تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۴۳
۱
کد مطلب : ۸۸۸۶
بحر طویل

بحر طویل شهادت امام علی(ع)

بحر طویل شهادت امام علی(ع)
سحر بود و غم و درد، سحر بود و صداي نفس خستة يک مرد، که آرام در آن کوچه به روي لب خود زمزمه مي‌کرد

غريب و تک و تنها، در آن شهر در آن وادي غم‌ها، دلي خسته، و پر از غم و شيدا، دلي زخم و ترک‌خورده پر از روضة زهرا، شب راحتي شير خدا از همة مردم دنيا

عجب شام عجيبي‌ست، روان بود سوي مسجد کوفه قدم مي‌زد و با هر قدمش عرش به هم ريخت در آن شب و لرزيد به هر گام، دل حضرت زهرا دل حضرت زينب

غريب و تک و تنها، نه ديگر رمقي مانده در آن پا، نه ديگر نفسي در بدن خسته مولا، به چشمان پر از اشک و قدي تا، پر از وصله عبايش، پر از پينه دو دستان عطايش، رسيد او به در مسجد و پيچيد در آفاق نوايش، علي گرم اذاني ملکوتي و ملائک همه حيران صدايش، گل خلقت حق رفت روي منبر گلدسته و تکبيرزنان، ساکت و خاموش زمين رام ز آن، محو تماشا همه ذرات جهان، باز در آن بزم اذان، نالة آهستة يک مادر محزونِ کمان، گفت: عجب شام غريبي شده امشب، امان از دل زينب، و گلبانگ اذان گشت تمام و شده بي‌تاب دل خاکي محراب، بود منتظر مقدم ارباب

علي آمد و مشغول مناجات، زمين گرم مباهات، در آن جلوة ميقات، عجب راز و نيازي، عجب سوز و گدازي، عجب مسجد و محراب و عجب پيش‌نمازي، علي بود و خدا بود، خدا بود و علي بود، علي گرم دعا بود، خدا گرم صفا بود، علي بود به محراب عبادت، علي رکن هدايت، همان مرد غريبي که به تاريکي شب‌ها، به يک دوش خودش نان و يکي کيسة خرما، بَرَد شام يتيمان عرب را.

علي بود، همان خانه‌نشين شاه عرب، همسر زهرا، علي بود و نماز و دل محراب پر از عطر گل ياس در آن لحظة حساس قيامي که تجلاش بُوَد روز قيامت رکوعي پر از بارش انگشتر خيرات و کرامت

چه زيباست کلامش، قعودش و قيامش

ولي لحظة زيباي علي با شرري يک‌دفعه پاشيد از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزيد لب تيغ ستم بر سر خورشيد درخشيد فرود آمد و شيرازة توحيد فرو ريخت علي ناله زد و آه علي با نفس فاطمه آميخت: که اي واي خدا، جان علي آمده بر لب امان از دل زينب

همان سجدة آخر که در آن فرق علي با لب شمشير دو تا شد همان سجدة آخر که علي از غم بي‌فاطمه‌گي رست و رها شد همان سجدة آخر که حسن آمد و يک بار دگر بر پدر خسته عصا شد تن غرق به خون پدرش را به در خانه رساند و به دعا گفت خدايا کمک کن نرود جان ز تن زينب کبري به اين حال چو بيند پدرم را دوباره حسن و ياد شب کوچة غم‌ها دوباره حسن و قصة پر غصة بابا

بماند که چه آمد سر زينب، سَرِ شير خدا، زخمي و مجروح، نشد باور زينب

دوباره بدني خوني و رخسارة زرد و غم و بي‌تابي دختر ، دوباره نفسي سوخته و غربت و بستر، دوباره به دل زينب کبري، شده تازه غم و قصة مادر، کنار بدن خستة حيدر

فضاي در و ديوار، پر از درد و محن بود، نه صبري، نه قراري، به دل زينب و کلثوم و حسن بود

در آن سوي دگر باز به جوش آمده غيرت به رگ غيرت دادار چه طوفان عجيبي شده بر پا به دل پاک علمدار در آن سوي دگر مرد غريبي، غريبانه پر از غم فقط ناله زد و گفت که باباي غريبم علي چشم گشود و به هر آنچه که رمق بود، سوي صاحب آن ناله نظر کرد و بفرمود: عزيزم! اگرچه که رسيده‌ست چنين جان به لب من کنارم تو دگر گريه نکن تشنه لب من و رو کرد، به عباس و صدا زد که بيا نور دو عينم ابالفضل، عزيز دل من، جان تو و جان حسينم و با دختر غمديدة خود گفت که: اي محرم بابا هنوز اول راهي بيا همدم بابا تو بايد که تحمل کني اين رنج و محن را پس از من غم پرپر زدن و اوج غريبي حسن را تو هستي و بلا، دختر بابا تو و کرب و بلا دختر بابا تويي و بدن بي‌سر دلدار تو و اذيت و آزار نه عباس و حسين‌اند کنارت تو و کوچه و بازار

علي اشک شد و گفت نگهدار همه طاقت خود را براي غم فردا

علي رفت و صفا رفت ز خانه دوباره غم تشييع شبانه حسين و حسن و زينب و کلثوم همه خسته و مغموم و اندازة يک کوه غم و درد به سينه دوباره همه رفتند مدينه

گذشت آن همه درد و پس از آن زينب کبري به خود ديد غم مرگ حسن را پس از آن سفر کرب و بلا ديد غم رأس جدا ديد نه عباس علمداري و نه ياري و نه صبر و قراري نه شاهي و اميري به تن جامة تاريک اسيري از آن شهر پر از غربت کوفه گذري کرد ولي آه وجودش همه لبريز شد از درد همان طفل يتيمي که علي بال و پرش بود و از روز يتيمي پدرش بود به همراه يتيمان دگر گرم تماشا و در ياد ندارند دگر حرمت آن نان و نمک را همه گرم تماشا، همه گرم تماشا و انگار نه انگار که اين طایفة حضرت زهراست و انگار نه انگار که اين خانم غمديده همان زينب کبراست به روي لبشان طعنه و دشنام همه بر لبة بام پراندند همه سنگ به روي سر زينب که ناگاه سري رفته به نيزه صدا زد که عجب شام غريبي شده امشب امان از دل زهرا امان از دل زينب ...

* کتاب «آنجا که بال فرشته مي‌سوزد...»
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما