تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۱ ساعت ۱۱:۰۱
۰
کد مطلب : ۸۴۱۷
معرفي كتاب:

ميهماني‌هاي بحيرا

شماره دوم ماهنامه خیمه - صفر1424 - اسفند 1381 

حكايات و پندها از دوران كودكي حضرت محمّد(ص) تا وفات آن حضرت است.

بازنويسي اين پندها و حكايت‌ها با نثر ساده و روان آقاي حميد رضا داداشي است.

در زير حكايت ميهمان‌هاي بحيرا كه سومين حكايت اين كتاب است را مي‌خوانيم:

كاروان بازرگانان مكّه به «بُصرا»(1) رسيده «بُحيرا» زاهد مسيحي در صومعه‌ي قديمي خود مشغول عبادت بود كه چشمش به كاروان افتاد كه به شهر آنها نزديك مي‌شد، در حالي كه تكّه‌اي ابر بالاي سر آنها حركت مي‌كرد و سايه‌بانشان شده بود.

بُحيرا از ديدن اين منظره شگفت‌زده شد و بعد انگار كه منتظر چنين حادثه‌اي بوده و حال پس از سال‌ها، انتظارش به پايان رسيده باشد، از شوق لبخندي زد، از صومعه بيرون آمد و به خدمتكار خود گفت: «برو به آنها بگو امروز همه‌ي شما ميهمان‌هاي بحيرا هستيد.»

خدمتكار پيغام بحيرا را رساند و بازرگانان به طرف صومعه آمدند. مردي از قبيله‌ي قريش كه در كاروان بود به بحيرا گفت: بحيرا! كار امروز تو شگفت‌آور است. ما سالها از كنار صومعه‌ي تو گذر كرده‌ايم و چنين رفتاري از تو نديده بوديم!»

بحيرا گفت: «آري راست مي‌گويي؛ امّا شما امروز ميهمان‌هاي من هستيد و من دوست دارم از شما پذيرايي كنم.»

همه سر سفره‌ي او نشستند و تنها محمّد به خاطر سنّ كمي كه داشت در ميان كاروان بود. بحيرا به دقّت به ميهمانان نگاه گرد و گفت: «اي قريشيان! نبايد هيچ كس از شما از سفره‌ي من دور بماند.»

بازرگانان گفتند: همه حاضرند جز كودك خردسالي كه براي نگهباني از بارها در كاروان مانده است.»

بحيرا گفت: «نه! همه بايد بيايند. نزد او برويد و او را اينجا بياوريد». يكي از مردان برخاست و محّمد(ص) را آورد. بحيرا در چهره و رفتار محمّد دقيق شد. پس از‌ آنكه ميهمانان غذايشان را خوردند و رفتند بحيرا نزديك پيامبر رفت و گفت: «اي جوان! تو را به «لات» و «عزّا» قسم مي‌دهم كه به تمام پرسش‌هاي من پاسخ كامل بدهي!»

محمّد گفت: «با نام لات و عزّا از من چيزي مخواه، چون من از اين بت‌ها و كساني كه به آنها احترام مي‌گذارند خوشم نمي‌آيد!»

بحيرا گفت: «پس تو را به خدا قسم مي‌دهم كه پاسخ را بدهي.»

پس محمّد به تمام پرسش‌هاي او پايخ داد و چون بحيرا فهميد كه پاسخ‌هاي اين كودك كامل و درست است به پشت محمّد ـ ميان دو شانه ـ نگاه كرد و همين كه چشمش به خال زيباي او افتاد لبخندي زد و گفت: «به خدا قسم تمام نشانه‌هايي كه انجيل درباره‌ي تو داده است درست است! اي محمّد! تو بزرگ‌ترين بنده‌ي خدا هستي!»

آن گاه بر پاي محمّد افتاد و پاهايش را بوسيد، پس نزد كاروانيان رفت و گفت: «اين جوان فرزند كيست؟»

كاروانيان به ابوطالب عليه‌السلام اشاره كردند و گفتند: فرزند اوست!

بحيرا به ابوطالب گفت: «اين فرزند تو نيست! پدر او بايد از دنيا رفته باشد!» ابوطالب كه تعجب كرده بود گفت: آري، او فرزند برادر من است و من سرپرست اويم.»

بحيرا گفت: «راست گفتي! برادرزاده‌ات را به شهر خودش بازگردان، مراقب او باش و از نقشه‌ها و كينه‌هاي يهوديان حفظش كن. به خدا قسم اگر يهوديان او را ببيند. و آنچه را من در اين جوان ديدم و شناختم ببينند و بشناسد او در خطر خواهد بود... اين برادرزاده‌ي تو درآينده مقامي بزرگ خواهد يافت، پيامبر خواهد شد و فرشته‌ي وحي بر او فرود خواهد آمد.»

ابوطالب گفت: «خداوند او را در پناه خود حفظ خواهد كرد.»

صد حكايت از تولد تا وفات رسول خدا(ص) تصيويرهاي زيبايي از زندگي پيامبرمان را در ذهن خواننده به تصوير مي‌كشد.



پی نوشت:

1. شهر كوچكي در نزديكي شام (سوريه‌ي امروزي)

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما