تاریخ انتشار
دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۲
۰
کد مطلب : ۳۰۰۹۳

عـــابدانه‌تــرين سجده تاريخ!

مروری کوتاه بر بخش‌هایی از زندگی حضرت زین‌العابدین(ع)
عـــابدانه‌تــرين سجده تاريخ!

در حجر اسماعیل قامت بسته بود؛ نماز می‌خواند، عجیب نمازی بود! سر که به سجده می‌گذاشت، انگار زمین و زمان در مقابل آسمان به سجده افتاده‌اند. ذکر سجده‌اش این بود: عُبَیدُکَ بِفِناءِ‌کَ، مِسکینُکَ بِفِناءکَ، فَقیرُکَ بِفناءکَ، سائِلُکَ بِفناء‌کَ. خدایا! بنده کوچکت به در خانه‌ات آمده، عبد مستمند و بیچاره‌ات به در خانه‌ات آمده، برده تهی‌دستت به در خانه‌ات آمده! سائل و حاجتمند‌ت به در خانه‌ات آمده! این‌گونه سر به سجده می‌گذاشت که آن‌گونه آقایی یافته بود ... این بنده کوچک مسکین فقیر سائل، سرور سجده‌کنندگان و زینت عبادت‌کنندگان حضرت حق بود.



این همان است که ...

حسین در دامان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم نشسته بود که رسول خدا دست بر سرش کشید و رو به صحابه کرده و گفت: از این پسر، فرزندی به نام علی به دنیا می‌آید که چون قیامت شود، منادی ندا دهد:

سرور عابدان، سید ساجدان برخیزد. پسر حسین از جا بر‌می‌خیزد. علی علیه‌السلام که در محراب عبادت ضربت خورد، حسن مجتبی را به عنوان جانشین خود معرفی کرد و آنگاه رو به حسین علیه‌السلام فرمود: پس از برادرت، این تویی که برای امامت قیام می‌کنی. آنگاه دست سجاد سه ساله را گرفت و گفت: تو نیز امام پس از پدر خود هستی، و برای دوران بعد از خودت نیز؛ فرزندت محمد باقر را به امامت برگزین و سلام من و جدت، رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم را به او برسان. حسین در میان یارانش بود که علی خردسالش وارد شد. دردانه خدا، سجاد را به سینه فشرد و پیشانی‌اش را بوسید. یکی از یاران پرسید: یابن رسول الله! اگر روزی رسید که دستمان از محضر شما کوتاه شد به چه کسی رجوع کنیم؟ حسین بن علی علیه‌السلام دستی بر سر زین‌العابدین کشید و گفت: به این پسرم، به این پاره تنم مراجعه کنید که او امام بعد از من، و پدر دیگر امامان است. این همان است که جدم او را سرور عابدان معرفی کرد.


از این جمع رفیق در‌نمی‌آید

کنار سجاده نماز نشسته بود و نصیحت می‌کرد؛ فرزندش سرا پا گوش بود و دل داده بود به کلام پدر. حضرت گفت با پنج گروه رفاقت نکن؛ گفت از این پنج دسته رفیق خوبی نصیبت نمی‌شود. چشم‌های محمّد علیه‌السلام سراسر پرسش شد. امام گفت: دور فاسق و بخیل و دروغ‌گو و احمق را خط بکش و با آنکه قطع رحم کرده است باب دوستی نگشا.

گفت فاسق تو را به یک لقمه نان و حتی کمتر از آن می‌فروشد. گفت زمانی که به شدت به چیزی نیاز داری، بخیل تو را از آن محروم می‌کند؛ هرچند که اسم دوست بر خودش گذاشته باشد. گفت دروغ‌گو درست مثل سرابی است وسط بیابان که دور را به تو نزدیک می‌نماید و نزدیک را دور. گفت احمق می‌خواهد به تو سود برساند ولی به خاطر حماقت و سفاهتش کاری می‌کند که سرانجام جز به ضرر تو تمام نمی‌شود. گفت اما آنکه با نزدیکان و خویشان خود قطع رابطه کرده است مورد لعنت خداست و خداوند متعال، سه مرتبه در قرآن کریم این گروه را ملعون دانسته است.


بگذر تا از تو بگذرند

کارش این بود؛ رمضان که شروع می‌شد، هر خطایی که از غلامان خود می‌دید یکی یکی می‌نوشت و صبر می‌کرد تا ماه به پایان برسد. در شب آخر، درست قبل از عید فطر، همه را جمع می‌کرد، یک به یک نامشان را صدا می‌زد و می‌فرمود: فلانی! تو در فلان روز فلان کار را کردی و فلان خطا را مرتکب شدی؟ اما من به تو خرده‌ای نگرفتم و تو را مجازات نکردم. غلامان، یکی پس از دیگری مقابل زین‌العابدین علیه‌السلام ایستاده به خطاهای آشکار خود اقرار می‌کردند.

آنگاه امام، در میان آنها می‌ایستاد و می‌فرمود: همه با صدای بلند بگویید که ای علی بن الحسین! خدایت رفتارهای تو را یک به یک می‌شمارد و حساب امورت را در اختیار دارد؛ همان‌گونه که تو حساب رفتارها و خطاهای ما را داشتی. بگویید ای نواده رسول‌الله! نزد خداوند کتابی است که به حق سخن می‌گوید و هیچ گناه کوچک و بزرگی در آن فرو گذاشته نیست. پس هر لحظه به یاد جایگاه خود در برابر پروردگارت باش که ذره‌ای ستم نمی‌کند و خودش، تنهای تنها برای شهادت به اعمال تو کافی است.

بگویید ای علی بن الحسین! از ما بگذر تا خدایت نیز از تو بگذرد که پروردگار زمین و زمان و رب عالمیان، در کتاب خویش فرموده است: «مؤمنان با خلائق، عفو و صلح پیشه کنند و از بدی‌هایشان درگذرند. آیا دوست ندارند که خدا نیز از ایشان درگذشته و در حق‌شان احسان نماید؟» سید‌الساجدین، این‌ها را می‌گفت و از خوف خدا به پهنای صورت اشک می‌ریخت و این‌گونه رمضانش را پشت سر می‌گذاشت.


افسوس که انسان نمی‌داند

آمد خدمت حضرت و بنای گلایه گذاشت؛ به زمین و زمان ناسزا می گفت و از روز و روزگار می‌نالید. شکوه و شکایت‌هایش را که گفت، امام به سخن آمد و گفت: بیچاره انسان که هر روزش دستخوش سه مصیبت و بلاست اما افسوس که از هیچ کدام آنها عبرت نمی‌گیرد؛ حال آنکه اگر به دیده عبرت به دنیا می‌نگریست و از احوال خود پند می‌گرفت، مصیبت دنیا هم بر او ساده‌تر می‌شد و اینگونه لب به گلایه نمی گشود. اول مصیبت آدمی همین گذر عمر اوست؛ اگر هرلحظه و هر آن از مال آدمی کاسته شود قابل جبران است اما هر روز، از عمر آدمیزاد کم می‌شود و این، هرگز قابل جبران نیست. دوم رزق و روزی اوست که هر روز به همان میزان که باید نصیبش می شود؛ اگر از راه حلال باشد، حساب دارد و اگر از طریقه حرام آمده باشد، عقاب.

و این حساب و عقاب جزء به جزء پروردگار، در صحرای محشر انتظار او را می کشد. و سوم مصیبت که از همه مصائب آدمی بزرگ‌تر است، آن است که هر روزی که از دنیای آدم سپری می‌شود؛ انسان به آخرتش نزدیک‌تر می‌شود؛ و این در حالی است که او نمی‌داند رهسپار بهشت است یا دوزخ؟ رو به نور پیش می‌رود یا نار؟ بیچاره انسان که هر روزش دستخوش این سه مصیبت است و او نمی‌داند که اگر می‌دانست، لحظه‌ای اندوه گرفتاری‌های دنیایش را نمی خورد، چرا که خوب می‌فهمید این‌همه بالا و پایین در برابر آن‌همه حساب و کتاب ناچیز و نامقدار است؛ افسوس که انسان نمی‌داند!


سفری در راه است

شب بود؛ تاریک و سرد. امام در کوچه‌ها راه می‌رفت و کیسه‌ای آرد به دوش می‌کشید. یکی از یارانش او را در راه دید و پرسید: مولای من! یا ابن رسول الله! این کیسه چیست که بر دوش خود گذاشته‌ای؟

حضرت فرمود: سفری در پیش دارم و برای آن سفر است که توشه‌ام را به جای امنی می‌برم. صحابی امام که همراه غلامش بود از علی بن الحسین خواست تا بار خود را بر دوش غلام بگذارد. سیدالساجدین علیه‌السلام نپذیرفت؛ یار امام خواست بار حضرت را به دوش خود بکشد و گفت «شأن و مقام شما بالاتر از آن است که این کیسه را حمل کنید.» زین‌العابدین علیه‌السلام باز امتناع کرد؛ «اما من شأن خود را بالاتر از آن نمی‌دانم که توشه سفر خودم را به دوش بکشم و آنچه مرا در سفرم نجات خواهد داد، حمل نمایم! تو را به خدا بگذار بار خود را، خود بردارم و کار خود را، خود به پایان برسانم.» صحابی امام تسلیم شده، از حضرت جدا شد و به راه خود رفت. اما چند روز بعد که امام را دید، پرسید: اثری از سفری که حرفش را زده بودید نمی‌بنیم! امام گفت: آن سفری که من حرفش را زدم، سفر مرگ است و من برای سفر آخرت مهیا می‌شوم. به راستی که برای این سفر باید از حرام دوری کرد و در راه خیر بخشش نمود، تا سر به سلامت برد. من هنوز مسافرم؛ هنوز هم سفری در راه است!


چگونه اشک نریزم؟

سرش را بر تخته سنگی گذاشته بود، اشک می‌ریخت و زیر لب ذکر خدا می‌گفت. «لا‌اله‌الا‌الله حقاً حقاً، لا‌اله‌الا‌الله تعبدّاً و رقاً، لا‌اله‌الا‌الله ایماناً و تصدیقاً و صدقاً ...» نه یک بار و ده بار و بیست بار که حدود هزار بار این الفاظ را با اشک و ناله زمزمه کرد. بی‌جهت نبود سید الساجدین لقبش داده بودند، سر از سجده برنمی‌داشت و یک نفس ذکر حق می‌گفت.

نزدیک شدم و گفتم: آقای من گریه و ناله کافی نیست؟ پاسخم گفت: وای بر تو! یعقوب نبی دوازده پسر داشت و خدا تنها یکی از آنها را از او دور کرد. او با اینکه می‌دانست یوسفش زنده است آنقدر گریست تا موهای سرش سفید و چشمانش نابینا و کمرش خم شد؛ حال من چگونه اشک نریزم در حالی که پدر و برادر و چندین و چند تن از بستگانم مقابل دیدگانم شهید شدند؟! از شرم سکوت کردم؛ از حرف خودم خجالت‌زده بودم.

یادآوری صحرای نینوا و تشنگی کودکان و تیرباران مشک عباس و ندای بی‌پاسخ هل من ناصر حسین بن علی علیه‌السلام، هر کسی را که واقعه کربلا را تنها و تنها شنیده است، بی‌تاب می‌سازد. چه برسد به مولا علی بن الحسین علیه‌السلام که لحظه به لحظه شاهد یکایک آن صحنه‌های دردآلود بود اما ذخیره خدا ماند تا هیچ قومی از حجت خدا خالی نباشد و به وعده حق کوچکترین خدشه‌ای وارد نیاید. سیدالساجدین، باز سر به سجده گذاشت و اشک ریخت و ذکر گفت ... سَجَدْتُ لكَ يا ربِّ تَعَبُّداً و رقّاً.

انتهای پیام/
مرجع : ماهنامه خیمه
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما