کد مطلب : ۸۳۵۷
زیر باران
حاج حسین کاجی
شماره اول ماهنامه خيمه - محرم 1424 - اسفند 1381
من چرا با شهیدان نرفتم
من چرا زیر باران نرفتم
حق من نیست چیزی بگویم
من که تا خط پایان نرفتم
مأموریتی داشتیم در شمال مهران، جاده رباطیه مهران را تحویل گرفتیم که در صورت حرکت دشمن از این جاده به طرف مهران، جلوی حرکت او را بگیریم. لشگر، خاکریز زد و ما هم با حدود پنجاه نفر از بچه های تخریب. ده شب جلوی این خاکریز را مین گزاری کردیم؛ البته با سختی بسیار زیاد. عراقی ها تیراندازی می کردند؛ حتی گاهی فحاشی هم می کردند. بعد از تمام شدن عملیات مین گذاری، همه بچه ها رفتند مرخصی و فقط من و شهید پور اکبر و شهید جوزی و شهید یعقوبی و شیهد شفیعی ماندیم. چند روز در منطقه بودیم که فرمانده گردان مستقر در منطقه، تماس گرفت و گفت: تمام مین هایی که روی خاکریز چیده بودید، منفجر شدند. البته چنین اتفاقی خیلی بعید است؛ اما چون مین ها ضد تانک بودند و آنها را نزدیک هم کاشته بودیم تا تانک ها نتوانند رد شوند؛ یک انفجار باعث انفجار همه مین ها شده بود. به هر حال باید هم برای روحیه دادن به بچه ها و هم برای گرفتن تلفات از دشمن، دوباره مین می کاشتیم. رفتیم قرارگاه؛ مین گرفتیم، آزمایش کردیم و دیدیم که اینها را می شود با فاصله چهار متر کاشت. آمدیم گردان و چند نفر کمکی درخواست کردیم که آنها هم نیرویی از عقبه برایشان نرسیده بود. به هر ترتیب کار را شروع کردیم و چون از انفجار قبلی مسیر، مشخص بود، کار زیاد وقت نمی گرفت.
شب اول، یک سوم از مسیری را که قبلاً پنجاه نفری کاشته بودیم، تمام شد. ساعت یک نصف شب، چون مهتاب بالا آمد و در دید دشمن قرار گرفتیم، به عقب برگشتیم، پشت تویوتای بدون سقف نشسته بودیم و به طرف مقر برمیگشتیم. شهید پوراکبر گفت: حسین! یک روضه وداع بخوان. روضه شروع شد؛ اینکه حضرت زینب(س) آمد و در گودی قتلگاه آن وضعیت را دید حنجره بریده دید برادر را از کهنه پیراهن شناخت.... رسیدیم مقر؛ بچهها نماز شب و نماز صبح را خواندند و همه خوابیدیم.
شب بعد هم مثل شب قبل یک سوم کار پیش رفت. دوباره موقع برگشت، این بار شهید یعقوبی گفت: فلانی روضه وداع بخوان. ماهم همان چیزهایی که شب قبل خوانده بودیم، دوباره خواندیم. باز هم گریه بود و سوز و آه و اشک. تا اینکه شب سوم باقیمانده کار هم تمام شد. کاری که پنجاه نفری در طی ده شب انجام داده بودیم ما پنج نفری در طی طول سه شب تمام کردیم. خیلی خوشحال بودیم. بچه های جبهه در خوشحالی خودشان هم برای اهل بیت(ع) گریه میکردند یعنی اوج عشق بازی بچه ها اهل بیت(ع) بودند. وضع شبهای قبل دوباره تکرار شد وبا درخواست بچهها قرار شد روضه وداع خوانده شود. گفتم : روضه وداع را که شبهای قبل خواندم. گفتند: همان چیزهایی که شبهای قبل خواندی، دوباره بخوان! خلاصه خواندیم و گریه کردند و به مقر رسیدیم.
ساعت 9 یا 10 صبح بود که به شهید یعقوبی گفتم : تعدادی از مینهای ضد تانک در منطقه جا مانده است با بچهها بروید و آنها را بیاورید. بعدش هم شهید یعقوبی قرار بود مشهد برود؛ ضمن اینکه خدا دختری هم به او داده بود که هنوز او را ندیده بود. خلاصه بچهها (یعقوبی، پور اکبری، جعفری) سه نفری سوار ماشین شدند. من دیدم که حال شهید یعقوبی جور دیگری است. گفتم: رحمت! دیشب خوابی چیزی دیدی؟ چیزی نگفت. بچه ها رفتند و من خوابیدم. خواب بودم که یک دفعه دیدم گفتند که فلانی ! پاشو که بچه ها منفجر شدند و ما هم هرچی گشتیم پیدایشان نکردیم؛ خودت هر کاری می خواهی بکن. نگاهم به ساک شهید یعقوبی افتاد و عروسکی که برای دخترش، که هنوز هم ندیده بودش، خریده بود. طوری با او رفیق بودم که وقتی به شناسایی میرفتم نمیخوابید تا برگردم و با هم بخوابیم. حالا میگویند که او منفجر شده است، با شهید شفیعی (بعداً در کربلای چهار شیهد شد) سوار موتور شدیم و رفتیم نزدیکی مهران و دیدیم که بچهها مینها را به انبار مین برگردانده اند، یک گلوله توپ به انبار خورده بود و هشتصد مین ضد تانک منفجر شده بود. از آن ماشین که بچه ها با آن رفته بودند فقط شاسی باقی مانده بود. خدا میداند سه ساعت گشتم و فقط توانستم به اندازه چفیه ای که داشتم، گوشت و پوست و استخوان پیدا کنم. وقتی به خودم آمدم، دیدم یک چفیه پر از باقی مانده پیکرهای شهید پور اکبر، جعفری، یعقوبی در دستم است و پا برهنه در وسط گودال نشستهام و میخوانم:
گلی گم کرده ام می جویم او را / به هر گل می رسم می بویم او را
و گریه میکنم. با خودم میگفتم: یعقوبی مرا ببخش که بعد از سه ساعت گشتن جز بند پای تو چیز دیگری پیدا نکردم.
چفیه را برداشتم و سوار بر ترک موتور شدم و چون بچه های تعاون هم قبلاً مقداری از بدن ها را برده بودند. به محل آنها رفتم آنجا دیدم فقط من هستم که می توانم بچهها را شناسایی کنم و اگر این کار را نکنم هویت آنها مجهول میماند. دیدم یک تکه بدن هست که قسمتی از آن با آتش انفجار سوخته بود و فقط یک تکه از بند زیر پیراهن به آن مانده بود. چون قبلاً دیده بودم شهید پور اکبر با این زیرپوش خط سفید و آبی میگشت. او را شناسایی کردم. با اینکه در جبهه، شهید زیاد دیده بودم، اولین بار بود که حلقوم بریده می دیدم. سرپوراکبر بود و با اینکه ساعت ها از انفجار میگذشت، هنوز قطرههای خون تازه از رگهایش جاری بود.
شهید جعفری هم چون کم سن و سال بود. فقط مچ پایش را که معلوم بود متعلق به یک بچه 13 – 14 ساله است پیدا کردم. شهید یعقوبی را هم از دستش شناسایی کردم.
وقتی بچه ها را از همدیگر جدا کردم. تازه گریهام شروع شد. گفتم: با معرفتها! سه شب که میگفتید روضه وداع بخوان من نمی فهمیدم؛ اما تازه فهمیدم چه خبر است! اگر پوراکبر میگفت که بگویم امام حسین(ع) را از کهنه پیراهن شناختند، برای این بود که او را نیز از همان نشانه شناسایی کردند. حلقوم بریده هم بود؛ به نشانه حلقوم بریده جگر گوشه فاطمه! و اینکه بدنتان ارباً ارباً شد و در گودال قتلگاه کربلای دیگر قربانی شدید.
بچهها! تازه به اوج معرفت شما پی برده ام. با خودم گفتم الان برای این بچهها فقط روضه وداع می تواند دلنشین باشد و شروع به خواندن چهارمین روضه وداع در این جمع کردم.
خاطره از : حاج حسین کاجی
من چرا با شهیدان نرفتم
من چرا زیر باران نرفتم
حق من نیست چیزی بگویم
من که تا خط پایان نرفتم
مأموریتی داشتیم در شمال مهران، جاده رباطیه مهران را تحویل گرفتیم که در صورت حرکت دشمن از این جاده به طرف مهران، جلوی حرکت او را بگیریم. لشگر، خاکریز زد و ما هم با حدود پنجاه نفر از بچه های تخریب. ده شب جلوی این خاکریز را مین گزاری کردیم؛ البته با سختی بسیار زیاد. عراقی ها تیراندازی می کردند؛ حتی گاهی فحاشی هم می کردند. بعد از تمام شدن عملیات مین گذاری، همه بچه ها رفتند مرخصی و فقط من و شهید پور اکبر و شهید جوزی و شهید یعقوبی و شیهد شفیعی ماندیم. چند روز در منطقه بودیم که فرمانده گردان مستقر در منطقه، تماس گرفت و گفت: تمام مین هایی که روی خاکریز چیده بودید، منفجر شدند. البته چنین اتفاقی خیلی بعید است؛ اما چون مین ها ضد تانک بودند و آنها را نزدیک هم کاشته بودیم تا تانک ها نتوانند رد شوند؛ یک انفجار باعث انفجار همه مین ها شده بود. به هر حال باید هم برای روحیه دادن به بچه ها و هم برای گرفتن تلفات از دشمن، دوباره مین می کاشتیم. رفتیم قرارگاه؛ مین گرفتیم، آزمایش کردیم و دیدیم که اینها را می شود با فاصله چهار متر کاشت. آمدیم گردان و چند نفر کمکی درخواست کردیم که آنها هم نیرویی از عقبه برایشان نرسیده بود. به هر ترتیب کار را شروع کردیم و چون از انفجار قبلی مسیر، مشخص بود، کار زیاد وقت نمی گرفت.
شب اول، یک سوم از مسیری را که قبلاً پنجاه نفری کاشته بودیم، تمام شد. ساعت یک نصف شب، چون مهتاب بالا آمد و در دید دشمن قرار گرفتیم، به عقب برگشتیم، پشت تویوتای بدون سقف نشسته بودیم و به طرف مقر برمیگشتیم. شهید پوراکبر گفت: حسین! یک روضه وداع بخوان. روضه شروع شد؛ اینکه حضرت زینب(س) آمد و در گودی قتلگاه آن وضعیت را دید حنجره بریده دید برادر را از کهنه پیراهن شناخت.... رسیدیم مقر؛ بچهها نماز شب و نماز صبح را خواندند و همه خوابیدیم.
شب بعد هم مثل شب قبل یک سوم کار پیش رفت. دوباره موقع برگشت، این بار شهید یعقوبی گفت: فلانی روضه وداع بخوان. ماهم همان چیزهایی که شب قبل خوانده بودیم، دوباره خواندیم. باز هم گریه بود و سوز و آه و اشک. تا اینکه شب سوم باقیمانده کار هم تمام شد. کاری که پنجاه نفری در طی ده شب انجام داده بودیم ما پنج نفری در طی طول سه شب تمام کردیم. خیلی خوشحال بودیم. بچه های جبهه در خوشحالی خودشان هم برای اهل بیت(ع) گریه میکردند یعنی اوج عشق بازی بچه ها اهل بیت(ع) بودند. وضع شبهای قبل دوباره تکرار شد وبا درخواست بچهها قرار شد روضه وداع خوانده شود. گفتم : روضه وداع را که شبهای قبل خواندم. گفتند: همان چیزهایی که شبهای قبل خواندی، دوباره بخوان! خلاصه خواندیم و گریه کردند و به مقر رسیدیم.
ساعت 9 یا 10 صبح بود که به شهید یعقوبی گفتم : تعدادی از مینهای ضد تانک در منطقه جا مانده است با بچهها بروید و آنها را بیاورید. بعدش هم شهید یعقوبی قرار بود مشهد برود؛ ضمن اینکه خدا دختری هم به او داده بود که هنوز او را ندیده بود. خلاصه بچهها (یعقوبی، پور اکبری، جعفری) سه نفری سوار ماشین شدند. من دیدم که حال شهید یعقوبی جور دیگری است. گفتم: رحمت! دیشب خوابی چیزی دیدی؟ چیزی نگفت. بچه ها رفتند و من خوابیدم. خواب بودم که یک دفعه دیدم گفتند که فلانی ! پاشو که بچه ها منفجر شدند و ما هم هرچی گشتیم پیدایشان نکردیم؛ خودت هر کاری می خواهی بکن. نگاهم به ساک شهید یعقوبی افتاد و عروسکی که برای دخترش، که هنوز هم ندیده بودش، خریده بود. طوری با او رفیق بودم که وقتی به شناسایی میرفتم نمیخوابید تا برگردم و با هم بخوابیم. حالا میگویند که او منفجر شده است، با شهید شفیعی (بعداً در کربلای چهار شیهد شد) سوار موتور شدیم و رفتیم نزدیکی مهران و دیدیم که بچهها مینها را به انبار مین برگردانده اند، یک گلوله توپ به انبار خورده بود و هشتصد مین ضد تانک منفجر شده بود. از آن ماشین که بچه ها با آن رفته بودند فقط شاسی باقی مانده بود. خدا میداند سه ساعت گشتم و فقط توانستم به اندازه چفیه ای که داشتم، گوشت و پوست و استخوان پیدا کنم. وقتی به خودم آمدم، دیدم یک چفیه پر از باقی مانده پیکرهای شهید پور اکبر، جعفری، یعقوبی در دستم است و پا برهنه در وسط گودال نشستهام و میخوانم:
گلی گم کرده ام می جویم او را / به هر گل می رسم می بویم او را
و گریه میکنم. با خودم میگفتم: یعقوبی مرا ببخش که بعد از سه ساعت گشتن جز بند پای تو چیز دیگری پیدا نکردم.
چفیه را برداشتم و سوار بر ترک موتور شدم و چون بچه های تعاون هم قبلاً مقداری از بدن ها را برده بودند. به محل آنها رفتم آنجا دیدم فقط من هستم که می توانم بچهها را شناسایی کنم و اگر این کار را نکنم هویت آنها مجهول میماند. دیدم یک تکه بدن هست که قسمتی از آن با آتش انفجار سوخته بود و فقط یک تکه از بند زیر پیراهن به آن مانده بود. چون قبلاً دیده بودم شهید پور اکبر با این زیرپوش خط سفید و آبی میگشت. او را شناسایی کردم. با اینکه در جبهه، شهید زیاد دیده بودم، اولین بار بود که حلقوم بریده می دیدم. سرپوراکبر بود و با اینکه ساعت ها از انفجار میگذشت، هنوز قطرههای خون تازه از رگهایش جاری بود.
شهید جعفری هم چون کم سن و سال بود. فقط مچ پایش را که معلوم بود متعلق به یک بچه 13 – 14 ساله است پیدا کردم. شهید یعقوبی را هم از دستش شناسایی کردم.
وقتی بچه ها را از همدیگر جدا کردم. تازه گریهام شروع شد. گفتم: با معرفتها! سه شب که میگفتید روضه وداع بخوان من نمی فهمیدم؛ اما تازه فهمیدم چه خبر است! اگر پوراکبر میگفت که بگویم امام حسین(ع) را از کهنه پیراهن شناختند، برای این بود که او را نیز از همان نشانه شناسایی کردند. حلقوم بریده هم بود؛ به نشانه حلقوم بریده جگر گوشه فاطمه! و اینکه بدنتان ارباً ارباً شد و در گودال قتلگاه کربلای دیگر قربانی شدید.
بچهها! تازه به اوج معرفت شما پی برده ام. با خودم گفتم الان برای این بچهها فقط روضه وداع می تواند دلنشین باشد و شروع به خواندن چهارمین روضه وداع در این جمع کردم.
خاطره از : حاج حسین کاجی