تاریخ انتشار
سه شنبه ۱ تير ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۳۴
۰
کد مطلب : ۱۳۹۰۶

شه ملک لافتی

شه ملک لافتی
علی(ع)
روح منیع تو
در مذهب سپیده‌دمان،
جاری است
و
از پلک سبز نور
خورشید گرم‌جوش حقیقت را
تصویر می‌کنند
در آفتاب راه
تنها تویی که گذر داری
از سینه قریش
***
روح منیع تو
روز طلوع غزل‌خوانی است
در اجتماع فقر

عباسعلی باقری


ایا شاه محمود كشورگشای/ ز كس گر نترسی بترس از خدای
كه پیش تو شاهان فراوان بدند/ همه تاجداران كیهان بدند
فزون از تو بودند یك‌سر به جاه/ به گنج و كلاه و به تخت و سپاه
نكردند جز خوبی و راستی/ نگشتند گرد كم و كاستی
همه داد كردند بر زیر دست/ نبودند جز پاك یزدان‌پرست
نجستند از دهر جز نام نیك/ وزان نام جستن سرانجام نیك
هرآن شد كه دربند دینار بود/ به نزدیك اهل خرد خوار بود
گر ایدون كه شاهی به گیتی ترا است/ نگویی كه این خیره گفتن چرا است
ندیدی تو این خاطر تیز من/ نیاندیشی از تیغ خونریز من
كه بد دین و بد كیش خوانی مرا/ منم شیر نر میش خوانی مرا
مرا غمز كردند كان بد سخن/ به مهر نبی و علی شد كهن
هر آن كس كه در دلش كین علی است/ از او خوارتر در جهان گو كه نیست
منم بنده هر دو تا رستخیز/ اگر شه كند پیكرم ریزریز
من از مهر این هر دو شه نگذرم/ اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
نباشد جز از بی‌پدر دشمنش/ كه یزدان بسوزد به آتش تنش
منم بنده اهل بیت نبی/ ستاینده خاك پای وصی
مرا سهم دادی كه در پای پیل/ تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم كه دارم ز روشندلی/ به دل مهر جان نبی و علی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی/ خداوند امر و خداوند نهی
كه من شهر علمم علیم در است/ درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهی دهم كاین سخن راز او است/ تو گویی دو گوشم كه آواز او است
چو باشد ترا عقل و تدبیر و رأی/ به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است/ چنین است این رسم و راه من است
به این زاده‌ام هم به این بگذرم/ چنان دان كه خاك پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا كار نیست/ بر این در مرا جای گفتار نیست
اگر شاه محمود از این بگذرد/ مر او را به یك جو نسنجد خرد
چو بر تخت شاهی نشاند خدای/ نبی و علی را به دیگر سرای
گر از مهرشان من حكایت كنم/ چو محمود را صد حمایت كنم
جهان تا بود شهریاران بود/ پیامم بر تاجداران بود
كه فردوسی توسی پاك جفت/ نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفته‌ام/ گهرهای معنی بسی سفته‌ام

ابوالقاسم فردوسی توسی

بغض تغزل
ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود
خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود

چارده روز آسمان در خاک مست افتاده بود
اربعین این شراب کهنه غلغل کرده بود

هر فرشته تا بیایی، ای تماشایی‌ترین
بال‌های خویش را دست توسل کرده بود

حتم دارم در شب میلادت‌ ای غوغاترین
حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود

تا عبور آخرین انسان به دامان بهشت
ذوالفقارش را به سمت آسمان پل کرده بود

علیرضا قزوه

هلا، ای رهگذاران دارالخلافه!
ای خرمافروشان کوفه!
ای ساربانان ساده روستا!
تمام بصیرتم برخی چشم شمایان باد
اگر به نیمروز، چون از کوچه‌های کوفه می‌گذشته‌اید:
از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید،
گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.

سیدعلی موسوی‌گرمارودی

*گزیده‌ای از یک شعر بلند

لبخند خدا
شب میلاد تو عطر خدا تا بیکران پیچید
زمین از شوق دیدارت میان کهکشان رقصید
درون کعبه دستان نجیب عشق پیدا شد
که دریا تشنه بوی تو، چشمان تو را بوسید
تو را وقتی ملائک در عدالت شست‌وشو دادند
از آن لحظه تن شوم شقاوت تا ابد لرزید
شکاف کعبه خورشیدی به سوی بی‌نهایت بود
جهان را وسعت میلاد تو جانی دگر بخشید
به نان نام تو خیل ملائک ملتمس بودند
که می‌دیدند لبخند خدا از کعبه می‌بارید
علی نامت نهادند و به اعلای وجود تو
به دور هیبت فردای تو چشم زمان چرخید
به غیر از چاه و نخلستان و آن شب‌های تنهایی
جهان بی‌بها قدر تو را ای کاش می‌فهمید
در آن نامردمی‌ها و در آن غوغای ما و من
کسی اما صدای ساکت درد تو را نشنید
علی ای ساقی کوثر در این دوران تلخ تلخ
چه می‌شد لحظه‌ای دنیای ما عدل تو را می‌دید

سیدعلی میرباذل (منصور)

جمال کبریایی
به جز از علی نباشد به جهان گره‌گشایی
طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی

چو به کار خویش مانی، در رحمت علی زن
به جز او به زخم دل‌ها ننهد کسی دوایی

ز ولای او بزن دم که رها شوی ز هر غم
سر کوی او مکان کن، بنگر که در کجایی

بشناختم خدا را، چو شناختم علی را
به خدا نبرده‌ای پی اگر از علی جدایی

علی ای حقیقت حق، علی ای ولی مطلق
تو جمال کبریایی، تو حقیقت خدایی

نظری ز لطف و رحمت به من شکسته دل کن
تو که یار دردمندی، تو که یار بینوایی

همه عمر همچو «شهری» طلب مدد از او کن
که به جز علی نباشد، به جهان گره‌گشایی

عباس شهری

ابواب کنت کنز
اَصْبَحْتُ زایراً لَکَ یا شِحنه النَجَفْ۱/ بهر نثار مقدم تو نقد جان بکف
تو قبله دعایی و اهل نیاز را/ روی امید سوی تو باشد ز هر طرف
می‌بوسم آستانه قصر جلال تو/در دیده اشک عذر ز تقصیر ما سلف
گر پرده‌های چشم مرصع ز گوهرم/ فرش حریم قبر تو باشد، زهی شرف
خوشحالم از تلاقی خدام روضه‌ات/ باشد، کنم تلافی عمری که شد تلف
رو کرده‌ام ز جمله اکناف سوی تو/ تا بگذرم ز حادثه دهر در کنف
دارم توقع اینکه مثال رجای من/ یابد ز کلک فضل تو توقیع لا تخف
مه‌ بی‌کلف ندیده کسی، وین عجب که هست/ خورشیدوار ماه جمال تو بی‌کلف
بر روی عارفان تو مفتاح گشته است/ ابواب کنت کنز بمفتاح من عرف
جز گوهر ولای ترا، پرورش نداد/ هر کس که با صفای درون زاد چون صدف
خصم تو سوخت در تب تبت چو بولهب/ نادیده از زبانه قهرت هنوز تف
نسبت‌کنندگان کف جود تو به ابر/ از بحر جود تو نشناسند غیرکف
رفت از جهان کسی که نه پی بر پی تو رفت/ لب پرنفیر یا اسفا، دل پر از اسف
اوصاف آدمی نبود در مخالفت/ سر پدر که یافت ز فرزند ناخلف
ز آن پایه برتری تو که کنه کمال تو/ داند شدن سهام خیالات را هدف
ناجنس را چه حد، که زند لاف حب تو/ او را بود بجانب موهوم خود شعف
مشکل شود ز خوان نوالت نواله‌یاب/ خرسیرتی، که دیده بر آبست و بر علف
بر کشف سر لو کشف آن را کجاست دست/ کز پوست پا برون ننهاده است چون کنف
«جامی» بر آستان تو کانجا پی سجود/ هر صبح و شام بهر صفا می‌کشند صف
گردی بدیده رفت و به جیب صبا نهفت/ اَهْدی اِلی اَحِبَّتهِ اَشْرَفَ التُحَفْ۲
عبدالرحمن جامی

پی‌نوشت‌ها

۱. صبح کردم در حالی که زایر توام ای حاکم و نگهبان نجف.
۲. شاعر گوید گردی را که در بارگاه علی با مژگان رفته‌ام و در جیب صبا نهفته‌ام، به عنوان شریف‌ترین ره‌آوردها به دوستانم هدیه می‌کنم.

آوای یا علی
گفتی ثنای شاه ولایت نکرده‌ام
بیرون ز هر ستایش و حدّ ثنا علی‌ست

چونش ثنا کنم؟ که ثنا کرده خداست
هر چند چون غلات نگویم خدا، علی‌ست

شاهان بسی به حوصله دارند مرتبت
لیکن چو نیک درنگری، پادشا علی‌ست

گر بگذری ز مرتبه کبریای حق
بر صدر دور زود گذر، کبریا علی‌ست

بسیار حکم‌ها به خطامان رود، ولی
در حق آنکه حکم رود بی‌خطا، علی‌ست

گر بی‌خود و گر به خود اینم ثناش بس
در هر مقام بر لبم آوای یا علی‌ست

نیما یوشیج

همت شحنه نجف
طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب وربکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصه من بهر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

چند به نازپرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی‏کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طرفه آنک
مغبچه‏ای ز هر طرف، می‌زندم به چنگ و دف

بی‏خبرند زاهدان نقش بخوان ولا تقل
مست ریاست محتسب باده بخواه ولاتَخَف

صوفی شهر بین که چون، لقمه شبهه می‏خورد
پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف

«حافظ‏» اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت ‏شود همت‏ شحنه نجف

حافظ
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما