تاریخ انتشار
سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸ ساعت ۰۰:۲۴
۰
کد مطلب : ۱۳۰۲۵

مضمون ناب

مضمون ناب

آخرین

ز تو سرو بسته قامت، به قیامتِ قیام‌ات
... که به قامتی قیامت... و قیامتی به قامت
به خدا که ناشناسی و خدا تو را شناسد
نه مراست حَدّ انی که بگویم از مقامت
لب چشمه نگاهت، اثری ز تشنگی نیست
همه، تشنگانِ سیرابِ تبسّمِ نگاهت
پس از آن صلا، پدر از تو برید دل... تو از جان
به اشاره‌ای گذشتی... که «پدر» نه، بود امامت
پدرت، نماز خود را به شکستگی بخواند
... که نماز را به خون خواندی و بود تشنه، کامت
بگشا دو چشم!... شاید پدر از تو جان بگیرد
... که گرفته جان او را غمِ آخرین سلامت...
سید محمد سادات اخوی

نذر امام سجاد (ع)
بعد از آن واقعه سرخ، بلا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، هفتاد و دو آیینه شکست
بعد از آن واقعه، آشوب قیامت برخاست
بعد از آن واقعه، خون جوش زد از چشمانت
بعد از آن واقعه در هروله آتش و خون
بعد از آن واقعه، در فصل شبیخون ستم
خیمه نور تو در فتنه شب سوخت، ولی
بعد از آن واقعه، ای زینت سجاده عشق
بعد از آن واقعه، ای کاش که می‌مردم من
بعد از آن واقعه سرخ، حقیقت گل کرد پیکر سوخته کرب‌وبلا، سهم تو شد
نـاگـهان، داغِ دل آیـنـه‌هـا سهـم تـو شـد
بر سر نیزه، سر خون خدا، سهم تو شد
خطبه اشک برای شهدا سهم تو شد
در شب خوف و خطر خطبه «لا» سهم تو شد
خوردن زخم ز شمشیر جفا، سهم تو شد
کس نپرسید که این ظلم، چرا سهم تو شد؟!
از دلت آینه جوشید، دعا، سهم تو شد
مصلحت نیست بگویم که چه‌ها سهم تو شد
کربلا در تو درخشید، خدا سهم تو شد

رضا اسماعیلی

یک سؤال

قبله
کربلاست.
***
راست چیست؟
چپ کجاست؟
راستی ـ
ذوالجناح، هم
جناح داشت؟!
ابوالقاسم حسینجانی

پرستوی پرستار

«مبریدم ! که در این دشت مرا کاری هست
گرچه گل نیست ولی صحنه گلزاری هست»

«ساربانان! مزنید این همه آواز رحیل
که در این دشت مرا قافله‌سالاری هست»

من و این باغ خزان دیده خدا را چه کنم
همره لاله رخان - لاله تبداری هست

ساربان، تند مران قافله گل‌ها را
که در این حلقه گل، نرگس بیماری هست

نیست اندیشه مرا، از سفر کوفه و شام
مهر اگر نیست، ولی ماه شب تاری هست

تشنه‌کامان بلا را، چه غم از سوز عطش
ساقی افتاده ولی، ساغر سرشاری هست

هستی‌ام رفته زکف، بعد تو یا ثارالله
«هیچم ار نیست تمنای توام باری هست»

تا به مرغان چمن، رسم وفا آموزد
یادگار از تو پرستوی پرستاری هست

با وجودی‌که بود بار جدایی سنگین
لله الحمد مرا روح سبکباری هست

گر چه از ساحت قدس تو جدایم کردند
هست پیوند وفا با تو مرا آری هست

باغبان چمن معرفت! آسوده بخواب
که مرا شب همه شب دیده بیداری هست

در نماز شب خود غرق مناجات توام
یار اگر نیست ولی زمزمه یاری هست

مبرید از چمن حسن (شفق) را بیرون
که در آنجا که بود جلوه گل، خاری هست
محمدجوادغفورزاده (شفق)

ربطی ندارد
این رنگ‌های بی‌خودِ مخدوش
با نگارِ من
نه آن سرخِ دریده وحشی
نه آن سیاه ستمبار
نه آن سپیدِ لَختِ بی‌طرف
نه این التقاط مضحکِ گستاخ!
***
سرخ باشد
اما گُلی،
سیاه نباشد،
خاکستری!
سبز از گونه حنا،
سپیدِ رو به نارنجیِ پس از فلق
آبیِ فیروزه دلارام
بنفش زنده والا...
همه رنگ‌های جهان را
از ملایمتِ طیف تبسم فراگیرِ نگارمن
بگذارنید!
شهادت می‌دهم؛
طرحی تازه
فرا می‌گیرد
دنیا را
به سیرتِ رنگین‌کمانی نایاب...
عبدالرضا رضایی‌نیا

صبح قیامت
به روی دشت شفق تا چکید از خونت
از آن زمان که تودرخون خویش غلتیدی
تمام صورت تاریخ مات بود و سیاه
زمین که تشنه خون تو بود، ای تشنه!
اگرچه بر سر نیزه نشته‌ای، ای گل!
نهال سرخ قیامت پس از شهادت تو
اگرچه پرچم سرخ تو بر زمین افتاد نشان صبح قیامت دمید از خونت
هزار زلزله آمد پدید، از خونت
ببین دوباره شده روسپید از خونت
اسیر عشق تو شد تا چشید از خونت
تمام قامت نیزه خمید از خونت
به آسمان خدا قد کشید از خونت
به کوچه‌های دل ما رسید از خونت
علی اصلاحی

دو عاشق*
دل امشب میزبان جلوه اوست
دل امشب بال و پر تا کربلا زد
هر آن‌کس عبرتی زین جا نیاموخت
زمین کربلا میقات عشق است
دل اینجا واله جان حسین است
در اینجا عشق مفهومی دگر داشت
دو عاشق هر دو ذات کبریایی
دو عاشق هر دو از هم مبتلاتر
دو عاشق هر دو میزان عدالت
دو عاشق هر دو از هم باوفاتر
یکی نخل بلندی از امامت
یکی محبوبه زهرای اطهر
«حسین» اینجا پدر بود و امامش
پدر عاشق به حسن این پسر بود
نه این می‌کَند دل را از «حسین»‌ش
که هر دو عاشقی همراه بودند
پـدر آیـیــنـه‌دار جــلـوه حـق
پسر دست پدر را بوسه می‌زد
پسر می‌گفت: عشقم آتشین است ز وصف روی او مرغ سخن‌گوست!
قدم در عرصه «قالوا بلی» زد
دل و جانش ز سوز شعله‌ها سوخت
«فرات»و«دجله» اینجا مات عشق است!
... و حتی عشق حیران حسین است!
زمین این‌جا «دو عاشق» همسفر داشت
در آن هنگامه سخت جدایی
بـه ذات کــبــریــایـی آشـنــاتــر
دو عاشق هر دو از نسل ولایت
بـه آیــیـن مـروت آشـنــاتـر
یـکی شـمـشادْ‌قد و سروْ‌قـامـت
یــکی آیـیــنه روی پـیـمــبـر
«علی‌اکبر»، پسر، ماه تمامش
پسر حیران و مبهوت پدر بود
نه آن برداشت چشم از نور عینش
بـه درد یــکــدگر آگـاه بـودند
پسر مست از شراب نشوه حق
پدر روی پسر را بوسه می‌زد
پدر می‌گفت: درد من همین است


اقبال بنی‌عامریان «شاهد سنقری»
* گزیده‌ای از یک مثنوی


عالمی از غم تو غرقه دریای غم‌اند
هر محرم نه، که هر لحظه‌ای از هر دو جهان
هستی عالم هستی همه در دست شماست
«هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی‌ست
راست‌قامت چو خمیدی پی احیای نماز
چشم داریم بر آن مشک به دوشی که ثواب
قامتی سبزتر از نخل جوانان تو نیست
آتشی از دل آتش به فلک می‌رود از
ما به تو چشم طمع دوخته و اهل جهان
دست‌ها سینه‌زن اندر چم این کوچه و آن
بر صلیب آیتی از نور روان بود و هنوز عالمان زیر علم‌های تو اوج الم‌اند
عشق‌بازان حریم و حرمت محترم‌اند
بی‌شما عالم و آدم همه عین عدم‌اند
تا نگویی که اسیران کمند تو کم‌اند»*
آسمان با کمر ماه از آن داغ خم‌اند
می‌نویسد به دو دستی که ز پیکر قلم‌اند
آن جوانان رشیدی که به عالم علم‌اند
ناله‌هایی که بر آفاق، بلند از حرم‌اند
چشم بر غیر تو دارند که اهل کرم‌اند
که خم‌اندرخم این کوی هزاران بچم‌اند
مرده‌دل‌های زمین تشنه روح‌اند و دم‌اند


