کد مطلب : ۱۳۵۰۶
تئاتر غرب و نمایش ایرانی دو نگرش به یک هنر
یعنی اگر غربیها بر مبنای بوطیقای ارسطو که مانیفست تئاتر غرب است، تئاتر خود را تعریف میکنند، این تعریف در نمایش ما نمیگنجد. آنجا میبینیم که قهرمان خطایی مرتکب میشود که به قهرمانی میرسد؛ یعنی قهرمان با انجام خطایی خلق یک تراژدی را سبب میشود؛ اما در ایران قضیه عکس آن است؛ یعنی قهرمان خطا نمیکند، بلکه انتخاب میکند؛ بدین معنی که مثلاً «اتللو» اگر «دزدمونا» را نکشد، قهرمان نیست، بلکه سرداری معمولی میماند یا پرومته اسیر تقدیر است؛
در حالی که رستم با آگاهی از سرنوشت خود در صورت رویارویی یا کشتن اسفندیار، راه خود را انتخاب میکند.
در فرهنگ ما دیالکتیکِ درامی (آنتاگونیسم (محور) و پاراتاگونیسم (ضدمحور)) بر مبنای ستیز نیروی نیکی و بدی در افسانه «زَروان» و زایشِ اهریمن از شکِ او شکل میگیرد. قصد اهریمن پادشاهی جهان بود و به همین علت در وقت نامعین با نافرمانی و به خطا رحم والد را پاره میکند و بیرون میآید؛ سپس میخواهد آقاییِ جهان را به او بسپارند. اَهورَهمَزدا یا هُرمَزد در وقت معین زاده میشود؛
سپس هرچه هرمزد خلق میکند، نیکی است و هرچه اهریمن خلق میکند، بدی است؛ یعنی همه آفریدگان اهریمن بد هستند و همه آفریدگان هرمزد نیکاند، اینکه گفته میشود، درام، عمل و انجام است، اینجا دیده میشود. میان این بدی و خوبی جنگ درمیگیرد. این جنگ و درگیری همان کشمکش یا دیالکتیک درامی است که به وجود میآید؛ پس شکلگیری درام ما بر مبنای اصول توحیدی است؛ اگرچه توحید ابتدایی ناقص باشد که در آیین و دین ریشه دارد.
در نمایش باستانی ما بازیگر از فعل سومشخص استفاده میکند و برای تماشاگر، نقش «او» را بازی میکند؛ پس نمایش روایی میشود. وقتی نمایش روایتگرانه باشد، نوع بازی نیز غلوآمیز میشود. این شکلِ غلوآمیزشده را در کابوکی ژاپن، کاتاگالی هند، پیپینگ چین و تعزیه ایران میتوان دید؛ مثلاً شمر، اُشتُلم میخواند؛ در حالی که حضرت عباس(ع) در سهگاه یا شور میخواند؛ به علت اینکه شخصیتهای منفی، همیشه به گونهای حرف میزنند که فاصلهشان با بیننده زیاد باشد؛ یعنی آن کاتارسیس یا همذاتپنداری که ارسطو میگوید، عارضشان نشود؛ ولی بازیگر تئاتر غربی به گونهای بازی میکند که آن کاتارسیس عارضش بشود؛ به عبارت دیگر بازیگر و بیننده با شخصیت منفی نمایش همذاتپنداری نمیکند. تئاتر غرب مبتنی بر بازیگری و بازنمایی است. نه اینکه در ایران بازیگران بازی نمیکردند، بازی میکردند؛ ولی «فعل سومشخص» به کار میبردند؛ در حالی که آنجا «فعل اولشخص» استفاده میشد. در یونان، ارسطو استغراق را تبلیغ و تشویق میکند و در بوطیقای خود میآورد؛ ولی در اینجا نمایش، اپیک و حماسی است. این در حالی است که حماسه ما تاریخی است؛ تاریخی به این معنا که من از زبان سومشخص چیزی را که در گذشته اتفاق افتاده، بیان میکنم؛ نه آنکه به اسطورهها و افسانهها بپردازم.
