تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۱ ساعت ۱۰:۳۰
۰
کد مطلب : ۸۳۹۹

عطر اميد

محمد موحديان (اميد)
شماره دوم ماهنامه خیمه - صفر1424 - اسفند 1381

* محمد موحديان (اميد)

مرگ سرخ آنكه پي دفع مذلّت مي‌خواست

زندگي را همه در سايه‌ي عزّت مي‌خواست

تا به ذلّت نكند زيست، به عزّت جان داد

آنكه با مرگ خود احياي فضيلت مي‌خواست

ناروا كشته شد و كامروا گشت حسين

چون به انجام رسانْد آنچه رسالت مي‌خواست

نقد جان داده و با خون دلش ضامن شد

سند عشق، زماني كه ضمانت مي‌خواست

خون هفتاد و دو شاهد به شهادت طلبيد

كه به جان، عزّت هفتاد و دو ملّت مي‌خواست

مهلت از خصم سيه روز گرفت ار كه شبي

در دعاي سحرش، صبح سعادت مي‌خواست

تا ابد بانگ بلند است به «يا ليت» وليك

فوز ياريش، بس آنروز لياقت مي‌خواست

خواهرش زينب مظلومه به جان كرد قبول

بهر تكميل رسالت، چو اسارت مي‌خواست

لال باد آنكه بگويد به دو صد لابه و عجز

آب از دشمن خود، وقت شهادت مي‌خواست!

آب مي‌خواست ولي آب دم خنجر عشق

بهر دفع عطشِ آتش غيرت مي‌خواست!

ماند چون يكه و تنها دم آخر به كمك

باز ياران خود از شدّت غربت مي‌خواست

بهر حفظ حرم خويش در آن قحط وفا

از شهيدان بخون خفته، حمايت مي‌خواست

بر دلش داغ خزان بود ولي عطر «اميد»

زان همه دسته گل رفته به غارت مي‌خواست


بعد از طلوع سرخ تو...

سيد محمد جواد شرافت

دنيا شنيد آه نيستانيِ تو را

بر نيزه ديد آينه گرداني تو را

موج نسيم غمزده حس كرد، مو به مو

بر اوج نيزه، عمق پريشانيِ تو را

سنگي كه قلبِ دختِ‌ علي را نشانه رفت

آمد شكست حرمت پيشاني تو را!

قومي كه سجده بر بت ابليس برده‌اند

انكار كرده‌اند مسلماني تو را

آنان كه گوششان پر از آواز سكّه شد

كَر مي‌شدند لهجه‌ي قرآنيِ تو را

با اينهمه كسي نتوانست كم كند

يك ذرّه از تجلّي عرفانيِ تو را

بعد از طلوع سرخ تو، اي آفتاب سبز!

چشمي نديد مغرب پايانيِ تو را




تقديم به حضرت ابوالفضل
خديجه پنجي

جهان، مات نگاه آبي‌اش بود

خدا پايان راه آبي‌اش بود

زماني كه لبش رود عطش شد

فرات، احساس آه آبي‌اش بود


علي اكبر پس از اين شانه بر مويم نخواهد زد
* آرش شفاعي



پدر! آخر چرا دنيا به ما آسان نمي‌گيرد

غروب غربت ما از چه رو پايان نمي‌گيرد

پدر! حالا كه تو در آسمان هستي بپرس از ابر

كه من از تشنگي پرپر زدم، باران نمي‌گيرد؟!

علي اكبر پس ازين شانه بر مويم نخواهد زد

علي اصغر، سرانگشت مرا دندان نمي‌گيرد؟!

نگاه عمه، طعم اشك دارد امشبِ تلخي‌ست

دل دريايي او بي‌دليل اين سان نمي‌گيرد

به بازي باز هم خود را به خفتن زد عمو جانم

چرا با بوسه‌هايم چون هميشه جان نمي‌گيرد؟

نمي‌دانم چرا اين ذوالجناح مهربان امشب

تمرّد مي‌كند از هيچ كس فرمان نمي‌گيرد

پدر مي‌ترسم اين تشويش را پايان نخواهي داد

دلم آرام جز با خواندن قرآن نمي‌گيرد



تكرار شد تاريخ خون آلود

* مريم مايلي رزين (آزاد)

شب شد، و در ويرانه‌ شوري ديگر افتاده‌ست

در چشم بابا چهره‌ي نيلوفر افتاده‌ست

در دستهاي كوچكش، هي مي‌شود تكرار

تصوير خورشيدي كه در خاكستر افتاده‌ست

حرفي بزن! تكرار شد تاريخ خون‌آلود

يكبار ديگر فاطمه پشت در افتاده‌ست

حرفي بزن! دارد نگاهي شعله مي‌گيرد

از حسرت تلخي كه در چشم تر افتاده‌ست

اين ضجّه زهراست، اين پيچيده در هر بغض

صد نينوا آه از گلوي مادر افتاده‌ست

شب در دل ويرانه گم شد بي امان، حالا

يك سو سر بابا و يك سو دختر افتاده‌ست



نذر حضرت رقيه

* امير حسين مؤمني

از باغ لبم جز تو كسي بوسه نچيد

همچون رخ من غنچه‌ي پژمرده كه ديد

جز سيلي و تازيانه و سنگ ستم

كس دست نوازش به سر من نكشيد





* محسن جعفري



(1)

اي عمه! به بالين سرم، فاطمه‌است

ورد لبش «آه دخترم فاطمه!» است

اين رنگ پريده‌ي مرا مي‌بيني

آيينه‌ي روي مادرم فاطمه است

(2)

با اشك دو ديده‌ي تو را مي‌بوسم

من زخم چكيده‌ي تو را مي‌بوسم

جانم به لب است، دل بريدم از جان

لب‌هاي بريده‌ي تو را مي‌بوسم

(3)

من بي سر و سامان پريشاني تو

شد روز، شبم با سر نوراني تو

بر گونه‌ي ماهت ابري از خون جاري‌ست

سنگ چه كسي شكسته پيشاني تو؟!



خنجر و عطش

* سيد علي حسيني ايمن
در اقيانوس حنجري

شمر

شعله‌ور شد

آن گاه

كه عطش با تفاهم خنجر

حلق فرات را مكيد





ادب عاشقی

محمد كامراني
قدم از او جلوتر برنمي‌داشت

ز پيش پاي او سر بر نمي‌داشت

دو دست خويشتن را داد از دست

ولي دست ز برادر برنمي‌داشت



سكوت ممتد اندوه

* مريم سقلاطوني

صداي دسته‌ي زنجير زن... غمي در من

و شعله شعله كشان جهنّمي در من

شب است و از همه سو خيمه مي‌زند اندوه

كه تا بنا شود از نو محرّمي در من

شبيه تكيه، دلم بي‌قرار مي‌لرزد

و شعله مي‌كشد آواز مبهمي در من

صداي شعله‌ور تازيانه مي‌پيچد

و سايه روشن تبدار آدمي در من

كه پا برهنه و لب تشنه مي‌دود در خون

ميان دسته‌ي زنجير زن... غمي در من

شب است و از در و ديوار تكيه مي‌بارد

سكوت ممتد اندوه عالمي در من





گلخانه‌ي عرش شد سيه‌پوش

* جعفر رسول‌زاده (آشفته)

در اشك نشسته چشم كوثر

افتاده نبي ميان بستر

پيغمبر مهربان امت

خواهد روانه ميان امت

پايان رسالت است و انگار

شد وقت وصال حضرت يار

آنروح مجرد نخستين

تا مبدأ خود رود به تمكين

گلخانه‌ي عرش شد سيه‌پوش

محبوب خداست رفته از هوش

بر دامن مرتضي سر او

لرزيد ز ضعف پيكر او

زهرا دل خسته‌اش شكسته

بالين سر پدر نشسته

در اين دو سه روز رنج و محنت

خون بود دل رسول رحمت

مي‌ديد به ديده خدايي

صد فتنه نموده خودنمايي

مي‌ديد شكسته عهد و پيمان

در غربت روزگار قرآن

مي‌ديد كه جاهلان به نيرنگ

اين آينه را زنند بر سنگ

مي‌ديد بر پرده‌ي سقيفه

غوغاي خلافت و خليفه

مي‌ديد كه امّت خطاكار

بر عترت او دهند آزار

از جيش اسامه پاكشيدند

گويي سخنش نمي‌شنيدند

خون دل هم چو آفتابش

بشكست دل پر اضطرابش

زان نامه‌ي نا نوشته افسوس

شد روح زلال و مي مأيوس

دلواپس جان عترتش بود

آغاز غم و مصيبتش بود







نذر غربت امام حسن عليه‌السلام
* محسن جعفري


(1)

از اشك، نگاه لاله‌گوني دارد

داغ از همه لاله‌ها فزوني دارد

جاي گله، خون از دهنش مي‌جوشيد

يعني كه ز غربت، دل خوني دارد!

(2)

در چاه سكوت، سر فرو برد حسن

غربت، همه روح و جانش آزرد، حسن

اين خون كه چنين از دهنش مي‌ريزد

بغضي‌ست كه يك عمر، فرو خورد حسن!



پيشكش به آستان حضرت موسي بن جعفر عليه‌السلام
آرامش محض، روح آشفته‌ي توست

مبهوت، زمان ز رنج ناگفته‌ي توست

تو صابري و صبر، شكيب از تو گرفت

تو كاظمي و خشم، فرو خفته‌ي توست
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما