کد مطلب : ۱۴۶۵۸
براي مرد گمنام فارسي
زهرا نوری لطیف
شيخ کليني مينويسد: «مرد ميرسد سامرا... ميآيد تا در خانة امام...» حسش نزديک است به حالت آن روزهاي کربلاي من...
کتاب را ميبندم. حرفهاي کليني ناتمام ميماند... سامرا با ديوارهاي بلندش در من جان ميگيرد...
کاش ميکارم... به اميد آنکه سبز شود و برساندم دوباره به در خانة امام...
امام، مرد را صدا ميزند... شايد به اسم... اسم کوچک...
تصورش هم لبريزم ميکند... لذت صدازدن کسي که براي ديدنش اين همه راه آمدهاي...
صدايش ميزنند و مرد وارد ميشود... زير لب شکر ميکند حتماً... بغض هم داشته باشد شايد...
دلم ميخواهد شوق بدود زير پوستش... اما کليني چيزي نميگويد و دست مرا بازميگذارد تا خيال ببافم... ميدوم تا به مرد برسم. به امام سلام ميکند. دوست دارم شکوه امام، مرد را دربر بگيرد... احاطهاش کند. سلام يادش برود اصلاً. اما شيخ يک سطر بالاتر گفته است که مرد سلام کرده است.
امام که خط ناصية مرد را ميشناسد، باز ميپرسد: «براي چه آمدهاي؟»
امام از بديهيات ميپرسد، شايد هم ميخواهد شور مرد را ببيند؛ شوقي که او را از فارس به سامرا کشانده.
مرد سرش را پايين مياندازد، اشتياقي که به خدمت شما داشتهام...
امام به خدمت او را ميپذيرند. کلمههاي کتاب پشت پردهاي شفاف پنهان ميشود. قند آب ميشود ته دلم براي مرد گمنام فارسي...
همخانة امام شده است... بيآنکه بداند همخانة دو امام شده است... امامي که بعدتر شيريني ديدنش تنها سهم اندکي شد و حسرت نديدنش...
ميگذرند روزها و او همخانة امام است هنوز... حسود شدهام... به کسي که حتي اسمش را هم نميدانم بياجازه وارد ميشود... تعجب ميکنم.
چشمهايم را ميبندم. به جاي مرد اذن دخول ميخوانم:
اتاذن لي يا رسول الله
اتاذن لي يا حجـ‹الله / اتاذن لي يا...
مرد منتظر اذن دخول من نميشود. داخل ميشود.
امام هم انگار منتظر اين ورود بياجازه است هرچند که فرياد ميزند: بايست و حرکت نکن!
از آهنگ صداي امام، رمق از جانم ميرود... سست ميشوم... ميلرزم... کليني اما از حال او هيچ نميگويد.
کنيزي وارد اتاق ميشود، چيز سرپوشيدهاي همراه دارد. از مقابل ما ميگذرد.
امام، مرد را صدا ميزند... کنيز را هم... ته دلم خالي است.
اما امام شوق چشمهاي شيعيانش را ميشناسد. آرام، جوري که تنها کنيز بشنود، ميخواهد که سرپوش را بردارد.
نفسکشيدن سختترين کار عالم ميشود.
کنيز روپوش را برميدارد... از روي کودکي زيبا... پسرکي بهغايت باشکوه
به جاي چهره ناديدة پسرک، کلمهها را براي وصفش قاب ميگيرم.
امام به کودکي که چهرهاش را نميدانم اشاره ميکند.
در دل به مرد التماس ميکنم که دقيق شود... که خطوط چهرة کودک را به خاطر بسپارد.
و به جاي من و همة کساني که نديدهاند، نگاه کند...
امام ميگويد: اين است صاحب شما...
راه براي مرد گمنام فارس باز است...
منتظر ميمانم تا مرد باز هم بگويد...
اما ساکت است... حرف نميزند...
رسيدهام به سر سطر و مرد ساکت و آرام از کتاب شيخ بيرون ميرود.
بيهيچ قيل و قالي... بيکوچکترين ادعا و هياهويي...
راه براي کساني که شبيه او هستند... باز است... باز باز!
اصول کافي – کتاب الحجـ‹ ۸۵۵ (۶)
الاشار› و النض الي صاحب الدار (ع)