آرزوی آرتو، تئاتر مخاطبمحوری بود که نتیجه را به تماشاگر تحمیل نکند. نیاکان ما هزاران سال پیش این کار را میکردند؛ یعنی در سوگ سیاوش، بَغاننَمَه فراچ (فراغ مغ نمازبرنده)۵ یا در تعزیه، تماشاگر کنار نشسته است، بازیگر میآید، میان تماشاگران مینشیند و بلند میشود، میرود، بازی میکند. تماشاگر مختار است که خود نتیجه را برگزیند؛ اما در غرب تماشاگر باید از اشتباه قهرمان، پند بگیرد. در نمایشهای عامیانه، دخالت و مردمیبودن بسیار بیشتر است. بازیگری در حال بازی است، یکی از گوشهای میگوید: «این کاری که کردی غلط بود.» سپس او آنگونه که تماشاگر میگوید، بازی میکند؛ به عبارتی بُعد چهارم را به طور کلی شکستهاند. تماشاگر، بازیگر است و بازیگر، تماشاگر؛ یعنی تماشاگر برود، خود تفکر کند، لازم نیست مثل تئاتر ارسطویی تماشاگر از درام، درس اخلاقی بگیرد. درس اخلاقی را زمانی میگیرد که تفکر کند، تفکر به این معنا که «آیا این کار درست است؟» بعدها برشت در نمایشنامهنویسی روی فن فاصلهگذاری یا تئاتر روایی کار میکند؛ همان چیزی که در نمایش ایران، بهویژه در تعزیه وجود داشت.
اگر تعزیه را ریشهیابی کنیم، اسکلت آن را در سوگ سیاوش یا در نمایشهای آیین زروان به نام «زَروکِرتَه» یعنی کسی که نور به وجود میآورد، پیدا میکنیم. تعزیه قبل از آمدن اسلام به این سرزمین وجود داشت؛ اما نه به مفهوم امروزی. ما «شبیهساختن» یا «مانندساختن» را با عنوان «کین ایرج»، «سوگ سیاوش» و «شبیهکراسوس»۶ پیدا میکنیم. ایرانیان ظرف را گرفتند و مظروف را عوض کردند؛ یعنی پس از اسلام به جای آنکه سوگ سیاوش را اجرا کنند، قصه کربلا را اجرا کردند؛ یعنی اسطوره را به تاریخ تبدیل کردند و به آن عینیت و واقعیت بخشیدند.
شاخصهای نمایش ایران «میدانیبودن»، «اجرای روی سکو» و «بزرگنمایی در نمایش» است.
وِرمارزِن، پژوهشگر آیین میترا، معتقد است که در نمایشهای آیین میترا نورپردازی، گریم و ماسکسازی داشتند. ژانر نمایش در پیش و پس از اسلام با هم متفاوت است؛ اما در کلیت، یک گونه است که در زمانهای مختلف شکل آن فرق میکند؛ مثلاً پردهخوانی در آیین میترا، دورههای پارتیان و ساسانیان، فرهنگ مانوی و پس از اسلام را داریم. «شبیه مانی» را اجرا میکردند و در حین آن «خروشخوانی» نیز داشتند. خروشخوانی همان نوحهخوانی است که از پیش از اسلام باقیمانده است. نقالی خود نمایشی جدا از پردهخوانی بوده؛ ولی نوع نگرش در همه یکی بوده است
پینوشت:
۱. در پایان فصل زمستان کسی را خوراک بسیار و چرب و پوشاک گرم میدادند و او را که نمادی از دیو زمستان بود، کلاغ در دست و سوار بر خر از شهر میراندند.
۲. پس از تحویل سال، شاه و موبدانموبد در نقش قاضی، روی سکویی بلند مینشستند و مردمی که از شاه داد میخواستند، با پوششی از کاغذ قرمز به دادخواهی میآمدند. موبدانموبد هر کس را که دروغی میگفت، افزون بر مجازات جرم، مجازات میکرد.
۳. پنجاه روز مانده به نوروز، کوسه به طویله میرفت و گوسفندها و میشها را با ترکهای میزد تا عمل لقاح را انجام دهند. شکل کمدی این نمایش هم وجود داشت؛ به این شکل که زن کوسه در خانهای گم میشد و کوسه با عناصری ناپیدا میجنگید. ظرفهایی به نام کلانه از سرگین حیوانات هم بود که کوسه با آن مبارزه میکرد.
۴. غول بیابانی، نمایشی که بازنمودی از نبرد اپوش (دیو خشکی) و تیشتر (فرشتۀ بارانزا) بود و دو نفر در پوستینهای سیاه و سفید با هم میجنگیدند که در نهایت سیاهپوش شکست میخورد.
۵. نمایش مغکشی، بازمانده از سوگ زرتشت
۶. «شبیه کراسوس» در دربار هرمز اشکانی اجرا میشد و از دربار به میان مردم آمد.