کد مطلب : ۱۴۶۵۰
برگی از یک داستان عاشورایی
«پــــــــل»
نوشتة محمد رحمانيان
این نمایش در سال ۱۳۸۲ در تالار چهارسوی تئاتر شهر با بازی احمد آقالو، رضا بابک، علی عمرانی، مهتاب نصیرپور، بهرام ابراهیمی، خسرو احمدی، مجید جوزانی، میرطاهر مظلومی، شبنم مقدمی، مهدی ساکی و یحیی فروغی و با کارگردانی محمد رحمانیان و حبیب رضایی به روی صحنه رفت.
دو بخش از نمایشنامة این اثر را که به عنوان یکی از بهترین تئاترهای مذهبی شناخته شده، در اینجا آوردهایم:
۱
...
پلساز: او خود ميدانست!
منتقم: چه ميدانست؟
پلساز: اخبار شهادت خود و خاندانش و اسارت اهل بيتش!
منتقم: ميدانست و پا به کربلا گذاشت؟
پلساز: از پنج سالگياش ميگفت و تعويذي که بر گردن داشت؛ چون خطي و بوسة مصطفي بر حلقش و جبرئيل گريانگريان که ميگفت: «روزي باشد که در اثر همان رشته بر گردنش خونآلود گردد!»
عزاداران نوحه ميخوانند. گروه گريختگان در بالاي پل ظاهر ميشوند.
- ما شنيديم!
- ما به گوش خود شنيديم!
منتقم: چه را؟
- شنيديم چون دو گوش داريم. چرا ندارد!
منتقم: نپرسيدم چرا شنيدي؟ ابله! پرسيدم: چه را؟ چه چيز را شنيديد؟
- ها!... اينکه او در تمام راه، يحيي را ياد ميکرد.
منتقم: کدام يحيي؟
- يحياي زکريا!
منتقم: ها، آن امام نصاري!
پلساز: [تصحيح ميکند] پيامبر بنياسرائيل.
منتقم: حالا هر چه! جعل حديث ميگويي؟ اما مسلمين را به رسول نبي اسرائيل چه کار؟
پلساز: ميدانست چون او سرش از تن جدا و به طاغيان و باغيان پيشکش شود.
گريختگان: [گريان] ميدانست، آري ميدانست!
منتقم: خفه! شما بوزينگان حق گريستن نداريد!
گريختگان: ما حسين را دوست ميداشتيم...
منتقم: دوست ميداشتيد، ميمانديد. مثل آدم پا به پايش شهيد ميشديد بزمجگان! نه اينکه...
پلساز: چرا از حقيقت گريزانيم ما از دلگريختگان؟!... حسين را دوست ميداشتيم؛ اما سرهاي خود را بيشتر! و چشمهايمان را که ميخواستند طلوع فردا را ببينند و دو گوشي که صداي پرمهر زني را طلب ميکردند و گريه و خندة کودکي را!
منتقم: بدبختها! گمان ميبريد بهشت کمجايي است؟ با چشمهسارها و حوران بهشتي و خوراک رنگرنگ؟
پلساز: آن نقد گرفتيم و دست از اين نسيه بداشتيم! ما را چه به همنشيني با پيامبر و علي و فاطمه، کنار حوض کوثر؟
منتقم: اين سخنان از ترس برميخيزد و بوي ريا ميدهد!
پلساز: آري ميترسيديم، با هفتبند وجود!
زن: من ميترسم...
شاگرد: و من نيز...
بر سر و سينه ميزنند.
گريختگان: ما ميترسيم... ميترسيم... ميترسيم...
پلساز: تو نترسيدي؟ آنگاه که ۳۰ هزار دشمن پيش رويت به کمتر از مثلهکردن رضايت ندادند؟ ميمنه به دست عمر زبيدي و ميسره در کف شمر جوشنپوش و حسين بود و دو سلاح: دعايي بر لب و شمشيري در کف! و صداي آن پسر بزچران که حسين را ميگفت: «قبل از قيامت به آتش شتاب ميکني؟!» تو نترسيدي؟
منتقم: من در سياهچال طاموره بودم و...
پلساز: به خدا که ماندن در سياهچال طاموره هزار بار آسانتر تا گريختن در آن شب دهشت. آنگاه که حسين پشت به ما کرد!
منتقم: حسين، به شما پشت کرد؟
- تا راه شرم بر ما ببندد...
- و راه گريز را باز گذارد...
سکوهاي رونده جابهجا ميشوند. سکوي خطيب نزديک ميشود و سکوي جلاد دور. خطيب بخشي از واقعه را در شب عاشورا روايت ميکند. امام به روي پل ميآيد. گريختگان عقب ميکشند. اهل بيت امام پشت سرش.
امام: اينک بيعت از شما برميدارم و هر که را به اختيار خود واميگذارم.
- [گويي با خود] اگر بميرم خود به درک اسفل؛ تکليف خان و مانم چه ميشود؟
- پسران و دامادها بر سر ماترک يکديگر را ميدرند!
امام: شب از راه رسيده، هر که ميخواهد روي بپوشد و برود و خجل نباشد که تا گرگ و ميش، هيچ چهره را از ديگري توفير نيست.
شاگرد: من هنوز جوانم استاد! آرزوها در سر دارم که از هزارش ساختن پلي است بهتنهايي و آببندي که ديگر هيچکس تشنهلب نميرد!
زن: از ياد بردهاي آنهمه استغاثه که به درگاه خدا کرديم تا فرزندي نصيبمان سازد؟ و آن راز و نياز و نياز و نماز تا سرانجام کودکي در درونم به جنبش درآمد؟ من به مرگ خود راضيام... اما با اين طفل چه کنيم که هنوز به دنيا نيامده، بايد از دنيا رود؟
امام: دستدردست هم گذاريد و به هر سو که ميخواهيد برويد! مرا به اين قوم واگذاريد که جز من با کسي کارشان نيست.
پلساز: [به جمع آنها افزوده ميشود] او ايستاده، تنها بر يک بلندي و تنهايياش مرا به ياد تنهايي خدا مياندازد!... بد گفتم بد، که: الله صمد است و او در انتظار دستي که يارياش کند...
امام: آنکه دست و دلش با من نيست بگريزد و شب تيره را سپر سازد...
پلساز: آه که اين از هزار تازيانه دردآورتر! که دست من به فرمان تو پل ساخت و دلم در گروي مهر تو بود. آنگاه که بست آهن بر چوب ميزدم و سنگ لاشه در شفتة آهک!
امام: [پشت ميکند] برويد! تا از محنت، رهايي و از شدت، فرج يابيد!
پلساز: و ما... گريختيم! [ميگريزد. زن و شاگرد به دنبالش]
گريختگان: و ما گريختيم... گريختيم... گريختيم... گريختيم...
صداي خطيب که بخشي از واقعه را روايت ميکند. سکوهاي رونده جابهجا ميشوند.
منتقم: با تو چه بايد کرد، جز يک آمد و رفت ساطور؟ که غرقه به خون شوي چون مرغ نيمبسمل؟ نخست راه به سوي مقتل ميسازي و سپس خود از همان راه ميگريزي! چگونه حسين و اهل بيت را رها کردي و پل بستي تا از آبروي خويش بگذري؟
پلساز: دخترکي ما را مينگريست... سکينه بود بهگمانم.
صداي شيون عزاداران بلند ميشود.
منتقم: جلاد!
پلساز: نگفتمت که بازگشتم؟
منتقم: بازگشتي؟
پلساز: بازگشتم، تنها!
منتقم: کي؟
پلساز: هنوز علياصغر در دستهاي حسين بود و من از فراز پل شاهد بودم!
منتقم: اهل بيت کجا بودند؟ زينب و امکلثوم؟... سکينه و رقيه و شهربانو؟
پلساز: پيشرويش! آنان ميگفتند...
زنان عزادار: [روي پل] دل ندارد طاقت بار فراق، اين دل است اي يار، سنگ خاره نيست.
پلساز: و امام پاسخ ميداد.
مردان عزادار: [روي پل] صبرکردن در فراق چون مني سخت دشوار است؛ اما چاره نيست.
زنان سوگواري ميکنند.
امام: زنهار که بعد از من بر دخترانم بانگ برنزنيد و بيالتفاتي مکنيد که دل يتيمان نازک باشد! [صدا در گلويش ميشکند] پس از واقعة من، موي برهنه مکنيد و طپانچه بر چهره مزنيد، سينه مخراشيد و جامه چاک مسازيد که اين عادت اهل جاهليت است...
منتقم: گريستن چه؟ منع نکردند؟
پلساز: چگونه نهي کند اين تنها تسلاي مصيبتديدگان را؟ که گريه شفاي آدمي نيست، وفاي آدمي است!
امام: [طفلي را بر دستهايش بالا ميبرد] اي قوم! ميگوييد من گناهآلودهام، آري! اما اين طفل، باري، هيچ گناه ندارد. او را جرعهاي آب دهيد که از غايت تشنگي شير در پستان مادرش نمانده!
پرواز تيرها بر فراز پل. تيري بر تن طفل. صداي گرية عزاداران.
۲
...
زني هراسان، افتان و خيزان از روي پل ميگذرد.
منتقم: او کيست؟
پلساز: ديده بودمش! زني نه از اقليم ما... پيش پاي شويش زانو زده و طلب آب ميکرد... براي خود يا طفلش، نفهميدم! گفت: «اي سيد و سرور... !»
روي پل، زني که هراسان ميگذشت، پيش پاي امام زانو ميزند. خطيب بخشي از وصيت امام به شهربانو را روايت ميکند؛ سپس...
شهربانو: اي سيد و سرور! زمانة ستمگر بر ما خواري ميکند و علياصغر از تشنگي زاري ميکند. شير در سينهام خشک شده و آن طفل به هلاکت نزديک...
پلساز: تو بگو منتقم! کدام بهتر است؟ طفلي از گرسنگي هلاک شود يا به تيري جگرسوز شهيد؟
صداي گرية عزاداران. سکوي جلاد و مرد.
منتقم به انتها ميرود.
امام: در گريه تعجيل مکنيد که فردا شما را بسيار بايد گريست!
شهربانو: بيتو چگونه بمانم در اين سرزمين غريب؟
امام: ديشب چشمم در خواب بود و دلم بيدار... سگاني را ديدم که بر من حمله کردند و در آن ميان، سگي از همه خشمناکتر.
شهربانو: علي اوسط را چه کنم که بيمار است و دلفگار؟ پاي در راه نهاده که در رکابت بجنگد!
امام: الله الله! او را بگو اي پسر! بازگرد که نسل من به تو باقي ميماند!
عورات به تو ميگذارم و امانتي که از جد و پدرم مانده به تو ميسپارم!
شهربانو: من در اين ملک غريبم. غمخوار و غمگساري ندارم. خواهران و دخترانت اولاد حضرت رسالتاند. کسي را بر ايشان دستي نباشد و طريقة حرمتشان نگاه دارند! من چه کنم؟ من چه کنم که دختر يزدجرد شهريارم و غير تو کسي ندارم! مباد که دشمنان بعد تو قصد من کنند و حرمت حرم نگاه ندارند... !
امام: در آن ساعت که مرا از پشت مرکب دراندازند، ذوالجناح بيمن نزد تو خواهد آمد؛ برنشين و عنان بدو سپار که اسب من، تو را از ميان قوم بيرون برده، به جايي که خداوند خواهد برساند... اينک برخيز و سلاح مرا بياور.
شهربانو آرام برميخيزد، از پل ميگذرد و ميرود.
امام ايستاده بر پل، به صداي عزاداران گوش ميدهد که سينهزنان ميگذرند.
عزاداران:
اينک آمد نوبت من الوداع
الوداع اي عترت من الوداع
زود دلهاي شما خواهد شدن
سوزناک از فرقت من الوداع
دمبهدم خواهيد چون ابر بهار
گريه کرد از حسرت من الوداع
اينک آمد نوبت من الوداع
اينک آمد نوبت من الوداع...
صداي طبلها. امام در ميان سينهزنان ميگذرد. از سوي ديگر پلساز ميآيد؛ غمگين، آشفته و پريشان. کبوتري از سوي مقابل ميآيد، با پرهاي خونين و روي پل مينشيند.
پلساز: من آن غبار سرخ را ديدم که از سم ضربههاي ذوالجناح برخاست و آن کبوتر سپيد، که بال در خون افشاند و آسمان که دامن از خون پر کرد و زمين که سخت بلرزيد و ماهيان فرات که از آب بيرون آمده به خاکخواري تپيدند و درياها که موج حسرت به اوج فلک رساندند و کوهها که به پژواکي حزنآلود، اين همه را
پاسخ دادند...
پلساز، کبوتر سرخ را در آغوش ميگيرد.
شهربانو هراسان، افتان و خيزان ميخواهد که از پل بگذرد.
شهربانو: [وحشتزده] ياريام کن اي مرد!
پلساز: [زير لب] بيبي شهربانو...
شهربانو: ياريام کن که سپاه ظلم از پي من ميآيد!
پلساز: مرا نشناختيد بانو؟ من مرد پلسازم، که زني داشتم و شاگردي!... به ياد آورديد؟
شهربانو: که کار اين پل بدو هموار شد؟
پلساز: آري آري خود اويم! که کمر اديم حضرت امير را بر علياکبر تنگ کردم و مغفر فولادي را که گشاد بود اندازه!
شهربانو: [مينالد] چهار گيسوي تافته بافتهاش...
پلساز: و تخت روان علي اوسط را چنان ساختم بر پشت اسب که نه اسب خسته شود، نه سوار!
شهربانو: جوان بيمارم...
پلساز: و گهوارة علياصغر را به حساب استقراء...
شهربانو: [ميخروشد] بس کن مرد پلساز! نمک از چه بر زخمم ميپاشي بيمروت؟ شوي و فرزند و يار همه رفتهاند و تنها من ماندهام... ياريام کن اگر يار حسيني!
پلساز: نميپرسي اينجا چه ميکنم اگر دوستدار حسين بودم؟ چرا همخونش نشدم در شبيخون؟
شهربانو: شايد به همان مصلحتي که علي اوسط زنده ماند يا من!
پلساز: گيج و گنگ / مصلحت... الهي؟
شهربانو: آنچه مشيت گويند!
پلساز: [رو به آسمان] پس تو نيز چون من اهل حسابي؟ پس چرا رنجهايم ضرب کردي و اندوه قسمت نکردي؟ اين چه نسبتي بود در جمع ما که به تفريق کشيد و تفرقه؟
شهربانو: راهي نشانم بده مرد پلساز... که بگريزم از خرابات و خيل خونخواران!
پلساز: پل که تمام شود، دو فرسخ آن سوتر، به راهي ميرسي که سه شاخه باشد و هريک را گذرگاهي به قدر يک قفيز... يکي به شام ميرود، ديگري به حجاز و آن يکي...
شهربانو: ... ايران! به ايران چگونه رسم؟ ملک ري؟
پلساز: [گيج] ايران؟!... آه ايران! [از او ميگذرد] در روم که مشق هندسه ميکردم، شاگردي بود ايراني که پدر در پدر پلساز بود... جدش پل زال را ساخته بود با قوسي سهميشکل و پدربزرگ پل زر را با قوسي بيضي... [ميرود]
شهربانو دمي به رفتهاش مينگرد؛ سپس از سوي مقابل ميگريزد.
همزمان انبوه اسيران در غل و زنجير به همراه سربازان اموي تازيانه در دست از روي پل ميگذرند. صداي خطيب ميآيد که داستان اسارت اهل بيتي را ميخواند. از انتهاي صحنه، سکوي روندة جلاد و مرد منتقم و پلساز نزديک ميشود.