کد مطلب : ۱۳۴۸۰
مضمون ناب
در این حرکتها و رسیدنها و به تماشا نشستنها، گروهی آنچنان شیفته شکوه و زیبایی مناظر پیشروی خویش میشوند که توان توصیف آن را از دست میدهند. جذبه زیباییها، اینگونه هنرمندان و سالکان طریقِ کمال را بدانسان مفتون و مجذوب میکند که حتی قلم و زبان و بیان را نامحرم میدانند و از شدت غیرت نسبت به تجلیات محبوب، زبان به کام فرو میکشند و در مقام شرح و بیان واقعه نمینشینند. اینان رفتهرفته خود تبدیل به اثری هنری میشوند. نگاه و گفتار و رفتار و همه شئون ایشان، اثر هنری تابناکی است.
من به راهی میروم کانجا قدم نامحرم است
وز مقامی حرف میگویم که دم نامحرم است
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مگیر
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
این گروه، سراپا زیبایی شدهاند. آینهای نیک پرداخته بودهاند و در برابر جمال و جلال تجلیات محبوب قرار گرفتهاند. با نگاه به آنها و درک فیض حضورشان، تو گویی به تماشای اثر هنری درخشانی نشستهای. از ایشان سخنی، شعری، اثری جز وجودشان باقی نمیماند. اینان در مقام شهود، دست و پای خویش را گم کرده و بال و پر سوختگان شمع وجود محبوباند.
خامُشاند و نالههای زارشان
میرود تا پایتخت یارشان
حکایت اینان، حکایت پروانهای است که در رویارویی با شمع به یکباره خاکستر میشود و نمیتواند برای ما از چگونگی شمع بگوید. اینان خاموش، اما سراپا فریادند. اینان در سکوت خود غوغایی نهفته دارند.
یک شبی پروانگان، جمع آمدند
در مضیقی طالب شمع آمدند
جملگی گفتند: «میباید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی»
شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضای قصر دید از شمع نور
بازگشت و دفتر خود باز کرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کو داشت در مجمع مهی
گفت: «او را نیست از شمع آگهی»
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دورتر
پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
وز وصال شمع، شرحی باز گفت
ناقدش گفت: «این نشان نیای عزیز
همچو آن دیگر خبر دادی تو نیز»
دیگری برخاست میشد مستمست
پایکوبان بر سر آتش نشست
دست و گردن گشت با آتش به هم
خویش را گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد، چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده همرنگش ز نور
گفت: «این پروانه در کار است و بس
کس چه داند، او خبردار است و بس
هر که شد هم بیخبر هم بیاثر
از میان جمله او دارد خبر
هر که از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد»
ایشان در مقام تجرد، هیچ نمودی از خویش ندارند. در شکوه و زیبایی محبوب فانی شدهاند و از نای وجودشان به بانگ بلند میشنوی که:
در کیش ما، تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند، اگر از نشان گذشت
به جز این گروه که هنرمندان بینام و نشان و شبروان و مستوران قباب غیرتاند، سایر هنرمندان احوال خود را در رویارویی با جلال و جمال تجلیات محبوب و زیباییهای راه، هرکدام با ابزار خاص خود برای ما بیان میکنند.
هنرمند در راه خود به سوی کمال و تعالی به ظرایف و دقایقی نظر میکند که دیگران را بدانها التفات نیست و سایر مردمان از وجود آن بیخبرند. هم از این روی است که هنرمندان در حقیقت پیامآوراناند و زرتشت گفت: «شاعران پیامبراناند.»
هنرمند در راه پرفراز و نشیب خود با آبشار سخن میگوید و پای درددل صخره مینشیند و با ریگهای صحرا گفتوشنودی دارد. نگاه هنرمندانه، خار را خوار نمیشمارد و به سنگ تهمت سنگدلی نمیبندد. او از عناصر صامتی که در نظر سایران فاقد روح و حرکت است، طلب گفتار میکند. هنرمند چشمهای خود را شسته و دیگرگونه میبیند و سهراب گفت: «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.»
در وادی هنر عاشورایی، هنرمند مرزهای بایدها و نبایدهایی را که دیگر مردمان سر راه او قرار دادهاند، درمینوردد و فقط از حصار تنگچشمیها به واقعه نمینگرد. تلاش او پیوسته او را به سوی کشف نایافتهها پیش میبرد و هنرمند، بیقرار یافتن نایافتههاست.
در هنر عاشورایی از آنجا که مطلوب فردی نیست و رهیافتن به جلوهها، بیشمارانی را بیتاب کرده است، وظیفه هنرمندان، خطیرتر و لزوم بازشناسی چشماندازهای نو بیشتر است.
غیرتم گشت که محبوب جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
در نگاه به آنچه در روز دهم محرم سال ۶۱ هجری بر حقشناسان و نیز حقناشناسان رفته است، قطعهای تابناک پیش چشم هنرمند خودنمایی میکند.
سرداری برای سیرابکردن تشنهکامان پای در آب مینهد، وفاداری را به پایمردی مینشیند و با همه نیاز خود به نوشیدن آب و لذتبردن از خنکای آن، با کام خشک قدم از آب بیرون مینهد؛ چراکه سزاوار نمیبیند، جایی که نازنینان حرم و سرور و سالار خیام تشنهاند، او سیراب باشد و آنگاه وفاداری و ایثار را به سرانجام میبرد و جان خود را بر سر این کار وامینهد.
هنرمند آنگاه که این زیبایی را به نظاره مینشیند، به برداشت ابتدایی از آن که همانا تشنگی سردار جوانمرد است، اکتفا نمیکند. خود را به سوی این داوری میکشاند که آیا نیاز سردار به آب فزونتر بود یا نیاز آب به رسیدن بر لبان سردار. او در این آزمون درمییابد که کمال همه موجودات همانا رسیدن به انسان است و تلاش انسان در راه رسیدن به کمال، درک انسان کامل و حصول مرتبه انسان کامل است؛ پس هنرمند به تماشا مینشیند که چون ابر زاینده، بیتابانه بر صحرا و در و دشت میبارد، هر قطره از باران در تلاش است که در مسیر کمال خود قرار گیرد و از آنجا که کمال همه موجودات، نزدیکشدن به انسان است، قطرات باران نیز بیقرار در راه رسیدن به این بلندای کمال در رودها و جویبارها روان میشود.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و انسان شدم
هنرمند چون در مقام پیامآوری مینشیند، این نکته نغز را به مستمعان یادآور میشود که بیشک سردار را عطش بیتاب کرده بود؛ لیکن عطش آب برای رسیدن به او را نباید نادیده گرفت و گوشزد میکند که تمنای آب برای رسیدن به لبان سردار بسی بیشتر است:
«تو آرزوی لب سقا، شریعه در خروشه»
«هزار هزار چشمه خواهش، زیر پاهاش میجوشه»
«دل فرات زار میزنه، کهای تشنه لبتر کن لبهاتو»
«شدم شبیه شورهزار، دارم مینوشم اشک چشماتو»
«شعله بجون من نکش، بیا و نشکن جام دستاتو»
«بهم بگو وقتی به من رسیدی»
«تو انعکاس موج من چی دیدی»
شاعر به آب شخصیت میبخشد و تمنای آب را به تصویر میکشد و نشان میدهد که چگونه آب نیازمند رسیدن به کمال است و هرم عطش آب تا بدانجاست که گرمای اشک سردار برای او خنکایی سخت جانبخش دارد. شاعر صدای التماس آب را از لابهلای امواج که روی هم میغلتد، میشنود که آب فریاد برمیآورد: اگر من به لبان تو نرسم، پای تا سر شعله میشوم و میسوزم.
هنرمند چگونگی عطش سردار را روایت میکند. برای ما شرح میدهد که عطش بالاتر از تشنه لبی، عطش وفاداری را به فرجامی نیکو رساندن است؛ پس التماس سردار به آب از این روی است کهای آب به دستیاری با من پایدار باش تا تو را به کامهای سوزان تشنهلبان برسانم که نازنینان را جگرها کباب است:
«آب روان! قطرهای از تو، به کام من حرومه»
«اگه تو مشکم تو نمونی، کار سقا تمومه»
آنگاه در همان مجال اندک به همه مردمان که در قرون و اعصار آینده داستان او را میشنوند و نیز همه موجودات درس وفاداری و فداکاری میدهد که ما در مقامی هستیم که خواست خود را آنگاه که پای خواست دیگران در میان باشد، نادیده میگیریم و به آب روان گوشزد میکند که:
«یادت بمونهای فرات، که ارباب من تشنه آبه،
«تا خیمهگاه خنک بمون، که مثل آتیش دلها کبابه،
«تویی همون بارونی که، توی رؤیای طفل ربابه»
«زلال تو تیمم وضومه»
«رسوندنت تمام آرزومه»
آنگاه هنرمند دیگربار بر پیام خود تأکید میکند و این نکته را یادآور میشود که در این رویارویی آنکه تا قیامت تشنه ماند، آب بود و نیازندی همه موجودات را به رسیدن به انسان و نیازمندی انسان را به کمال و اوج شکوهناک خود که تبدیلشدن به انسان کامل است، گوشزد میکند و سخن خود را به بیان ناکامی آب در این صحنه به پایان میبرد:
«یه قطره از من ننوشیدی، برو خدا نگهدار»
«ولی بذار خواهشی کنم، برای آخرین بار»
«کنار من نفس بکش، که عطر تو حل شه توی خونم»
«همین که با نوازشت، حلالم کردی از تو ممنونم»
«خدا میدونه تا ابد، برای لبهات روضه میخونم»
«از جام دست تو ستاره خوردم»
«هرجا باشی دور سرت میگردم»