تاریخ انتشار
پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۱ ساعت ۱۲:۵۰
۰
کد مطلب : ۸۳۸۴

آن منبر كه مي‌لرزيد

علي مهر
شماره اول ماهنامه خيمه - محرم 1424 - اسفند 1381


تاريكي همه جا را فرا گرفته بود. شهر از نفس افتاده بود. كوچه خلوت بود. همه رفته بودند جز چند خادم حسينيه كه مشغول رفت و روب و شستن استكانها براي فردا بودند. اين پا و آن پا كرد اما چشم از در بر نداشت. صدايي آمد. صداي خسته و آرام قدمهايي روي سنگفرش حياط. آمد توي دالان. خودش بود؛ حاج غلام. توي درگاه ايستاد. نگاهي به آسمان كرد. يك‌ پارچه سياه بود. پر از پولكهاي نور. زير لب چيزي گفت. سر برگرداند و به حياط نگاه كرد و دوباره لبهايش تكان خورد. برگشت به كوچه نگاه كرد. ساكت و تاريك. «بسم‌الله» گفت و پا به كوچه گذاشت. كوچه انگار خوابيده بود. صدايي نبود. جز همهمه‌هايي گنگ و دور. نگاهش افتاد به علم سر در هيأت. «السلام عليك يا اباعبدالله» گفت و به راه افتاد.

مرد، توي تاريكي كه سايه ديوار غليظ ترش كرده بود، همچنان ايستاده بود. دست به كمر برد و روي قمه، كه پر شالش بود كشيد. انگار بخواهد مطمئن شود.

حاج غلام آرام قدم برمي‌داشت. به زمين نگاه مي‌كرد و زير لب چيزهايي مي‌گفت. صدايي آمد. ايستاد. سربلند كرد. انگار چيزي در سايه‌ي ديوار كوچه، تكان خورد. برق دو چشم را ديد.

ـ يعني...

ناگهان از سايه بيرون پريد. حاج غلام قدمي عقب گذاشت. «بسم‌الله» گفت. قلبش تند تند مي‌زد. چشم ريز كرد. مي‌خواست بداند كيست كه در اين وقت شب در اين كوچه‌ي تاريك جلوي او را گرفته؟ او كه با كسي كاري ندارد.

ـ شعبان... شعبان بي‌مخ؟

مي‌شناختش. باج‌گير سر گذر. مردم محل از دست او و نوچه‌هايش آسايش نداشتند. سراغ هر كس مي‌آمد، خير نبود. كاسب‌ها هر ماه بايد چيزي براي او كنار مي‌گذاشتند.

چيزي، انگار توپي بزرگ پرت شده بود بيرون. خورده بود به جعبه‌ها. جعبه‌ها ريخته بودند زمين. ميوه‌ها پخش شده بود توي كوچه. پيرمرد ميان جعبه‌ها ولو شده بود. پيشاني‌اش شكافته بود. خون روي صورتش شيار زده بود. ناگهان چيزي انگار خورده بود توي شيشه. صداي مهيب فرو ريختن شيشه پيچيده بود توي كوچه. پير‌مرد نيم خيز شده بود. دو دوستي كوبيده توي سرش: «اي خدا»

شعبان بي‌مخ، توي درگاه، نوك سبيلش را به دندان گرفته بود و به پير‌مرد زل زده بود: «اينها را نشاني گذاشتم تا هيچ وقت يادت نرود شعبان كيه؟ حق لوطي يعني چه؟»

ـ اما من كه كاسب نيستم. چيزي ندارم... اين وقت شب... يعني مرا نمي‌شناسند؟ چرا مي‌شناسند....

شعبان مي‌خواست چيزي بگويد. دهانش را گشود اما چيزي نگفت. فكر كرد چه بگويد؟ از كجا شروع كند؟ وقايع آن روز را به خاطر آورد؛ توي قهو‌ه‌خانه، ادا و اطوارهاي اسد، غش و ريسه رفتن او و نوچه‌هايش، «لااله الاالله» و «السلام عليك يا اباعبدالله» گفتن‌هاي قهوه‌چي و ... زن كه براي چندمين شب آمده بود جلوي قهوه‌خانه و زل زده بود به او. شبهاي قبل هم چند دقيقه مي‌ايستاد. به او نگاه مي‌كرد. چادرش را از جلوي صورتش كنار مي‌برد. لبخندي مي‌زد و مي‌رفت. كسي انگار به شعبان گفته بود: «برو ببين چه مي‌خواهد؟» و قهقهه زده بود. خواست بلند شود كه انگار كسي گفته بود: «يدالله را مي‌شناسي». مي‌شناخت. شوهر زن.

اسد خسته شده بود و نشسته بود. قهوه‌خانه آرام شده بود. صدايي از دور مي‌آمد. شايد از حسينيه‌ي محله بالايي: « حسين جان فدايت. فداي بچه‌هايت» به خود گفته بود:‍ «شايد يدالله توي همين حسينيه باشد». گرمش شده بود. قهوه‌خانه دم كرده بود. كلاهش را برداشته بود. كسي گفته بود: «آق شعبان! پكري؟!» محل نگذاشته بود. نمي‌خواست محل بگذارد. چنگ زده بود به موهايش و زير لب گفته بود: «ناموس...» و موهايش را به هم ريخته بود. سر بلند كرده بود. زن رفته بود. بي‌آنكه چيزي بگويد بلند شده بود و زده بود بيرون.

ـ حاج غلام از سر شب انتظارت را مي‌كشم.

حاج غلام خواست بپرسد: «من؟»

اما نپرسيد. سعي كرد صدايش نلرزد. آب دهانش را فرو داد و گفت: «هنوز دست از اين كارهايت برنداشتي شعبان! محرّم است. از امام حسين(ع) خجالت بكش!».

خجالت كشيده بود. تا دم حسينيه رفته بود. مي‌خواست داخل شود اما انگار كسي گفته بود: «خجالت بكش».

از خودش پرسيده بود: «يعني من هم مي‌توانم بروم؟ دهانم را طاهر كرده‌ام؟ اگر داخل شوم... حتماً آقا...»

صداي حاج غلام آمده بود. روضه‌ي حضرت ابوالفضل(ع) را خوانده بود.

«حضرت ابوالفضل(ع) مشك بر دوش به سوي فرات مي‌رفت. بچه‌ها جلوي خيمه ايستاده بودند. انگار سكينه(س) بود كه دستهايش را رو به آسمان بلند كرده بود.»

دو تكه نور، توي چشمهاي شعبان بازي مي‌كردند. چشمهاي شعبان پر اشك بود. قمه را توي مشت فشرد: «حاج غلام مي‌خواهم برايم روضه، حضرت ابوالفضل(ع) را بخواني!‌»

«آقا به فرات رسيده بود. صف نانجيب‌ها را به هم زده بود و با اسبش وارد فرات شده بود. مشك را از آب پر كرده بود و به دوش گرفته بود.»

ـ آخر، شعبان، اين جا...

ـ بخوان، برايم روضه‌ي حضرت ابوالفضل(ع) را بخوان.

«مشتي آب برداشته بود. خنك بود. لبهاي آقا خشك بود. مشت آب را به دهان نزديك كرده بود:

ـ مولايم تشنه است.

«شايد همين را فقط گفته بود كه آب را ريخته بود.»

نمي‌دانست چه بگويد. چه كار كند. شعبان روضه‌ي حضرت ابوالفضل(ع) مي‌خواست. آن هم در اينجا و در اين وقت شب!

شعبان دستش را بالا آورد. حاج غلام، برق قمه را ديد.

ـ يا مي‌خواني يا...

و اشاره كرد به قمه.

ـ آخر...

ـ گفتم كه يا...

ـ آخر... اين جا نمي‌شود... مناسب نيست. روضه را بايد بالاي منبر خواند. اين جا نه منبر است نه ....

ـ منبر...؟

شعبان به فكر فرو رفت. حاج غلام گفت: «بگذار فردا شب...»

ـ نه، امشب؛ من هم منبرت، من مي‌شوم منبرت.

و رفت گوشه ديوار و زانو زد. حاج غلام به او نگاه كرد: «خدايا، يعني چه؟»

ـ پس چرا معطلي؟

ـ آخر...

ـ آخر نداريم.

حاج غلام قدم اول را كه برداشت «بسم‌الله» گفت و قدم دوم گفت: «خدايا، خودم را به تو مي‌سپارم». روي كمر شعبان كه نشست شعبان آهسته بلند شد. حاج غلام محكم پيراهن او را گرفت: «نكند بخواهد مرا بياندازد؟ گمان نكنم، آخر براي چه؟...»

شعبان به حالت ركوع ايستاد. حاج غلام نفس توي سينه‌اش را با صدا بيرون داد و ساكت شد.

ـ پس چرا نمي‌خواني؟

«حضرت مشك و علم را به دست چپ داده بود و خوانده بود:

والله ان قطعتموا يميني / اني احامي ابداً عن ديني

از بازوي راستش خون مي‌ريخت. نانجيبي پشت درخت كمين كرده بود.»

حاج غلام مي‌خواند و ارتعاش ضعيف شانه‌ها و كمر شعبان را حس مي‌كرد.

«نانجيب از پشت درخت بيرون پريد و شمشير را بر بازوي چپ حضرت فرود آورد.»

لحظه به لحظه لرزش شانه‌ها و بدن شعبان بيشتر مي‌شد. صداي حاج غلام مي‌لرزيد.

«آقا ابوالفضل(ع) مشك را به دندان گرفته بود. پرچم را در ميان دو بازوي قطع شده‌اش قرار داده بود و به سوي خيمه‌ها رانده بود.

نانجيبي پشت صخره‌اي كمين كرده بود. بچه‌ها جلوي خيمه‌ها ايستاده بودند.»

حاج غلام صداي هِق هِق شعبان را مي‌شنيد. شانه‌ها و همه‌ي بدن شعبان مي‌لرزيد. حاج غلام دستهايش را روي كمر شعبان ستون كرد. بغضش را فرو خورد. لب گزيد. قطره اشكي از گوشه چشمش سريد و خواند.

«از دور مي‌آمد. بچه‌ها دستها را سايبان چشم قرار داده بودند، تا بهتر ببينند. نزديك كه آمده بود شناخته بودند. امام بود. خميده، دست به كمر گرفته بود.

كسي گفته بود: «انگار صداي عمو عباس(ع) بود.»

امام تاخته بود سوي ميدان. بچه‌ها نگران سوي فرات نگاه كرده بودند. گر چه ته دلشان خوشحال بودند: «امام(ع) همراه عمو عباس(ع)‌. هيچ كس نمي‌تواند به آنها آزاري برساند. حتماً آب هم...».

اما امام آهسته قدم برمي‌داشت. دست به كمر گرفته بود و سوي خيمه‌ها... عمه بود. عمه زينب كه نگران سوي امام دويده بود. و بچه‌ها ندانسته بودند چرا امام گفته بود: «الان انكسر ظهري»‌ و چرا عمه شيون كرده بود.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما