کد مطلب : ۱۳۳۹۷
مرد نیمهشب
بحر طویل شهادت امام علی (ع)
عجب شام عجیبیست
روان بود سوی مسجد کوفه/قدم میزد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب/و لرزید به هر گام، دل حضرت زهرا/دل حضرت زینب
غریب و تک و تنها/نه دیگر رمقی مانده در آن پا
نه دیگر نفسی در بدن خسته مولا/به چشمان پر از اشک و قدی تا/پر از وصله عبایش/پر از پینه دو دستان عطایش/رسید او به در مسجد و پیچید در آفاق نوایش/علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش/گل خلقت حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیرزنان/ساکت و خاموش زمین
رام زمان/محو تماشا همه ذرات جهان/باز در آن بزم اذان/ناله آهسته یک مادر محزونِ کمان/گفت: عجب شام غریبی شده امشب/امان از دل زینب/و گلبانگ اذان گشت تمام و شده بیتاب/دل خاکی محراب/بود منتظر مقدم ارباب
علی آمد و مشغول مناجات/زمین گرم مباهات/در آن جلوه میقات/عجب راز و نیازی/عجب سوز و گدازی/عجب مسجد و محراب و عجب پیشنمازی/علی بود و خدا بود/خدا بود و علی بود/علی گرم دعا بود/خدا گرم صفا بود/علی بود به محراب عبادت/علی رکن هدایت/همان مرد غریبی که به تاریکی شبها/به یک دوش خودش نان و یکی کیسه خرما/بَرَد شام یتیمان عرب را/علی بود/همان خانهنشین شاه عرب، همسر زهرا/علی بود و نماز و دل محراب پر از عطر گل یاس/در آن لحظه حساس/قیامی که تجلاش بُوَد روز قیامت/رکوعی پر از بارش انگشتر خیرات و کرامت
چه زیباست کلامش/قعودش و قیامش
ولی لحظه زیبای علی با شرری یکدفعه پاشید/از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزید/لب تیغ ستم بر سر خورشید درخشید/فرود آمد و شیرازه توحید فرو ریخت/علی ناله زد و آه علی با نفس فاطمه آمیخت:/که ای وای خدا،/جان علی آمده بر لب/امان از دل زینب
همان سجده آخر/که در آن فرق علی با لب شمشیر دو تا شد/همان سجده آخر/که علی از غم بیفاطمهگی رست و رها شد/همان سجده آخر که حسن آمد/و یک بار دگر بر پدر خسته عصا شد/تن غرق به خون پدرش را/به در خانه رساند و به دعا گفت خدایا/کمک کن نرود جان ز تن زینب کبری/به این حال چو بیند پدرم را/دوباره حسن و یاد شب کوچه غمها/دوباره حسن و قصه پر غصه بابا
بماند .../که چه آمد سر زینب/سَرِ شیر خدا، زخمی و مجروح، نشد باور زینب
دوباره بدنی خونی و رخساره زرد و غم و بیتابی دختر/دوباره نفسی سوخته و غربت و بستر/دوباره به دل زینب کبری/شده تازه غم و قصه مادر/کنار بدن خسته حیدر
فضای در و دیوار، پر از درد و محن بود/نه صبری، نه قراری، به دل زینب و کلثوم و حسن بود
در آن سوی دگر باز به جوش آمده غیرت به رگ غیرت دادار/چه طوفان عجیبی شده بر پا به دل پاک علمدار/در آن سوی دگر مرد غریبی، غریبانه پر از غم/فقط ناله زد و گفت که بابای غریبم/علی چشم گشود و به هر آنچه که رمق بود،/سوی صاحب آن ناله نظر کرد و بفرمود:/عزیزم! اگرچه که رسیدهست چنین جان به لب من/کنارم تو دگر گریه نکن تشنه لب من/و رو کرد، به عباس و صدا زد که بیا نور دو عینم/ابالفضل، عزیز دل من، جان تو و جان حسینم/و با دختر غمدیده خود گفت که: ای محرم بابا/هنوز اول راهی/بیا همدم بابا/تو باید که تحمل کنی این رنج و محن را/پس از من غم پرپر زدن و اوج غریبی حسن را/تو هستی و بلا، دختر بابا/تو و کرب و بلا دختر بابا/تویی و بدن بیسر دلدار/تو و اذیت و آزار/نه عباس و حسیناند کنارت/تو و کوچه و بازار
علی اشک شد و گفت نگهدار همه طاقت خود را/برای غم فردا
علی رفت و صفا رفت ز خانه/دوباره غم تشییع شبانه/حسین و حسن و زینب و کلثوم/همه خسته و مغموم/و اندازه یک کوه غم و درد به سینه/دوباره همه رفتند مدینه
گذشت آن همه درد و پس از آن زینب کبری/به خود دید غم مرگ حسن را/پس از آن سفر کرب و بلا دید/غم رأس جدا دید/نه عباس علمداری و نه یاری و نه صبر و قراری/نه شاهی و امیری/به تن جامه تاریک اسیری/از آن شهر پر از غربت کوفه گذری کرد/ولی آه وجودش همه لبریز شد از درد/همان طفل یتیمی که علی بال و پرش بود/و از روز یتیمی پدرش بود/به همراه یتیمان دگر گرم تماشا/و در یاد ندارند دگر حرمت آن نان و نمک را/همه گرم تماشا، همه گرم تماشا/و انگار نه انگار که این طایفه حضرت زهراست/و انگار نه انگار که این خانم غمدیده همان زینب کبراست/به روی لبشان طعنه و دشنام/همه بر لبه بام/پراندند همه سنگ به روی سر زینب/که ناگاه سری رفته به نیزه/صدا زد که عجب شام غریبی شده امشب/امان از دل زهرا/امان از دل زینب ...
* کتاب «آنجا که بال فرشته میسوزد...»