تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ تير ۱۳۸۳ ساعت ۰۸:۴۹
۰
کد مطلب : ۸۴۳۰

امشب بايد كربلا باشيم! (بخش دوم)

سید مهدی حسینی
شماره چهاردهم ماهنامه خیمه - جمادی الاولی- تیرماه 1383

مرز شلمچه - ساعت 8 صبح

مرز بسته است و همه ى زائران چشم به راه مسئول مربوطه (!). ترافيك اتوبوس ها و خودروها - كه بيشتر از اصفهان و اهوازاند - و نيز ازدحام مردم، خبر از يك روز شلوغ و جنجالى مى دهد. عده اى از زائران جواز عبور ندارند و همين ها باعث شده اند، جهت كنترل امور، مرز بسته شود. مدير كاروان سفارش مى كند كه كسى از كنار اتوبوس تكان نخورد. بعضى از همراهان - شايد به دليل كنجكاوى - تا نقطه ى صفر مرزى رفته اند، قبل از رفتن به من هم تعارفى زدند، امّا ترجيح دادم از فرصت پيش آمده بهره اى ببرم و با خودم خلوتى داشته باشم... .

در اتوبوس نشسته بودم ؛ در سكوتى مطلق ؛ چشمم روى صفحات مفاتيح مى گشت و دلم در كربلا بود. براى اولين بار در عمرم داشتم زيارت عاشورايى مى خواندم با صد لعن و صد سلام! صداى آشناى مدّاح جنوبى - فخرى بود يا كس ديگر، نمى دانم؟ - كافى بود كه اين خلوت را با اشك صفاى ديگرى ببخشد. به چه شور و حالى مى خواند! در يك آن، تمام سبك ها و شيوه هاى مداحى مد شده را فراموش مى كنم! در نظر من انگار هيچ شيوه ى مداحى جز شيوه ى جنوبى وجود ندارد!

جلّ الخالق! لعنت بر اين شيطان كه ننگ رجيم بودن خود را مى خواهد به همه ى بنى بشر تحميل كند! يك لحظه به خودم مى آيم مى بينم وسط «عليك منى سلام الله ابدا» و «و لا جعله اللّه آخر العهد منى لزيارتكم»، دارم مثل هميشه مدّاحان را نقد مى كنم و با اى كاش و افسوس هاى هميشگى ام، راهكار مداحى مى دهم و اينكه چقدر ميان شيوه ى مدّاحى كه به نام «جنوبى» خوانده مى شود با آنچه دارد از بلندگو پخش مى شود، تفاوت دارد ... و براى همين است كه هميشه بايد گفت «اعوذ بالله من الشیطان الرجيم» .



ساعت، نزديك 9 صبح است امّا از حركت خبرى نيست يكى از جوان هاى كاروان كه حوصله اش سر رفته بود، آمد و كنارم نشست و گفت: «مثل اينكه اين دفعه هم قسمتمان نيست برويم.»

گفتم: «تسليم هستيم، هر چه ارباب بپسندد!»

و بعد گفتم: «صد تا صلوات نذر خانم، حضرت ام البنين كن قضيه ان شاء اللّه حل مى شود.» و خودم شروع كردم به صلوات فرستادن. حدود چهل صلوات فرستاده بودم كه ديدم صداى شادى بچّه ها بلند شد و همه به شتاب وارد اتوبوس شدند، يعنى اينكه راه باز شده است!



شهر بصره ى عراق

بصره، حالت يك شهر جنگ زده داشت به جز بعضى ساختمان هاى دولتى، كه شكل و شمايل خاصى داشت، بقيه ى ساختمان ها بسيار معمولى، ساده و نيمه مخروبه بود و كاملا بهداشتى (؟). سر چهارراه ها انبوهى از زباله روى هم ريخته شده بود و ازدحام چرخان مگس ها از فاصله ى دور، مشخص!

دير آمدن بچّه ها - پس از اقامه ى نماز ظهر و عصر - مشكل ساز شده بود و داد مسئول كاروان را در آورده بود. «نمى دانم چرا بعضى دوستان فكر مى كنند آمده اند پيك نيك؟!» اين سخن معمولى و مؤدبانه، اوج پرخاش مسئول كاروان بود ؛ سرهنگ باز نشسته اى كه روحياتش اصلا نظامى نبود و كم تر از گل به بچّه ها نمى گفت... .

بعضى گداهاى بصره، اطراف اتوبوس حلقه زده بودند و التماس دعا داشتند و خيلى از بچّه ها را - كه صندوق صدقه پيدا نكرده بودند - سر كيسه كردند: از پنجاه تومان تا پانصد تومان. از چهره ى بچّه هاى كم سن و سالى كه گوشه و كنار خيابان چمباتمه زده و مظلومانه نگاهمان مى كردند، به راحتى مى توانستيم خط فقر را بخوانيم.

بصره شهر پيرى است كه هماره زير بار سنگين ظلم و چپاول غارتگران انگليسى، و نيز فشار فقر و جهل، زانوانى لرزان و خميده داشته است.

يكى از هم سفران، كه استاد دانشگاه و به دو زبان انگليسى و عربى مسلط است، از بصره مى گويد و نفرين هاى مولا على (ع) درباره ى بعضى از مردمان اين ديار و اينكه تنها چيزى كه در اين شهر، دل هاى عاشق را به اهتزاز در مى آورد، حال و هواى محرم است و عاشوراى حسينى. بصره كاملا حالت عزا گرفته و در جاى تا جاى آن پرچم عزا در اهتزاز است. هر كسى بر حسب ارادت خويش، روى بام يا سردر خانه اش پرچم سبز و يا قرمز نصب كرده است ؛ سنّت ديرينه اى كه حتى بيداد و ظلم حكومت صدام حسين نيز نتوانست آن را از اذهان و دل هاى مردم دور كند ... راستى چرا از پرچم مشكى در عزاى حسينى استفاده نمى شود؟!



يا حسين مى گيم، مى ريم كرب و بلا!

«غروب كه مى شود بسيارى از جاده ها ناامن مى شود.» شايد مسئول كاروان مى خواست با اين جمله، ميزان اشتياق بچّه ها در رسيدن به كربلا را محك بزند. يكى از بچّه ها از انتهاى اتوبوس گفت: «خطرناك چيه؟ اضطراب كدومه؟! نا امنى چه صيغه ايه؟! يا حسين مى گيم مى ريم كربلا!» و طولى نكشيد كه اتوبوس شد هيأت عزادارى. حاج آقا قطبى، روحانى كاروان - كه هم معرفت و آگاهى يك منبرى را داشت و هم ذوق و سليقه ى يك مداح را و هم شور و حال و سوز يك مستمع هيأتى را - اين هيأت را اداره مى كرد. هم مى خواند، هم مى گريست و هم گريه مى گرفت. حرف حاج آقا اين بود: «مالمان كه سهل است، جانمان را بگيرند، بايد امشب را در راه باشيم، هر لحظه اى كه بيش تر در كربلا باشيم به اندازه ى يك قيامت ارزش دارد...».

همه اين توضيحات براى گفتن اين نكته بود كه بالأخره اصرار بچّه هاى عاشق و شوق زيارت در آنها، بر عقل مآل انديش و تجربه هاى مسافرتى جناب آقاى راننده و دورنگرى هاى ايشان پيروز شد.

اتوبوس پس از چند لحظه كه براى تصميم گيرى نهايى، توقف كرده بود، به راه افتاد، حال مى توانستيم حدس بزنيم كه چه ساعتى وارد كربلا مى شويم.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما