کد مطلب : ۸۳۷۳
317/ 438 کیلومتر مربع زندان!
محمد رضا زائری
شماره اول ماهنامه خيمه - محرم 1424 - اسفند 1381
فصل دوم : آغاز سفر
دوشنبه صبح راه میافتیم از منزل حاج آقا اینها. خانواده همه جمع اند برای خداحافظی و من چنان درهم و برهم شده ام که یادداشت نوشتن را از یاد مي برم ز به ترمينال مي رسيم. من بر روی همان پاکت نامه، تند تند چیزهایی می نویسم که بعدها به صورت، مرتب پاکنویس کنم. آنجا که ایستاده بودیم، عده ای دیگر هم مشغول خداحافظی و آماده شدن برای سفر بودند. یکیشان خیلی ناجور، دلم را زد که عجیب پر سر و صدا و شلوغ، ماچ و بوسه می کرد. انگار معطلی بیش از اینها ست و راه میافتم به گشتن. تا حالایش هم به احترام همراهان بند شده ام یک گوشه ی ترمینال و کنار اتوبوسی که چند مسافر دیگرش را از مشهد آورده و آمده تهران، برای سوار کردن ما همسفران تهرانی. بنا را می گذارم به خوش بودن و سر حال آوردن دیگران؛ یعنی مهم ترین ادب اجتماعی سفر، و می روم توی کوک بگو و بخند با جماعت، در آغاز سفر.
روزنامه ها را از دور می بینم و مثل آدم معتاد، که دود سیگار به چشمش بخورد، ناخودآگاه بیماری ام عود می کند؛ بیخیالش می شوم. ناسلامتی یک هفته قرار است از این گرفتاری ها فاصله بگیریم. به یاد سفر می افتم و التماس دعاها و انی و آنی که خواسته اند به یادشان باشم. و پدر آقای شجاعی که فکر می کردیم همسفر حج می شویم. بنده ی خدا، حتی برایم حوله احرام و بند و بساط خرید، و قسمت نشد، حاجی بشوم! شروع می کنم به دعا کردن و در همین حال توی نخ ترمینال رفته ام و حا ل و هوای این محیط های خاص و آدم های مخصوص و اینکه چه مطالعه اجتماعی و برنامه ریزی ویژه ای می خواهد و اینکه چه مطالعه اجتماعی و برنامه ریزی ویژه ای می خواهد و حکایت سرقت و اعتیاد که بعضی قیافه ها کاملاً تابلو هستند. می روم برای تماشا ی غرفه های مختلف فروش در اطراف سالن اصلی ترمینال جنوب تهران و مجلات رنگارنگ آبان و آذر 78 و ترتیب چینش و عرضه و نوع فروش هم به تناسب حال و هوای ترمینال. بالاخره تسلیم می شوم و روزنامه می خرم. درد بیدرمان را که کاریش نمی شود کرد! بعد یک شال گردن میخرم با رنگ قهوه ای روشن و طرح چهارخانه و چهار حلقه فیلم 136 دیگر برای دوربین؛ یکی هزار و هفتصد تومان.
وقتی برگشتم، هنوز معطلی ادامه داشت و خداحافظی مسافران تهرانی و بساط گریه و التماس دعا و تبرّک. دوباره می روم توی نخ همان مسافر کذایی و استغفاری... و مسافران مشهدی همچنان توی اتوبوس علّاف اند و چند نفری برای تجدید وضو با هوا خواری در اطراف اتوبوس پراکنده اند.
حاج احمد آقا، با کسی سلام علیک می کند. بنده خدا دفتر و دستکش همراهش است و در تکاپو. انگار متصدی سفر است و رئیس قافله. یک کت پشمی قهوه ای به تن کرده اندکی سیه چرده و قدی کوتاه و کمی چاق؛ قیافه ا ش از آن قیافه های دوست داشتنی که با یک نگاه به دل می نشیند و احساس می کنی سالهاست می شناسی اش. نامش محمد تقی رنگی است. ساعت یک ربع به دوازده است که ساکها را توی اتوبوس جا داده اند. و سوار شده و به راه می افتیم.
آقای رنگی، لیست مسافران را چک می کند و صلوات برای امام زمان و خودمان و رهبری می گیرد. من همان جا که نشسته ام، شروع می کنم به استغفار و عجیب توی دلم به غلط کردن و شکر خوردن افتاده ام به خاطر همان یک حس گذرا و کوتاه که موقع روبه رو شدن با مسافران مشهدی و بعد چند تن همسفر تهرانی داشتم. تیپ ها و قیافه ها روستایی و غیر منتظره بود و من لابد تصور می کرده ام با دانشمندان و فرهیختگان عالم ادبیات و فلسفه همراه و هم کلام باشم و توی فکرم که چرا اینقدر عوامانه و چرا اینقدر احمقانه! با خود می گویم: اینجا ها معلوم می شود که نظام فکری و درونی آدم ها چقدر عقلانی و منطقی است و چقدر عوامانه و ابتدایی و سطحی؛ گر چه به ظاهر ادا و اطوار روشنفکرانه داشته باشند. به یاد مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری می افتم که هر بار سفر زیارتی خود به آستان مقدس امام هشتم، خود را با زوار روستایی و بیسواد، و جماعت دهاتی عامی همراه می کرد و در میان آنان می ایستاد و به حرم مشرف می شد و گویا خوانده بودم که در مکاشفه یا خوابی، عنایت ویژه ای حضرت را به این عوام الناس بیادعا با صفا دیده بود. نیت می کنم که این تصور نادرست را جبران کنم به نوکری و خدمتگزاری این جمعیت، که حالا دیگر رسماً زائر سید الشهدایند. به یاد آن داستان می افتم که یکی از علمای بزرگ نجف و از اهل سر و معرفت، روزی به سراغ شاگرد خود می آیند و از او می پرسند: دیشب چه کار بزرگ و عبادت ویژه ای انجام داده ای؟ پاسخ می دهد: هیچ دیشب خوابیدهام بیعمل و عبادت. استاد راضی نمی شود و می گوید: یک کاری کرده ای که عجیب مورد عنایت شدهای وحجرهات پر از نور است. او قدری فکر می کند و می گوید: دیشب کسی که مسافر کربلا ست، در حجره ام مهمان بود. نیمه شب در حال خواب غلتید و پایش روی من افتاد. بیدار شد م و خواستم پایش را کنار بزنم؛ اما با خود فکر کردم او مسافر کربلاست و به احترام حضرت سید الشهدا تحمل کردم و دلم نیامد بیدارش کنم....
و باز به یاد داستان دیگری می افتم که معروف است گرد و غبار کاروان زائران سید الشهدا بر چهره دزد یهودی، برای او حرمت و اعتبار درست کرده بود و باز به یاد خاطره ای می افتم از امام امت(ره) که در سفر مشهد مقدس، هر بار زودتر از حرم بر می گشته و به نمازی و دعایی مختصر اکتفا می کرده اند تا بساط چای همسفران را آماده کنند و سفره بیندازند و غذا را برای زائران آن حضرت مهیا سازند. توی همین فکرها هستم و خوشحال که خدا زود حواسم را جمع کرد. و الذین اذا مسهم طائف من الشیطان تذکروا و امید وار می شوم به جبران و خدمتگزاری. صندلی کنار من خالی است و تفأل می کنم به نیت خیر همراهی همسرم و تصور می کنم که کنارم نشسته و دعا می کنم که این صندلی خالی بماند و حال خوشی داشته باشم و یاد خوشش مثل همه لحظه های زندگی همراهی ام کند و تا رسیدن به مقصد و برگشتن، اگر جسمش نیست، حضور معنوی اش باشد.
اتوبوس خوب است؛ از اینهاست که سیر و سفر دارد و یک پله بالاتر می رود و عقبش هم تلویزیون هست. صندلی ها راحت و نرم است و گویا برای چهل نفر مسافر تعبیه شده است. و ما فکر می کنم، سی و هفت – هشت نفر بیشتر نباشم. پدر زن و مادر زن من هم کنار هم نشته اند و کاری به من ندارند.
موبایل جلویی زنگ می زند، که آدم پر ادعایی هم ست و کلی وقت در فضیلت زیارت، گوش بغل دستی اش را کار گرفته و بعد بلند می شود و توی بلندگوی اتوبوس شروع می کند به خواندن:
اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند
جان به قربان تو ای دوست که حج فقرایی
و:
زتربت شهدا بوی سیب می آید
ز طوس بوی رضای غریب می آید
رضا غریب به طوس و حسین به کرب و بلا...
نماز ظهرمان را قبل از راه افتادن، توی ترمینال خوانده ایم، به سرعت و عجله. چند نفر سنی مذهب دست بسته هم بودند و نماز خانه هم شلوغ بوده رونقی در پایتخت جامعه ی مدنی، دست بسته و دست باز در کنار هم.
برنامه سفر را شرکت صراط در یک ورق آچهار، همراه دو برگه دیگر به ما داده بود؛ یکی سفارش وسایلی که باید برداریم و یکی وسایلی که نباید برداریم. و من توی آن فهرست(برداریمها) ! چند قلم اضافه کرده ام: حوله و دمپایی و شامپو و صابون و خمیر دندان.
آرام آرام داریم از تهران خارج می شویم و من انگار که رضای پانزده – شانزده ساله و مسافر اردوهای دانش آموزی و آن دو هفته جبهه؛ قالب شیشه ای اتوبوس و منظره هایی که هیچوقت تکرار نمی شود و زمزمه کنان که: یا اباالحسن! تو ولی نعمت ما هستی که در ایرانیم؛ یا شمس الشموس! و این سلام زیارت؛ لابد برای خداحافظی و کسب اجازه و نوعی ادب و معرفت. توی دلم می گویم: آقا جان ! حالا هم داریم می رویم نجف و کربلا... شما را فراموش نمیکنیم که همیشه مهمانتان بودهایم و شما باید به جدتان سفارش کنید که ما را تحویل بگیرند که از جانب شما داریم میرویم. حسی غریب در ذهنم می گذرد از سفری در قرنها پیش؛ سفری از مدینه که معلوم بود بازگشت ندارد؛ به طوس به ولایت غربت، به سوی شهادت. و بعد میروم توی فکر دوری این حرم مطهر از حجاز و عراق و اینکه چه حکمتی داشته این غربت. مگر کم نتیجه ای است این دلدادگی و شیفتگی این نسل ایرانی شیعه، بعد از چند قرن، بعد میروم توی این فکر که راستی راستی دارم میروم به عراق! مرا دعوت کردهاند؟ راستی آیا مرا خواندهاند؟ به نام؟ و چقدر تکان دهنده و به هوش دارنده است این تصور که نام و نام خانودگیات را امام معصوم در افق ملکوت بر برگههای نور نوشته باشد و امضا کرده باشد و یعنی میشود بالاخره در این سفر، معجزهای رخ دهد و تو آدم شوی؟ و با خود میگویم: مگر حضرت عباس(ع) کاری بکند؛ خدا که نتوانست! زبانم را گاز می گیرم و می گویم العیاذ بالله ! چه کفر گفتنی است؟! و به خود پاسخ می دهم: ما که با خدا این حرفها را نداریم!
نوار روضهای توی ماشین می گذراند و حالی خوش، و تک و توک گریهای؛ و همین وسط دوباره موبایل طرف، زنگ میزند و مکالمهاش با صدای بلند، به ضرورت صدای ضبط صوت، و من در خیال خداحافظی با امام و مقام رهبری. آرام آرام چرتم می گیرد و در همین حال، میان خواب و بیداری هستم که اتوبوس توقف می کند و چشم باز میکنم که خیابان است و پیاده رو و مغازهها و بر روی پلاکاردی عنوان رباط کریم را می بینم.
قرار است اینجا ناهار بخوریم و باید به دستشویی هم برویم و دوباره عزا گرفته ام به خاطر وسواس و نجاست و طهارت و آب کشیدن! به یاد روزهایی می افتم که در همان اردوهای دانش آموزی، همیشه توی ساک دستی ام، یک شلنگ یک متری بود برای جایگزینی با چند نفر خواص هم کلاسی و هم درد، مثل سیفی و معصومی و سید ابراهیم و گاه ناصر قاسمی، کارمان می شد جست و جو برای یک توالت که تر تمیز باشد و بشود روی شیر آبش شلنگ سوار کرد. در میان شلوغ و پلوغی دم توالت عمومی و وضوخانه، حال، اول باید در و دیوار توالت را آب می کشیدم که بشود تویش نشست. جمعیت نمازشان را خوانده بودند و ناهارشان را خورده بودند و سفارش چای می دادند که ما تازه یکی یکی مقدمات تجدید وضویمان تمام می شد. چه کشیدم آن سفر باختران و همان شب اول توی تاریکی مدرسه، دنبال شلنگ و آب و آبکشی. ساختمان مدرسهی کرمانشاه، گذرگاه رزمندگان جان بر کف و خدایی بود که خیلی هاشان شهید شدند و حالا آن وسط، من دنبال توالتی می گشتم که شلنگ داشته باشد. باز با خود می گویم: بدبخت! اینجا دیگر بس کن! بیخیال میشوم و بنا را می گذارم بر ندیدن و اعتنا نکردن و مثل بچهی آدم میروم و برمیگردم! چه صفایی دارد اینطور بیخیال شدن؛ مثل امروز ظهر که توی ترمینال پشت سر پیشنمازی که نمیشناختم، نماز خواندم. روحانی جوانی بود که جمعیت مسافر شهرستانی و... پشت سرش صف کشیدند و با خود گفتم: هر که باشد، از تو آدم تر است و هر نمازی بخواند، از نماز تو درستتر. مثل عوام بیسواد ایستادم به نماز خواندن و نماز قفل و الله احد! چرا راه دور برویم؟ یکهو میبینی فقط همین یک نماز در روز قیامت قبول شد و نجاتت داد!
ادامه دارد...
فصل دوم : آغاز سفر
دوشنبه صبح راه میافتیم از منزل حاج آقا اینها. خانواده همه جمع اند برای خداحافظی و من چنان درهم و برهم شده ام که یادداشت نوشتن را از یاد مي برم ز به ترمينال مي رسيم. من بر روی همان پاکت نامه، تند تند چیزهایی می نویسم که بعدها به صورت، مرتب پاکنویس کنم. آنجا که ایستاده بودیم، عده ای دیگر هم مشغول خداحافظی و آماده شدن برای سفر بودند. یکیشان خیلی ناجور، دلم را زد که عجیب پر سر و صدا و شلوغ، ماچ و بوسه می کرد. انگار معطلی بیش از اینها ست و راه میافتم به گشتن. تا حالایش هم به احترام همراهان بند شده ام یک گوشه ی ترمینال و کنار اتوبوسی که چند مسافر دیگرش را از مشهد آورده و آمده تهران، برای سوار کردن ما همسفران تهرانی. بنا را می گذارم به خوش بودن و سر حال آوردن دیگران؛ یعنی مهم ترین ادب اجتماعی سفر، و می روم توی کوک بگو و بخند با جماعت، در آغاز سفر.
روزنامه ها را از دور می بینم و مثل آدم معتاد، که دود سیگار به چشمش بخورد، ناخودآگاه بیماری ام عود می کند؛ بیخیالش می شوم. ناسلامتی یک هفته قرار است از این گرفتاری ها فاصله بگیریم. به یاد سفر می افتم و التماس دعاها و انی و آنی که خواسته اند به یادشان باشم. و پدر آقای شجاعی که فکر می کردیم همسفر حج می شویم. بنده ی خدا، حتی برایم حوله احرام و بند و بساط خرید، و قسمت نشد، حاجی بشوم! شروع می کنم به دعا کردن و در همین حال توی نخ ترمینال رفته ام و حا ل و هوای این محیط های خاص و آدم های مخصوص و اینکه چه مطالعه اجتماعی و برنامه ریزی ویژه ای می خواهد و اینکه چه مطالعه اجتماعی و برنامه ریزی ویژه ای می خواهد و حکایت سرقت و اعتیاد که بعضی قیافه ها کاملاً تابلو هستند. می روم برای تماشا ی غرفه های مختلف فروش در اطراف سالن اصلی ترمینال جنوب تهران و مجلات رنگارنگ آبان و آذر 78 و ترتیب چینش و عرضه و نوع فروش هم به تناسب حال و هوای ترمینال. بالاخره تسلیم می شوم و روزنامه می خرم. درد بیدرمان را که کاریش نمی شود کرد! بعد یک شال گردن میخرم با رنگ قهوه ای روشن و طرح چهارخانه و چهار حلقه فیلم 136 دیگر برای دوربین؛ یکی هزار و هفتصد تومان.
وقتی برگشتم، هنوز معطلی ادامه داشت و خداحافظی مسافران تهرانی و بساط گریه و التماس دعا و تبرّک. دوباره می روم توی نخ همان مسافر کذایی و استغفاری... و مسافران مشهدی همچنان توی اتوبوس علّاف اند و چند نفری برای تجدید وضو با هوا خواری در اطراف اتوبوس پراکنده اند.
حاج احمد آقا، با کسی سلام علیک می کند. بنده خدا دفتر و دستکش همراهش است و در تکاپو. انگار متصدی سفر است و رئیس قافله. یک کت پشمی قهوه ای به تن کرده اندکی سیه چرده و قدی کوتاه و کمی چاق؛ قیافه ا ش از آن قیافه های دوست داشتنی که با یک نگاه به دل می نشیند و احساس می کنی سالهاست می شناسی اش. نامش محمد تقی رنگی است. ساعت یک ربع به دوازده است که ساکها را توی اتوبوس جا داده اند. و سوار شده و به راه می افتیم.
آقای رنگی، لیست مسافران را چک می کند و صلوات برای امام زمان و خودمان و رهبری می گیرد. من همان جا که نشسته ام، شروع می کنم به استغفار و عجیب توی دلم به غلط کردن و شکر خوردن افتاده ام به خاطر همان یک حس گذرا و کوتاه که موقع روبه رو شدن با مسافران مشهدی و بعد چند تن همسفر تهرانی داشتم. تیپ ها و قیافه ها روستایی و غیر منتظره بود و من لابد تصور می کرده ام با دانشمندان و فرهیختگان عالم ادبیات و فلسفه همراه و هم کلام باشم و توی فکرم که چرا اینقدر عوامانه و چرا اینقدر احمقانه! با خود می گویم: اینجا ها معلوم می شود که نظام فکری و درونی آدم ها چقدر عقلانی و منطقی است و چقدر عوامانه و ابتدایی و سطحی؛ گر چه به ظاهر ادا و اطوار روشنفکرانه داشته باشند. به یاد مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری می افتم که هر بار سفر زیارتی خود به آستان مقدس امام هشتم، خود را با زوار روستایی و بیسواد، و جماعت دهاتی عامی همراه می کرد و در میان آنان می ایستاد و به حرم مشرف می شد و گویا خوانده بودم که در مکاشفه یا خوابی، عنایت ویژه ای حضرت را به این عوام الناس بیادعا با صفا دیده بود. نیت می کنم که این تصور نادرست را جبران کنم به نوکری و خدمتگزاری این جمعیت، که حالا دیگر رسماً زائر سید الشهدایند. به یاد آن داستان می افتم که یکی از علمای بزرگ نجف و از اهل سر و معرفت، روزی به سراغ شاگرد خود می آیند و از او می پرسند: دیشب چه کار بزرگ و عبادت ویژه ای انجام داده ای؟ پاسخ می دهد: هیچ دیشب خوابیدهام بیعمل و عبادت. استاد راضی نمی شود و می گوید: یک کاری کرده ای که عجیب مورد عنایت شدهای وحجرهات پر از نور است. او قدری فکر می کند و می گوید: دیشب کسی که مسافر کربلا ست، در حجره ام مهمان بود. نیمه شب در حال خواب غلتید و پایش روی من افتاد. بیدار شد م و خواستم پایش را کنار بزنم؛ اما با خود فکر کردم او مسافر کربلاست و به احترام حضرت سید الشهدا تحمل کردم و دلم نیامد بیدارش کنم....
و باز به یاد داستان دیگری می افتم که معروف است گرد و غبار کاروان زائران سید الشهدا بر چهره دزد یهودی، برای او حرمت و اعتبار درست کرده بود و باز به یاد خاطره ای می افتم از امام امت(ره) که در سفر مشهد مقدس، هر بار زودتر از حرم بر می گشته و به نمازی و دعایی مختصر اکتفا می کرده اند تا بساط چای همسفران را آماده کنند و سفره بیندازند و غذا را برای زائران آن حضرت مهیا سازند. توی همین فکرها هستم و خوشحال که خدا زود حواسم را جمع کرد. و الذین اذا مسهم طائف من الشیطان تذکروا و امید وار می شوم به جبران و خدمتگزاری. صندلی کنار من خالی است و تفأل می کنم به نیت خیر همراهی همسرم و تصور می کنم که کنارم نشسته و دعا می کنم که این صندلی خالی بماند و حال خوشی داشته باشم و یاد خوشش مثل همه لحظه های زندگی همراهی ام کند و تا رسیدن به مقصد و برگشتن، اگر جسمش نیست، حضور معنوی اش باشد.
اتوبوس خوب است؛ از اینهاست که سیر و سفر دارد و یک پله بالاتر می رود و عقبش هم تلویزیون هست. صندلی ها راحت و نرم است و گویا برای چهل نفر مسافر تعبیه شده است. و ما فکر می کنم، سی و هفت – هشت نفر بیشتر نباشم. پدر زن و مادر زن من هم کنار هم نشته اند و کاری به من ندارند.
موبایل جلویی زنگ می زند، که آدم پر ادعایی هم ست و کلی وقت در فضیلت زیارت، گوش بغل دستی اش را کار گرفته و بعد بلند می شود و توی بلندگوی اتوبوس شروع می کند به خواندن:
اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند
جان به قربان تو ای دوست که حج فقرایی
و:
زتربت شهدا بوی سیب می آید
ز طوس بوی رضای غریب می آید
رضا غریب به طوس و حسین به کرب و بلا...
نماز ظهرمان را قبل از راه افتادن، توی ترمینال خوانده ایم، به سرعت و عجله. چند نفر سنی مذهب دست بسته هم بودند و نماز خانه هم شلوغ بوده رونقی در پایتخت جامعه ی مدنی، دست بسته و دست باز در کنار هم.
برنامه سفر را شرکت صراط در یک ورق آچهار، همراه دو برگه دیگر به ما داده بود؛ یکی سفارش وسایلی که باید برداریم و یکی وسایلی که نباید برداریم. و من توی آن فهرست(برداریمها) ! چند قلم اضافه کرده ام: حوله و دمپایی و شامپو و صابون و خمیر دندان.
آرام آرام داریم از تهران خارج می شویم و من انگار که رضای پانزده – شانزده ساله و مسافر اردوهای دانش آموزی و آن دو هفته جبهه؛ قالب شیشه ای اتوبوس و منظره هایی که هیچوقت تکرار نمی شود و زمزمه کنان که: یا اباالحسن! تو ولی نعمت ما هستی که در ایرانیم؛ یا شمس الشموس! و این سلام زیارت؛ لابد برای خداحافظی و کسب اجازه و نوعی ادب و معرفت. توی دلم می گویم: آقا جان ! حالا هم داریم می رویم نجف و کربلا... شما را فراموش نمیکنیم که همیشه مهمانتان بودهایم و شما باید به جدتان سفارش کنید که ما را تحویل بگیرند که از جانب شما داریم میرویم. حسی غریب در ذهنم می گذرد از سفری در قرنها پیش؛ سفری از مدینه که معلوم بود بازگشت ندارد؛ به طوس به ولایت غربت، به سوی شهادت. و بعد میروم توی فکر دوری این حرم مطهر از حجاز و عراق و اینکه چه حکمتی داشته این غربت. مگر کم نتیجه ای است این دلدادگی و شیفتگی این نسل ایرانی شیعه، بعد از چند قرن، بعد میروم توی این فکر که راستی راستی دارم میروم به عراق! مرا دعوت کردهاند؟ راستی آیا مرا خواندهاند؟ به نام؟ و چقدر تکان دهنده و به هوش دارنده است این تصور که نام و نام خانودگیات را امام معصوم در افق ملکوت بر برگههای نور نوشته باشد و امضا کرده باشد و یعنی میشود بالاخره در این سفر، معجزهای رخ دهد و تو آدم شوی؟ و با خود میگویم: مگر حضرت عباس(ع) کاری بکند؛ خدا که نتوانست! زبانم را گاز می گیرم و می گویم العیاذ بالله ! چه کفر گفتنی است؟! و به خود پاسخ می دهم: ما که با خدا این حرفها را نداریم!
نوار روضهای توی ماشین می گذراند و حالی خوش، و تک و توک گریهای؛ و همین وسط دوباره موبایل طرف، زنگ میزند و مکالمهاش با صدای بلند، به ضرورت صدای ضبط صوت، و من در خیال خداحافظی با امام و مقام رهبری. آرام آرام چرتم می گیرد و در همین حال، میان خواب و بیداری هستم که اتوبوس توقف می کند و چشم باز میکنم که خیابان است و پیاده رو و مغازهها و بر روی پلاکاردی عنوان رباط کریم را می بینم.
قرار است اینجا ناهار بخوریم و باید به دستشویی هم برویم و دوباره عزا گرفته ام به خاطر وسواس و نجاست و طهارت و آب کشیدن! به یاد روزهایی می افتم که در همان اردوهای دانش آموزی، همیشه توی ساک دستی ام، یک شلنگ یک متری بود برای جایگزینی با چند نفر خواص هم کلاسی و هم درد، مثل سیفی و معصومی و سید ابراهیم و گاه ناصر قاسمی، کارمان می شد جست و جو برای یک توالت که تر تمیز باشد و بشود روی شیر آبش شلنگ سوار کرد. در میان شلوغ و پلوغی دم توالت عمومی و وضوخانه، حال، اول باید در و دیوار توالت را آب می کشیدم که بشود تویش نشست. جمعیت نمازشان را خوانده بودند و ناهارشان را خورده بودند و سفارش چای می دادند که ما تازه یکی یکی مقدمات تجدید وضویمان تمام می شد. چه کشیدم آن سفر باختران و همان شب اول توی تاریکی مدرسه، دنبال شلنگ و آب و آبکشی. ساختمان مدرسهی کرمانشاه، گذرگاه رزمندگان جان بر کف و خدایی بود که خیلی هاشان شهید شدند و حالا آن وسط، من دنبال توالتی می گشتم که شلنگ داشته باشد. باز با خود می گویم: بدبخت! اینجا دیگر بس کن! بیخیال میشوم و بنا را می گذارم بر ندیدن و اعتنا نکردن و مثل بچهی آدم میروم و برمیگردم! چه صفایی دارد اینطور بیخیال شدن؛ مثل امروز ظهر که توی ترمینال پشت سر پیشنمازی که نمیشناختم، نماز خواندم. روحانی جوانی بود که جمعیت مسافر شهرستانی و... پشت سرش صف کشیدند و با خود گفتم: هر که باشد، از تو آدم تر است و هر نمازی بخواند، از نماز تو درستتر. مثل عوام بیسواد ایستادم به نماز خواندن و نماز قفل و الله احد! چرا راه دور برویم؟ یکهو میبینی فقط همین یک نماز در روز قیامت قبول شد و نجاتت داد!
ادامه دارد...