با ريختن خون فرزندان پيغمبر و خانواده عبدالمطلب، كه ستارگان زمين بودند، دشمنى دو خاندان را تجديد كردى. شادى مكن، چه، به زودى در پيشگاه خدا حاضر خواهى شد، آن وقت است كه آرزو مى ‏كنى كاش كور و لال بودى و اين روز را نمى ‏ديدى، كاش نمى‏ گفتى: پدرانم اگر در اين مجلس حاضر بودند از خوشى در پوست نمى‏ گنجيدند! خدايا، خودت حق ما را بگير و انتقام ما را از آن كس كه به ما ستم كرد، بستان!
    به خدا پوست خود را دريدى و گوشت خود را كندى. روزى كه رسول خدا و خاندان او و پاره‏ هاى تن او در سايه لطف و رحمت حق قرار گيرند، تو با خوارى هر چه بيشتر پيش او خواهى ايستاد، آن روز روزى است كه خدا وعده خود را انجام خواهد داد و اين ستمديدگان را كه هر يك در گوشه‏ اى به خون خود خفته‏ اند، گرد هم خواهد آورد؛ او خود مى‏ گويد: «مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شده‏ اند مرده ‏اند، نه، آنان زنده ‏اند و از نعمت هاى پروردگار خود بهره ‏مند مى ‏باشند». اما آن كس كه تو را چنين به ناحق بر گردن مسلمانان سوار كرد (= معاويه)،آن‏روز كه ‏دادخواه، محمد، دادستان‏ خدا، ودست‏ وپاى تو گواه‏ جنايات تو درآن محكمه‏ باشد، خواهد دانست كدام‏يك از شما بدبخت‏تر وبى ‏پناه‏تر هستيد.

    يزيد اى دشمن خدا! و پسر دشمن خدا! سوگند به خدا تو در ديده من ارزش آن را ندارى كه سرزنشت كنم و كوچكتر از آن هستى كه تحقيرت نمايم، اما چه كنم اشك در ديدگان حلقه زده و آه در سينه زبانه مى‏ كشد. پس از آن‏كه حسين كشته شد و حزب شيطان ما را از كوفه به بارگاه حزب بى‏ خردان آورد تا با شكستن حرمت خاندان پيغمبر پاداش خود را از بيت ‏المال مسلمانان بگيرد، پس از آن‏كه دست اين دژخيمان به خون ما رنگين و دهانشان از پاره گوشت هاى ما آكنده شده است، پس از آن‏كه گرگ هاى درنده بر كنار آن بدن هاى پاكيزه جولان مى ‏دهند، توبيخ و سرزنش تو چه دردى را دوا مى ‏كند؟!
    اگر گمان مى‏ كنى با كشتن و اسير كردن ما سودى به دست آورده ‏اى، به زودى خواهى ديد آنچه سود مى ‏پنداشتى جز زيان نيست. آن روز جز آنچه كرده ‏اى حاصلى نخواهى داشت، آن روز تو پسر زياد را به كمك خود مى‏ خوانى و او نيز از تو يارى مى ‏خواهد! تو و پيروانت در كنار ميزان عدل خدا جمع مى‏ شويد، آن روز خواهى دانست بهترين توشه سفر كه معاويه براى تو آماده كرده است اين بود كه فرزندان رسول خدا را كشتى. به خدا من جز از خدا نمى ‏ترسم و جز به او شكايت نمى ‏كنم. هر كارى مى‏ خواهى بكن! هر نيرنگى كه دارى به كار زن! هر دشمنى كه دارى نشان بده! به خدا اين لكه ننگ كه بر دامن تو نشسته است هرگز سترده نخواهد شد. سپاس‏ خدا را كه‏ كار سروران‏ جوانان بهشت‏ را به ‏سعادت پايان داد و بهشت را براى آنان واجب ساخت. از خدا مى‏ خواهم رتبه‏ هاى آنان را فراتر برد و رحمت خود را بر آنان بيشتر گرداند، چه او سرپرست و ياورى تواناست.71
 عكس العمل چنين گفتارى كه از جگرى سوخته و دلى سرشار از تقوى نيرو مى‏ گرفت، معلوم است. سختدل‏ترين مرد هنگامى كه با ايمان و تقوى روبرو شود، ناتوانى خود و قدرت حريف را مى ‏بيند و براى چند لحظه هم كه شده است، از تصميم‏ گيرى عاجز مى ‏گردد. سكوتى مرگبار سراسر كاخ را فرا گرفت، يزيد آثار و علائم ناخوشايندى را در چهره حاضران ديد، گفت: خدا بكشد پسر مرجانه را من راضى به كشتن حسين نبودم! ...72



پاورقی......................................................

26) ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغة، ط 1، قاهره، داراحیاء الكتب العربی، 1378 ه. ق، ج 9، ص 53 (شرح خطبه 139). سخنان ابوسفیان را «ابن عبدالبر» در كتاب الاستیعاب فی معرفة الأصحاب (در حاشیه الإصابة) ط 1، بیروت، داراحیاء التراث العربی، 1328 ه. ق، ج 4، ص 87 و تقی الدین مقریزى در كتاب النزاع والتخاصم فیما بین بنى امیة وبنى هاشم (قاهره، مكتبة الأهرام) با این تفاوت نقل كرده ‏اند كه ابوسفیان این سخنان را خطاب به عثمان گفته است.
27) تسترى، شیخ محمدتقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، 1379 ه. ق، ج 10، ص 80.
28) مسعودى، على بن الحسین، مروج الذهب، بیروت، دارالأندلس، ج 3، ص 454 (شرح حال مأمون).
29) معشر الندمان قوموا
      واسمعوا صوت الأغانی‏
      واشربوا كأس مدام‏
      واتركوا ذكر المعانی‏
      شغلتنى نغمة العیدان‏
      عن صوت الأذان‏
      و تعوَّضت عن الحور
      خموراً فی الدنان‏
    (سبط ابن الجوزى، تذكرة الخواص، نجف، منشورات المكتبة الحیدریة، 1383 ه. ق، ص 291).
30) حاج شیخ عباس قمى، تتمة المنتهى‏
31) غذقذونة نام ناحیه سر حدى میان شام و روم بوده است كه طرطوس و مصیصه در آن واقع است.
32) دیرمرّان محلّى در نزدیك دمشق است. یاقوت حموى مى‏ گوید: «مرّان به ضمّ حرف اول، تثنیه مرّ مى‏ باشد» (معجم البلدان، ماده دیر). دیرهاى مسیحى نشین در اطراف بلاد اسلام مركز بدترین و وقیح ترین انواع فسق و فجور و شرابخوارى بوده است و همه هوسرانان عصر اموى و عباسى براى استفاده از وسائل لهو و لعب به این مكان ها كه در اصل براى عبادت بوده است، روى مى ‏آوردند. یزید نیز به همین جهت به دیر مران كه مركزى سرسبز و خرم و آماده براى فسق و فجور بوده، رفته بوده است (عسكرى، سید مرتضى، نقش ائمه در احیاء دین، تهران، مؤسسه اهل البیت، بنیاد بعثت، 1361 ه. ش، ج 6، ص 72 (به نقل از: معجم البلدان و الدیارات شابشتى).
33) ابن واضح، تاریخ یعقوبی، ترجمه دكتر محمد ابراهیم آیتى، چاپ سوم، تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1362 ه. ش، ج 2، ص 160 - بلاذرى، احمد بن یحیى‏، أنساب الأشراف، بغداد، مكتبة المثنى‏، ج 4، ص 3 - یاقوت حموى، معجم البلدان، بیروت، داراحیاء التراث العربی، 1399 ه. ق، ص 534 (ماده دیر) با اندكى اختلاف در الفاظ.
34) مسعودى، على بن الحسین، مروج الذهب، بیروت، دارالأندلس، ج 3، ص 67.
35) اخطب خوارزمى، مقتل الحسین، تحقیق: شیخ محمد سماوى، قم، مكتبة المفید، ج 2، ص 183.
36) مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 68.
37) سموّ المعنى فی سموّ الذات، بیروت، مكتبة دارالتربیة، 1972 م، ص 58.
38) حاج شیخ عباس قمى، تتمة المنتهى‏ فی وقایع ایام الخلفا، چاپ دوم، تهران، شركت سهامى طبع كتاب، 1333 ه. ش، ص 43. البته خوردن شراب در آیین واقعى مسیح مثل آیین اسلام تحریم شده است. گرایش یزید به مسیحیت، در حقیقت، به انحراف ها و بدآموزی هاى ساختگى‏ اى بود كه بعدها در این آیین راه یافته بود!
39) چنان‏كه بعضى از دانشمندان گفته ‏اند، ظاهراً «سَرْجون» معرّب «سرژیوس» مى ‏باشد.
40) ابومخنف، مقتل الحسین، قم، ص 22 - طبرى، تاریخ الأمم والملوك، بیروت، دارالقاموس الحدیث، ج 6، ص 199 - ابن اثیر، الكامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر، ج 4، ص 23 - شیخ مفید، الإرشاد، قم، مكتبة بصیرتى، ص 205 - ابوعلى مسكویه، تجارب الأمم، تهران، مؤسسه سروش، 1366 ه. ش، ج 2، ص 42.
       بنا به نقل «فردینان توتل» مسیحى در «معجم أعلام الشرق والغرب = المنجد»، وزیر مالیه و حسابدار ارتش معاویه «منصور بن سرجون» پدر «یوحنا دمشقى» بوده است. آیت الله لطف الله صافى در كتاب پرتوى از عظمت حسین ‏علیه السلام در این زمینه مى ‏نویسند: «عقّاد» در كتاب معاویه بن ابی سفیان فی المیزان (ص 168) مى‏ گوید: معاویه امور مالى را به «سرجون بن منصور» و پس از او به پسرش «منصور» واگذار كرد.
       «ابوعلى مسكویه» مى ‏نویسد: منشى دیوان مالیات حكومت معاویه و یزید «سرجون بن منصور» رومى بود (تجارب الأمم، تهران، مؤسسه سروش، 1366 ه. ش، ج 2، ص 211 و 291).
       از طرف دیگر، از امام صادق‏ علیه السلام روایت شده است كه هنگامى كه على بن الحسین‏ علیه السلام را با دیگر بازماندگان امام حسین‏ علیه السلام در دمشق در خانه مخروبه‏ اى جاى دادند، یكى از آنان گفت: ما را در این خانه جاى داده ‏اند كه سقف فرو ریزد و ما را بكشد. نگهبانان به زبان رومى گفتند: اینها را بنگر، از خراب شدن خانه مى ‏ترسند، با آن‏كه فردا آنها را مى ‏برند و مى ‏كشند! على بن الحسین‏ علیه السلام فرمود: هیچ كس از ما زبان رومى را جز من به نیكویى نمى‏ دانست (ابوجعفر محمد بن الحسن الصفار، بصائر الدرجات، تصحیح و تعلیق: حاج میرزا محسن كوچه باغى، تهران، منشورات الأعلمى، 1404 ه. ق، جزء 7، باب 12، ص 338) این روایت نشان مى‏ دهد كه مأموران حكومت یزید، جهت نگهبانى اسیران، به زبان رومى سخن مى ‏گفته ‏اند و به احتمال قوى رومى الأصل بوده ‏اند. البته آگاهى امام چهارم از زبان رومى در پرتو علم امامت بوده است و اصولاً این روایت در كتاب بصائر الدرجات در باب آگاهى امامان از همه زبان ها نقل شده است.
41) انا لله وانا الیه راجعون و على الإسلام السلام اذ قد بلیت الأمة براعٍ مثل یزید (سید بن طاووس، اللهوف فی قتلى الطفوف، قم، منشورات مكتبة الداورى، ص 11).
42) ما الإمام الا العامل بالكتاب والآخذ بالقسط والدائن بالحق والحابس نفسه على ذات اللَّه (شیخ مفید، الإرشاد، قم، مكتبة بصیرتى، ص 204 - ابومخنف، مقتل الحسین، قم، ص 17 - طبرى، تاریخ الأمم والملوك، بیروت، دارالقاموس الحدیث، ج 6، ص 196).
43) دكتر شهیدى، سید جعفر، قیام حسین‏ علیه السلام، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1359 ه. ش، ص 185.
44) آیتى، دكتر محمدابراهیم، بررسى تاریخ عاشورا، چاپ دوم، تهران، كتابخانه صدوق، 1347 ه. ش، ص 47.
45) بلاذرى، احمد بن یحیى‏، أنساب الأشراف، ط 1، بیروت، مؤسسه الأعلمی للمطبوعات، 1394 ه. ق، ص 317.
46) هر دو جریان را مسعودى در مروج الذهب (بیروت، دارالأندلس، ج 3، ص 31) آورده است.
47) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغة، قاهره، داراحیاء الكتب العربیة، 1961 م، ج 7، ص 159.
48) سوره شورى‏: 23.
49) سوره اسراء: 26.
50) سوره احزاب: 33.
51) اخطب خوارزمى، مقتل الحسین، تحقیق و تعلیق: شیخ محمد سماوى، قم، منشورات مكتبة المفید، ج 2، ص 61 - سید بن طاووس، اللهوف فی قتلى الطفوف، قم، منشورات مكتبة الداورى، ص 74 - دكتر شهیدى، سیدجعفر، زندگانى على بن الحسین ‏علیه السلام، چاپ اول، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1365 ه. ش، ص 66.
52) دكتر شهیدى، سیدجعفر، تاریخ تحلیلى اسلام تا پایان امویان، چاپ ششم، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1365 ه. ش، ص 170.
53) تاریخ الأمم والملوك، بیروت، دارقاموس الحدیث، ج 7، ص 421.
54) الإرشاد، قم، مكتبة بصیرتى، ص 260.
55) تاریخ یعقوبى، نجف، منشورات المكتبة الحیدریة، 1384 ه. ق، ج 3، ص 49 (ضمن حوادث زمان حكومت عمر بن عبدالعزیز). این مطلب در كتاب الإختصاص شیخ مفید (قم، دفتر انتشارات جامعه مدرسین)، ص 315 و نیز در بحارالأنوار (تهران، مكتبة الإسلامیة، 1393 ه. ق)، ج 46، ص 119 از امام صادق‏ علیه السلام به این صورت نقل شده است: لما ولى عبدالملك بن مروان فاستقامت له الأشیاء، كتب الى الحجاج كتاباً وخطّه بیده، كتب فیه:
       بسم اللَّه الرحمن الرحیم من عبداللَّه عبدالملك بن مروان الى الحجاج بن یوسف اما بعد فحسبى دماء بنى عبدالمطلب فانى رأیت آل ابى سفیان لما ولغوا فیها لم یلبثوا بعدها الا قلیلاً والسلام ... (مثل مشهور: «هر كه با آل على در افتاد، برافتاد»، ریشه در همین گونه واقعیات مسلّم تاریخى دارد).
56) ابن الطقطقا، الفخرى فى الآداب السلطانیة والدول الإسلامیة، بیروت، دارصادر، ص 122.
57) استاد شهید) مطهرى، مرتضى، حماسه حسینى، چاپ اول، تهران، انتشارات صدرا، 1361 ه. ش، ج 1، ص 312 - 313.
58) امین، احمد، فجر الإسلام، ط 9، قاهره، مكتبة النهضة المصریه، 1964 م، ص 284.
59) شمس ‏الدین، محمدمهدى، ارزیابى انقلاب حسین‏ علیه السلام، ترجمه مهدى پیشوائى، قم، انتشارات توحید، 1362، ص 135 - 137.
60) شمس‏ الدین، همان كتاب، ص 137 - 140.
61) سید بن طاووس، اللهوف فی قتلى الطفوف، قم، منشورات مكتبة الداورى، ص 69.
62) الحمدللَّه الذی فَضَحَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ وَ أَكْذَبَ اُحْدوثَتَكُمْ.
63) انما یفتضح الفاسق و یكذب الفاجر و هو غیرنا و الحمدللَّه (شیخ مفید، الإرشاد، قم، مكتبة بصیرتى، ص 244).
64) سید بن طاووس، همان كتاب، ص 68.
65) دكتر آیتى بیرجندى، محمدابراهیم، بررسى تاریخ عاشورا، چاپ دوم، تهران، كتابخانه صدوق، 1347 ه. ش، ص 203.
66) در كتاب لهوف راوى خطبه «بشیر بن خزیم اسدى» ذكر شده است و در نسخه بلاغات النساء، هم به صورت خدیم و هم به صورت خدام، نقل شده است.
67) معمولاً هر جا ام كلثوم به صورت مطلق یاد شود، مقصود زینب كبرى‏ علیها السلام - دختر بزرگ على ‏علیه السلام - است.
68) بلاغات النساء، قم، مكتبة بصیرتى، ص 24. دكتر شهیدى، سیدجعفر، قیام حسین‏ علیه السلام، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1359 ه. ش، ص 182.
69) لیت اشیاخی ببدرٍ شَهِدوا
      جزع الخزرج من وقع الأسل‏
      لأهلّوا واستهلّوا فرحا
      ثم قالوا یا یزید لا تشل‏
      فجزیناهم ببدر مثلها
      و اقمنا میل بدر فاعتدل‏
       (ابن طیفور، بلاغات النساء، قم، مكتبة بصیرتى، بیتا ص 20).
70) وقتى پیامبر اسلام مكه را فتح كرد، بزرگان قریش و در رأس آنان ابوسفیان، جد یزید، از گذشته خود پشیمان بودند و مى‏ ترسیدند كه پیامبر آنان را مجازات كند، ولى حضرت به آنان فرمود: «بروید، شما آزاد شدگانید». زینب‏ علیها السلام با این بیان، اشاره به آن عفو بزرگ جد خود در مورد جد یزید دارد.
71) ابن ابى طیفور، همان كتاب، ص 12 -23.
72) دكتر شهیدى، سیدجعفر، قیام حسین‏ علیه السلام، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1359 ه. ش، ص 187 - 189، با اندكى تغییر در الفاظ و عبارات.


پایان بخش دوم - برای مشاهده بخش اول اینجا کلیک کنید.
برای مشاهده بخش سوم اینجا کلیک کنید.
 
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما