تاریخ انتشار
پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۱ ساعت ۱۱:۳۲
۰
کد مطلب : ۸۳۶۶

شادروان حاج محمد علامه

شماره اول ماهنامه خيمه - محرم 1424 - اسفند 1381


نامم محمد علی است و نام پدرم احمد. در اواخر سال 1304 شمسی، در خاندانی مذهبی به دنیا آمدم. پدرم خدمت گزار فرهنگ بود و به دین خود بسیار علاقه داشت.

مؤید این امر، آن است که نام پسرانش را از نام خود که نام رسول الله (ص) بود، برگزید، خداوند چهار پسر بدو داد و نام چهار فرزندش، محمود، ابوالقاسم و محمد و مصطفی شد.

من پسر ارشد او بودم، دبستانی که می رفتم، معلم های بسیار متدّینی داشت؛ به طوری که معلم کلاس اول ما که در آن وقت وزارت معارف آن زمان، جشن سال پنجاهم تدریس او را در کلاس برگزار کرد، هر وقت می خواست بچه‌ها را تنبیه کند، به سر خود می زد و می گفت:

«در قیامت جواب دادن سخت است.»

شاید ده ساله بودم که خفقان‌ها و محدودیت های رژیم برای مجالس عزای حسینی آغاز شد و برای همین، مجالس و هیئات به طور مخفیانه برگزار می شد. در آن زمان، من عصرها بچه ها را در کوچه جمع می کردم و شعار می دادیم:

مردم! سیاه به بر کنید

شال عزا به سر کنید

حسین به کربلا رسید.

مأموران نیز ما را دنبال می کردند.

در سال 1320، تحریم حکومت شکسته شد و کم کم مجالس عزاداری امام حسین(ع) علنی شد. در آن زمان خانم ها به من، که با سن کم مداحی می کردم، می گفتند: آقا کوچولو.



مرحوم کافی

ای که به عشقت اسیر خیل بنی آمند

سوختگان غمت با غم دل خرمند

اوایل جوانی در صحن مطهر حضرت امیرمؤمنان(ع) در شب ولادت حضرت رسول (ص) که شب زیارت مخصوص مولاست این قصیده ی صغیر اصفهانی را خواندم:

در حقیقت جان ندارد، هر کس جانان ندارد

هر کسی جانان ندارد، در حقیقت جان ندارد

این قصیده است. از جمله آن این بیت هاست:

راستی، بعد از قضایای غدیر، از بعد احمد

هر که نشناسد علی را جانشین، وجدان ندارد

هر چه می خواهی، بخوان مدحش ز قول حق به قرآن

مدح خوانی به زحق، مدحی به از قرآن ندارد

آن شب مردم، بسیار به من محبت کردند. پس از منبر، جوانی طلبه که تازه خط سبزی در محاسنش پیدا شده بود، آمد و به من محبت کرد و گفت: من احمد کافی هستم. دو شب به مدرسه سید بیایید و برای ما طلبه ها منبر بروید. رفتم و از آن جا تا آخرین لحظه عمر ایشان رفیق بودیم. در تهران و شهرستان ها گاهی با هم، هم منبر می شدیم.

یکی از منبرها، دو دهه ی ماه صفر ( روز اول ماه تا روز اربعین) در سرای حاج عبدالوهاب، سر کوچه ی غریبان در بازار تهران بود.



مرحوم هدایت الله عجمی

به روز واقعه تابوت ما زسرو کنید

که مرده ایم به داغ بلند بالایی

(حافظ)

... پنج شش ماهی از بیماری‌اش می‌گذشت و سلامتی در چشم پیرمرد 71 ساله، چنان که قله‌ای در دوره‌های مبهم، نایاب و دست نیافتنی می نمود، چند روزی بود که نمازهای واجب را، در بستر و حتی به حالت خوابیده به جای می‌آورد.

دردی مرموز و غریب در استخوان هایش می پیچید و روح تابناکش در گدازشی تاریک، قطره قطره آب می شد. با این همه او، با صلابتی شگفت و مثال زدنی، ذکر دوست می گفت: قرآن می خواند و برحتمیّت و حقانیت مرگ، تأکید می‌کرد. بیست و چهارم مهر ماه بود. انگار، چشم و دل های نگران، در میانه‌اش گرفته بودند. ناگهان لب‌های مهربانش از تپش ایستاد. چشم و دل و دستش نیز.

- آب بیاورید! سرم را بردارید!...

مرد بدون اینکه تاب تکانیش باشد، 24 ساعت را در آرامش رازناک و مانده به بیخودی محض مانده بود. و آنگاه ناگهان به جنبش لبهایش، صدای او، صدایی دیگر گونه از او، در تن چهاردیواری کوچک و آدمهای نگران اطراف دوید. خود او بود و چه سنگین حرف می زد.

- مرا برگردانید... حاج حسین... من دارم می میرم.

- شهادتین...

- اشهد ان...

هنوز تهلیل را به سامان نبرده بود که با چشمانی پردرخشش، سمت بالای اتاق را کاوید و به صدای بلند گفت: رسول الله آمده است. به کمک اطرافیان نشست و با خود زمزمه کرد: بسم الله و بالله و علی مله رسول الله.

حاج حسین گفت: چه کسی آمده است؟

گفت: همه آمده اند.

حاج حسین گفت: حاج آقا مولا را صدا بزن!

با دست راست پسرش را که پیش رویش ایستاده بود، کنار زد و به کنج اتاق اشاره کرد: امیر المومنین اینجا نشسته...

اتاق در امواج اشک حاضران، تن می شست و بیمار عاشق و پیر، به کار ستایش مولای خود بود. حاج حسین، اشک در گوشه‌ی چشم، با صدایی که پنداری در گلو می‌شکست، گفت: آقا، امام حسین(ع) را صدا بزن!

گفت: آب خنک به من بدهید.

استکان آب تربت سید الشهدا را از روی تاقچه برداشتند و به لبهایش نزدیک کردند.

جرعه‌ای نوشید و با خود نجوا کرد: السلام علیک یا اباعبدالله...

به حال خوابیده اش برگرداندند. گویی ماه در چشمانش غروب می کرد. زبانش. اما، همچنان به تکرار نام ثارالله بود.

ناگهان، صورتش به سمت چپ مایل شد و کبوتر بی‌تاب جانش در افقی زلال و ناسرودنی بال گشود. چشم و دل‌های اطرف، عشق را دیدند که دست در بازوی پیرمرد انداخت و با خود بردش...

مرحوم هدایت الله عجمی، به سال 1293 هجری شمسی در ورآباد خمین، پلک از هم گشود و دنیا را به تماشا نشست. او سومین فرزند یک خانواده ی روحانی بود. کودکی‌اش به آموزش قرآن و صرف و نحو عربی در محضر پدر بزرگوارش، مرحوم حجت الاسلام شیخ محمد کاظم عجمی گذشت.

هنوز در چهاردهمین بهار زندگی اش نفس می زد که پدر، آسمان را برگزید. در آن سال برادر و دو خواهرش به شوق دیدار پدر، به سوی حضرت حق شتافتند. سه سال دیگر را به هم نشینی اندوه گذرانده بود که سوگوار مادر و عهده‌دار سرپرستی خواهران و تنها برادر خود شد. غربتی عمیق و غمی غریب در جانش نشسته بود. هدایت الله جوان که با همه‌ی وجودش اندوه از دست دادن پدر و مادر را در می‌یافت. برای آنکه سایه از سر خانواده برنگیرد، به جهت کفالت، موقتاً از خدمت وظیفه عمومی معاف و مشغول به امرار معاش شد. اولین زمزمه‌ها و سرودهای شاعر، ریشه در همین برهه از زندگی‌اش دارند. پس از مدتی روح بی‌تاب، تنوع طلب و جست و جوگر او سرّ برتافتن از خدمت وظیفه عمومی را تاب نیاورد و از همین رو جوان اهل سر و سرود، سربازی را کمر همت بست.

هنوز دوران خدمت وظیفه را می گذراند که داغ یکی ا ز خواهران و تنها برادر بازمانده اش در گلخانه‌ی آینه‌گون دلش، شکوفا شد. او که دیگر در ولایت پدری، جز خواهر کوچکش روحی همسفر و همدل نمی‌یافت تا اندوه تنهایی و غربت توانسوز خود را با او قسمت کند. ناگزیر راه مرکز در پیش گرفت. به تهران آمد و به سال 1320 شمسی در اداره‌ی آموزش و پرورش استخدام شد. مرحوم عجمی تا سال 1355 که بازنشسته شد، لحظه‌ای از اندیشه و عمل در راه رشد و تعالی فرهنگ و ادب ایران زمین باز نایستاد و روزان و شبان ارجمندش را جز به مطالعه و تحقیق و تعلیم شاگردان نگذراند.

پس از بازنشستگی نیز با برپا کردن کلاس های آموزش قرآن و اصول عقاید، به روشنگری و هدایت جوانان و نوجوانان همت گماشت. به گونه ای که هنوز پیران و جوان محل... از کلاس‌های روزانه و سحرخوانی شبانه‌اش در لیالی ماه مبارک رمضان، خاطرات تابانی دارند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تلاش این شیعه‌ی باورمند، ادیب و فرهیخته فزونی گرفت و به انگیزه‌ی خدمت به اسلام و انقلاب، تدریس در دانشگاه پلیس را پذیرفت. فعالیت‌های گسترده‌ی مرحوم عجمی تا سال 1364 استمرار یافت. اوایل سال 1364، کلاس‌ها و جلسات متعدد ایشان به علت کسالت و بیماری‌اش تعطیل شد.

اواسط همان سال، در بستر بیماری افتاد و در عصر پنجشنبه 25 مهرماه سال 1364، در حالی که 71 بهار را پس پشت افکنده بود به دیدار حضرت دوست شتافت.

دیوان شعر گلزار معرفت محصول یک عمر زیستن عاشقانه‌ی شاعری شیعی سروده است. عاشقی که لحظه‌ای حتی جز به عشق اهل بیت نفس نزد. مرحوم عجمی اگرچه زیستی ساده و بی‌پیرایه و آکنده به غم و اندوه داشت، اما عاشقی، شکوه و روحی و سربلندی را هماره وجهه‌ی همت خود قرار داد و هرگز تسلیم مطلع عالم تعیّن نشد.

شعر، همواره رفیق راه و همنشین و همدم خلوت او بود. اندوخته‌ای که از تحقیق و تتبّع در ادب پارسی داشت و زمزمه‌ی اشعار نغز و تأمل برانگیز، مجلس او را عطرآگین و روح نواز می‌کرد.

او شاعر بود، با همه‌ی وجود و در مواجهه با همه‌ی اهل وجود.

به آل الله، بی‌دریغ عشق می‌ورزید و با گدازه‌های روح و رشحات دل سوخته‌اش، مدح و مرثیتشان می‌گفت.

این جان عاریت که به حافظ سپرد اوست

روزی رخش بینم و تسلیم وی کنم
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما