کد مطلب : ۸۴۴۲
هميشه آتش را انتخاب کن
زهره شریعتی
شماره چهاردهم ماهنامه خیمه - جمادی الاولی- تیرماه 1383
... مادر بازوي پدر را رها نکرد و به دنبال او تا کوچه کشيده شد. مانده بودم که که مادر چگونه با آن زخم پهلو، و رنجوري و بيماري بعد از پيامبر، چنان مي تواند پدر را به سمت خانه بکشاند. به ميان کوچه رسيده بودند و ما به دنبالشان. حسن و حسين فرياد مي زدند و ياران پدر، سلمان و اباذر و مقداد را به کمک مي طلبيدند. آنها هم آمده بودند، شمشير حمايل کرده و خنجر به کمر بسته. پدر قراري با آنها نداشت. نگران و آشفته و بي قرار به اين سو و آن سو مي رفتند و مدام به پدر نگاه مي کردند. چشم هاي پدر هم به آنان بود.
بلال هم کنار ديواري ايستاده بود. دلم براي اذان هايش تنگ شده بود، امّا پس از رحلت پيامبر، مدّتي بود که ديگر اذان نمي گفت.
فقط يک بار به خاطر مادر اذان گفت و دختر پيامبر چنان بي تاب شد که ديگر کسي صداي اذان بلال را نشنيد. بلال بي صدا اشک مي ريخت و لحظه اي به مادر و لحظه اي به پدر مي نگريست. در ميان جمعيتِ مردمي که به تماشا آمده بودند، مقداد را ديدم که دست به کمر برده بود و قبضه ي شمشيرش را مي فشرد. آماده بود تا به يک نگاه موافق پدر، آن را بيرون بکشد. امّا چشم هاي پدر بي صدا بود. از آن همه همهمه، تنها صداي نفس هاي تند پدر را مي شنيدم و صداي کشيده شدن چادر مادر به خاک کوچه، که افتان و خيزان به دنبال پدر مي رفت.
مقداد، بي قرار، چنان دو دستش را به دور شمشير مي فشرد که صداي جا به جا شدن استخوان هايش را به گوش شنيدم. امّا چشم هاي پدر به او هم اشاره کرد که «آرام!»
پدر سر به عقب برگرداند و به من و فضه نگريست، همراه برادرانم زير بازوي مادر را گرفته بوديم و مي خواستيم از زمين بلندش کنيم. پدر چيزي نگفت، امّا فضه دانست که چه بايد بکند. مادر از شدت درد به خود مي پيچيد. ديگر رمقي بر تن نداشت. فضه مادر را بغل زد و با خود به سمت خانه برد. مانده بودم که همراه پدر بروم يا در کنار مادر باشم؟! چشم هاي پدر جوابم را داد. چنان آشفته بودم که يادم رفته بود خانه مان کجاست؛ دور خودم مي چرخيدم و يک چشمم به پدر بود، که جلو مي رفت - يا برده مي شد! - و چشم ديگرم به مادر که عقب مي رفت - يا برده مي شد! - فاصله ي پدر و مادر زياد شده بود، امّا نه به خواست خودشان. پدر را با ريسمان مي بردند و مادر را به خون. از پشت پرده ي لرزاني که جلو چشمم را گرفته بود، تصوير چشمان ابري پدر را مي ديدم و گونه ي کبود، بازوي شکسته و پهلوي خونين مادر را. هروله مي کردم بين شان. لحظه اي به سوي پدر و لحظه اي به سوي مادر. و چه سخت بود از ميانشان يکي را انتخاب کنم؛ به همان سختي که امشب همه ي اينها را براي تو گفتم. گفتم، چون نمي داني، سکينه جان، چه شده است که شبي چنان در سرزميني چنين بر خاکي نشسته ام که هم مادر و هم پدرم وعده اش را داده بودند....
و به همان سختي فردا، که تو هم بايد انتخاب کني: ميان پدر، برادر، عمو و ياران پدرت، و همويي که روزي جد و پدر و مادرم نيز براي او انتخاب شدند... تو هم بايد انتخاب کني... امّا علتش امروز نيست که در اين صحرا مي بيني، علّت اين انتخابِ سخت، از زمان حجةالوداع پيامبر، از مکان غدير خم است... چشم هايت را بر هم بگذار دخترم، دست هايت را به من بده. مي بيني؟! دست هاي من هم يخ کرده است، امّا مطمئن باش روزي خواهد رسيد که انتخاب تو مايه ي سعادت يک امت خواهد شد، و آن امت روزي يکي از برادران تو را انتخاب خواهند کرد... پس هميشه آتش را انتخاب کن... آن را که سوزاننده تر است.
... مادر بازوي پدر را رها نکرد و به دنبال او تا کوچه کشيده شد. مانده بودم که که مادر چگونه با آن زخم پهلو، و رنجوري و بيماري بعد از پيامبر، چنان مي تواند پدر را به سمت خانه بکشاند. به ميان کوچه رسيده بودند و ما به دنبالشان. حسن و حسين فرياد مي زدند و ياران پدر، سلمان و اباذر و مقداد را به کمک مي طلبيدند. آنها هم آمده بودند، شمشير حمايل کرده و خنجر به کمر بسته. پدر قراري با آنها نداشت. نگران و آشفته و بي قرار به اين سو و آن سو مي رفتند و مدام به پدر نگاه مي کردند. چشم هاي پدر هم به آنان بود.
بلال هم کنار ديواري ايستاده بود. دلم براي اذان هايش تنگ شده بود، امّا پس از رحلت پيامبر، مدّتي بود که ديگر اذان نمي گفت.
فقط يک بار به خاطر مادر اذان گفت و دختر پيامبر چنان بي تاب شد که ديگر کسي صداي اذان بلال را نشنيد. بلال بي صدا اشک مي ريخت و لحظه اي به مادر و لحظه اي به پدر مي نگريست. در ميان جمعيتِ مردمي که به تماشا آمده بودند، مقداد را ديدم که دست به کمر برده بود و قبضه ي شمشيرش را مي فشرد. آماده بود تا به يک نگاه موافق پدر، آن را بيرون بکشد. امّا چشم هاي پدر بي صدا بود. از آن همه همهمه، تنها صداي نفس هاي تند پدر را مي شنيدم و صداي کشيده شدن چادر مادر به خاک کوچه، که افتان و خيزان به دنبال پدر مي رفت.
مقداد، بي قرار، چنان دو دستش را به دور شمشير مي فشرد که صداي جا به جا شدن استخوان هايش را به گوش شنيدم. امّا چشم هاي پدر به او هم اشاره کرد که «آرام!»
پدر سر به عقب برگرداند و به من و فضه نگريست، همراه برادرانم زير بازوي مادر را گرفته بوديم و مي خواستيم از زمين بلندش کنيم. پدر چيزي نگفت، امّا فضه دانست که چه بايد بکند. مادر از شدت درد به خود مي پيچيد. ديگر رمقي بر تن نداشت. فضه مادر را بغل زد و با خود به سمت خانه برد. مانده بودم که همراه پدر بروم يا در کنار مادر باشم؟! چشم هاي پدر جوابم را داد. چنان آشفته بودم که يادم رفته بود خانه مان کجاست؛ دور خودم مي چرخيدم و يک چشمم به پدر بود، که جلو مي رفت - يا برده مي شد! - و چشم ديگرم به مادر که عقب مي رفت - يا برده مي شد! - فاصله ي پدر و مادر زياد شده بود، امّا نه به خواست خودشان. پدر را با ريسمان مي بردند و مادر را به خون. از پشت پرده ي لرزاني که جلو چشمم را گرفته بود، تصوير چشمان ابري پدر را مي ديدم و گونه ي کبود، بازوي شکسته و پهلوي خونين مادر را. هروله مي کردم بين شان. لحظه اي به سوي پدر و لحظه اي به سوي مادر. و چه سخت بود از ميانشان يکي را انتخاب کنم؛ به همان سختي که امشب همه ي اينها را براي تو گفتم. گفتم، چون نمي داني، سکينه جان، چه شده است که شبي چنان در سرزميني چنين بر خاکي نشسته ام که هم مادر و هم پدرم وعده اش را داده بودند....
و به همان سختي فردا، که تو هم بايد انتخاب کني: ميان پدر، برادر، عمو و ياران پدرت، و همويي که روزي جد و پدر و مادرم نيز براي او انتخاب شدند... تو هم بايد انتخاب کني... امّا علتش امروز نيست که در اين صحرا مي بيني، علّت اين انتخابِ سخت، از زمان حجةالوداع پيامبر، از مکان غدير خم است... چشم هايت را بر هم بگذار دخترم، دست هايت را به من بده. مي بيني؟! دست هاي من هم يخ کرده است، امّا مطمئن باش روزي خواهد رسيد که انتخاب تو مايه ي سعادت يک امت خواهد شد، و آن امت روزي يکي از برادران تو را انتخاب خواهند کرد... پس هميشه آتش را انتخاب کن... آن را که سوزاننده تر است.