منصور رضایی آدریانی
* وامی از سعدی

همیشه عاشورا

آیا هنوز وسوسه گندم «ری» عمر سعد نمی‌رویاند؟
آیا امروز هم رقابت شمر با عمر سعد، گودال قتلگاه نمی‌آفریند؟
آیا درخشش سکه‌ها و جاذبه صله‌ها، اسب‌ها را برای سم‌کوب پیکر حقیقت آماده نمی‌کند؟
هنوز و همیشه کربلاست و دشنه‌های تشنه‌ای که در کوری وجدان و قحطی ایمان، جز شقاوت و درشتی و زشتی نمی‌شناسند.
هنوز و هماره عاشوراست و سلسله جبال سخاوت و صبوری و صلابت ایستاده و در طوفانگاه شرارت و بی‌شرمی، رسته از هر هراس و هزیمت! مردان و زنانی که رُستن در عطش، شکفتن در شعله، به بار نشستن در خاکستر و تبسم در تازیانه را می‌دانند و می‌توانند.
کربلا زادگاه ارزش‌هاست و عاشورا روز ولادت شهادت!
کربلا پیامگزار این حقیقت است که باطل آن‌گاه می‌رود که تو بایستی، سیاهی آن‌گاه می‌میرد که تو روشن زندگی کنی و روشنی بیفشانی.
کربلا، رویشگاه مجد و عزت و شرف است و مگر حسین [ع] در هنگامه تهدید دشمن به مرگ نگفت که: افبالموت تُخّوفُنی؟؛ از مرگم می‌ترسانید؟ هیهات طاشَ سَهمْکُ وَخابَ ظَنّکَ؛ بیهوده انگاشته‌اید و به ناروا رفته‌اید. لَسْتُ اَخافُ الموت وَ هَلْ تقدرونَ علی اکثر مِن قتلی؟؛ من مرگ‌هراس و مرگ‌گریز نیستم و مگر بیش از مرگ و کشتن من می‌توانید؟
مرحباً بالقتل فی سبیل‌الله؛ چه خوش است مرگ در هنگامه سلوک و ره سپردن محبوب.
اگر باران مرگ ببارانید. اگر تیغ‌ها به امید شناوری در خونم از نیام آخته شود. اگر همه نیزه‌ها در رگ‌هایم فرو رود پروایم نیست؛ چراکه «زندگی» همسایه جان‌های عاشق است و جاودانگی را از ازل به نام عاشقان نوشته‌اند.
ولکنّکم لاتقدرون علی هدم مجدی و محو عزتی و شرفی. شما حقیرتر و ناتوان‌تر از آنید که مجد و شرف مرا لگدکوب کنید.
فاذاً لا أبالی من‌القتل؛ پس هرگز و هرگز پروای مرگ ارغوانیم نیست.
هر کس عزت می‌طلبد از کربلا ناگزیر است و هر روح بی‌پروایی که شیفته تیغ است، قله‌نشین شرف خواهد بود.
اگر کربلا را دریابیم، ذلت فاتح حریم قلب و هستی‌مان نخواهد بود.
محمدرضا سنگری/سیب و عطش (نثر عاشورایی)، خورشیدباران


و خاکی که خاکستر است

تشنه‌تر از فرات، آبی نیست
و روشن‌تر از خون
آفتابی
***
بوی سکه
بوی بیعت
پرندگان را نیز مسموم می‌کند
و خاکی که خاکستر است
به گیاهان مجال بارور شدن نمی‌دهد
زمین
میدان کوچکی‌ست
که آتش شقایق‌ها و آینه‌ها برافروخته است
و میدان
به قهرمان به‌خاک‌افتاده‌ای می‌ماند
که چون برمی‌خیزد
آسمان
زمین اوست
و پیشانی‌اش قرآنی گشوده است
***
و میدان اینک
نه سنگ است نه خاک
جویباری‌ست
جاری‌ست
و خلیفه‌ها
هماره آب را بر مسافران می‌بندند

مصطفی علی‌پور

هفتاد و دو دلیل

نیمی از فواره پرواز است
نیمی فرود
چشم‌های جهان
به شگفت خیره مانده‌است
تا ابد
که سرانجام نیمه دوست کجاست.

حمیدرضا شکارسری
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما