کد مطلب : ۱۳۲۳۷
نگاهی به «به همین سادگی»
بهانه توکل
بیشتر مواقعی که طاهره را میبینیم، درگیر رفتوروب و شستوشو و پختوپز است؛ اما در ظاهر هم فرزندانش و هم شوهرهش، مادر و همسری با ویژگیهای دیگر میخواهند. دختر کوچکش او را به حریم خصوصیاش راه نمیدهد و طاهره بهروشنی درمییابد که چقدر دنیای دخترک با دنیای او فرق دارد. دختر ترجیح میدهد، درباره مسائل دخترانهاش با منشی بهاصطلاح باکلاس شرکت پدرش صحبت کند تا با مادرش. پسر کوچکش هم از وجود او شرمناک است. شغل مادر (خانهداری) او را شرمنده میکند و ناخواسته مادر را تحقیر میکند و حتی سؤالاتش را از منشی شرکت پدر میپرسد.
شوهرش تا دیروقت سر کار است. در مدت اندکی هم که در خانه حاضر است، درباره کار حرف میزند؛ طاهره را نمیبیند؛ بوی عطرش را با بوی سوختگی اشتباه میگیرد؛ خاطرات مشترکشان را فراموش کرده است؛ حتی سالگرد ازدواجشان را از یاده برده است؛ موبایلش مشکوک زنگ میخورد؛ در یک کلام هیچکس از اعضای خانواده او را نمیبیند. طاهره تلاشش را هم کرده است. وظایفش را بهطور کامل به انجام رسانده؛ ولی موفق نشده است، توجه خانواده را -که حق مسلم اوست- جلب کند.
در ظاهر طاهره از یک برهه زمانی به بعد تلاش کرده است، کمی هم برای خود وقت بگذارد که احساس نکند، بهپوچی زندگی میکند؛ برای مثال، کلاسهای نقاشی، بدنسازی و شعر را تجربه کرده؛ ولی دیگر طاقتش طاق شده است. حالا او مستأصل و درمانده تصمیمش را برای ترک خانه گرفته است. دیده نشدن خورهای است که به جان طاهره افتاده است و تمام دلایل و بهانههای کافی را برای رفتن به دست او داده است.
«به همین سادگی» از ابتدا تا انتهای روزی را دربرمیگیرد که طاهره برای رفتن از خانه و ترک شوهر و فرزندانش تصمیم گرفته است. او مقدمات رفتن را فراهم کرده، چمدانش را بسته و برای بچهها کلید ساخته است که پشت در نمانند، همچنین با برادرش هماهنگ کرده است که دنبالش بیاید؛ ولی از صبح یک «استخاره» را پیگیری میکند. تلفنی از حاجآقا وقت استخاره میخواهد؛ ولی تا شب موفق نمیشود؛ گویی برای تأیید درستی تصمیمش به یک تأیید مقدس نیاز دارد که او را به سمت ترک این خانه هل بدهد. تلاش او برای تماس با حاجآقا آنقدر ناکام میماند که او را بهظاهر از استخاره گرفتن منصرف میکند. طاهره تمام دلایل را برای نماندن در اختیار دارد. او حتی به خود و شوهرش چندین بار هم فرصت داده است. او بهراستی بهدنبال بهانهای بوده است تا شوهرش او را ببیند. اگر شوهر حتی یکی از آن فرصتها را درمییافت، طاهره ماندن را ترجیح میداد؛ ولی شوهر بهکلی طاهره را همچون یکی از اشیا و لوازم خانه تلقی میکند.
طاهره تمام دغدغهاش را در قطعه شعری که به مربیاش تحویل میدهد، منعکس کرده است:
خانه خیلی روشن است/ و چلچراغ بیشکوه/ و خاموش/ و در انتظار شب/ شاید دیده شود امشب
او خود را برای شوهر میآراید؛ شام خاطرهانگیزی میپزد و هدیهای برای شوهر کادو میکند؛ اما شوهر آنقدر دیر به خانه میآید و آنقدر فکر و ذهنش برای چیزهایی بهجز خانواده و طاهره درگیر است که حتی سالگرد ازدواجشان را هم از یاد برده است و یادآوریهای غیرمستقیم هم چارهساز نیست. او پیش از اینکه با طاهره یک چای بخورد، خوابش میبرد و شام خاطرهانگیز طاهره را هم نمیخورد؛ چون بیرون شام خورده است و تعریفش از شام طاهره هم آنقدر دمدستی و رفع تکلیفی است که توهینآمیز مینماید.
همه اینها طاهره را به رفتن مصممتر میکند. شوهر حتی رمز حساب مشترکشان را عوض میکند. به طاهره خبر نمیدهد و برایش مهم نیست که طاهره برای گرفتن پول دچار مشکل شود. او میخواهد بداند، کت و شلوار تازهای که معلوم نیست با سلیقه خودش خریده است یا منشیاش، بهش میآید یا نه و همه فکر و ذکرش برای این موضوع درگیر است؛ همینطور موهایش که دارد میریزد و قرارداد شرکت که منعقد میشود یا نه؛ اما یک جمله کلیدی میگوید که باز هم طاهره را برای رفتن مصممتر میکند: «بعضی چیزها وقتی تو بگی، دیگه فایده نداره.»
در لحظات آخر که طاهره برای آمدن برادرش منتظر است، همسایه طبقه بالا درمیزند و طاهره را از خانه بیرون میبرد. طاهره که از صبح حتی یک نشانه مثبت برای ماندن گیر نیاورده بود و حتی استخارهای که شاید امیدوار بود، رفتنش را تأیید نکند، ناکام مانده بود، حالا باید با قرآن سفره عقد دختر همسایه، برای زن همسایه استخاره بگیرد؛ چراکه همسایه او را سفیدبخت میداند و تنها او را صالح برای استخاره گرفتن.
طاهره اما خود را خوشبخت نمیداند و نمیخواهد استخاره بگیرد؛ ولی بهناگاه استخاره ناکام آن روز را به یاد میآورد؛ گویی نشانه گمشده طاهره دارد پیدا میشود؛ شاید صاحب استخاره او را از صبح دنبال خود کشانده تا شبهنگام در هنگامی که او برای رفتن به یقین رسیده است، خود را لای قرآن سفره خوشیمن عقد و از میان روزنههای تنگ رابطه به طاهره نشان دهد. طاهره نیت میکند؛ نه برای دختر همسایه که برای خودش، زندگیاش، رفتن و نرفتنش. وقتی استخاره بسیار خوب میآید، طاهره درمییابد که زندگیاش هنوز جای ماندن دارد. زندگیای که در ظاهر مثل همیشه است؛ ولی طاهره را خسته کرده است و دچار بحران هویت، هنوز طاهره را نیاز دارد و شاید طاهره هم به آن زندگی. کسی جز طاهره نمیداند که آیاتی که در استخاره آمد، چه بوده است؛ ولی مهم رسیدن او به پاسخ استخارهای است که اینقدر دنبالش میگشت. حالا که طاهره با یک یقین گمشده که آن را بازیافته است به خانه برمیگردد، یک نشانه کوچک دیگر کافی است که پابند خانهاش کند. شوهر در خواب و بیداری صدایش میزند و او میگوید که اینجاست. در خانه است و هیچ کجا نخواهد رفت.
حالا دیگر صدای بوق ماشین برادر که آمده است تا او را ببرد، تأثیری در تصمیم جدیدش ندارد. او میماند با تمام دشواریها و تنهاییها. او میماند تا شاید برای دیده شدن، باز هم تلاش کند.
استخاره برای طاهره یک نشانه بود؛ نشانهای که آگاهانه خود میخواستش تا تکلیف زندگیاش را با کمک آن روشن کند. صاحب استخاره اما او را در لحظهای بهخود آورد که دیگر حواسش به او نبود. استخاره برای طاهره یک بهانه برای توسل و توکل است و حالا طاهره از فردا انسان دیگری است.