توسل
شماره سوم ماهنامه خیمه - ربیع الاول 1424 - اردیبهشت 1382
هر جا بنگرى رد پايى از امام زمان(عج) مى بينى؛ همه مخلوق خدايند و خدا اين جهان را بيهوده نيافريده.
اگر مى خواهى بزرگى خداوند، تبارك و تعالى، را بهتر درك كنى، به خاطر آور كه خداوند آفريننده ى حضرت محمّد(ع)، على، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام - است.
در ليلة المبيت، حضرت على(ع) جانشين حضرت محمّد(ص) شد.
همه يه جور نگاهم مى كنند
چند صحنه ى سينمايى
بچه هيأتى
صحنه ى اول:
مى گويم: «حوصله ندارم، بده رضا برود نان بگيرد.»
ننه مى گويد: «پس توى اين هيأت چى بِهتان ياد مى دهند.»
صحنه ى دوم:
درس زبان بلد نيستم. سرم را زير انداخته ام و به كف كلاس خيره شده ام.
آقا معلم مى گويد: «متأسفم، از شما انتظار ديگرى داريم.»
صحنه ى سوم:
توى صف اتوبوس، بى نوبت سوار مى شوم. چند تا از مسافرها پوزخند مى زنند؛ جوانكى با چشم و ابرو اشاره مى كند به چفيه ى دور گردنم و مى خندد.
صحنه ى چهارم:
سر چهارراه ايستاده ام. مى خواهم به آن طرف خيابان بروم. دو سه بچه «گوگولى مگولى»!! هم چند قدم آن طرف تر ايستاده اند، منتظر چراغ سبز عابر پياده. پيرزنى مى آيد و بين ما قرار مى گيرد. نگاهى به من و نگاهى به آنها مى كند؛ از آنها رو برمى گرداند. به طرف من مى آيد: «ننه! پير شى الهى؛ من را برسان آن طرف خيابان.»
صحنه ى پنجم:
دو سه شب بيشتر به كنكور نمانده. دارم كتاب هايم را ورق مى زنم. پدر در مى زند ومى آيد توى اتاق. سلام و حال و احوال و نگاهى به در و ديوار؛ و بعد مى پرسد: «خوب خوانده اى؟ آماده اى براى امتحان؟» مى خواهم چيزى بگويم كه، ادامه مى دهد: «خلاصه حواست جمع باشد؛ نكند پسردائى ات قبول شود و تو... بايد آبرودارى كنى توى فاميل؛ همه يك جور ديگر به تو نگاه مى كنند؛ پسر حاج محمود، از اين مهم تر بچه مسجدى، بچه هيأتى؟»
مى خواهم بگويم، پسردايى ام خاك مؤسسات كنكور را در اين دو سه سال به توبره كشيده، امّا مجال نمى دهد: «وقت ديگرى نمانده. همه اش دو سه شب. دو سه تا يا على(ع) ديگر» و از اتاق خارج مى شود.
آن مرد در باران آمد
نويسنده: محمّد حمزه زاده
تصويرگر: محمّد حسين صلواتيان
نشر قو: 1377
قسمتى از داستان:
گفتم: «عمو! سقّا يعنى چى؟»
گفت: «سقّا يعنى كسى كه آب مى دهد.»
گفتم: «سقّاى دشت كربلا، حرف گريه دارى است؟»
عمو من را بلند كرد و روى پاى خودش نشاند. گفت: «اين مرد را مى بينى؟»
سرم را تكان دادم، عمو گفت: «اين مرد، سقاى دشت كربلاست. او آمده براى بچه هايى كه تشنه اند آب ببرد، امّا دشمن نمى گذارد.» ....
- بعد چى مى شود؟
- دشمن جلويش را مى گيرد. دستهايش را قطع مى كند. او ديگر دست ندارد كه آب ببرد.
به صورت مرد نگاه كردم. لبهايش خشك خشك بود.
گفتم: «عمو نگذار دست هايش را قطع كنند. نگذار او تشنه بماند.»
گريه ام گرفته بود. ....
شب تيغ
* زهرا طراوتى
يكى از مردان شال را به كمرش سفت كرد، شمشير را از غلاف بيرون كشيد و داد زد: «من همين حالا مى روم داخل.» و چند تن ديگر هم با شمشيرهاى آماده، پشت سرش ايستادند.
ابولهب بلند گفت: «نه! فكرزن و بچه هاى داخل خانه را بكنيد. ممكن است كشته يا مجروح شوند، آن وقت پيش اهل مكه آبرويى براى قريش نمى ماند.»
يكى از مردان، نگاه كرد به آسمان و گفت: «راست مى گويد، تا صبح، صبر مى كنيم. توى تاريكى سخت مى شود مبارزه
كرد.»
كسى گفت: «پس بايد مراقب باشيم و چشم از خانه برنداريم، ممكن است قصد فرار كند.»
يكى كه از روزن ديوار، دو چشمش را به خانه دوخته بود، گفت: «نگران نباشيد. تمام حركاتش را زير نظر دارم. اينك دراز كشيده و رواندازى هم روى سرش انداخته.»
و بلند خنديد: «كاملا در آرامش به سر مى برد!»
و ديگرى با خنده گفت: «پس آرامشش را بهم نزنيد!»
مردى كه با شمشير بلند و برّاقش روزن خانه را مى پاييد. گفت: «مى خواهم زودتر صبح برسد و چهره اش را وقت بيدار شدن زير تيغ شمشيرها ببينم!»
يكى از مردان كه روى زمين نشسته و شمشيرش را برق مى انداخت، گفت: «حقش است؛ قريش را به هم ريخته، بين اهالى مكه تفرقه انداخته.»
و صداها يكى يكى درآمد:
- خدايان ما را منكر مى شود.
- توهين و ناسزايشان مى گويد.
- جوانان مكه را از راه به در كرده.
- حرف از خداى يكتا مى زند و ادعاى پيامبرى دارد!
- فقط مرگ، سزاى اوست.
- گمان كرده مى تواند هر كارى در اين شهر بكند؛ فكر كرده! همه سكوت مى كنيم و اطاعتش خواهيم كرد.»
كسى بلند گفت: «قريشيان آرام باشيد، صبح نزديك است، ديگر چيزى به موعود نمانده.»
*
دراز مى كشى روى بستر و آرام از روزن پنجره، آسمان را تماشا مى كنى. دلت مى خواهد جدا از هياهوى بيرون، فقط توى سكوت، ستاره ها را تماشا كنى و بوى عطرى را نفس بكشى كه انگار تمام ناشدنى است. چه باك اگر هزار چشم با هزار تيغ از بيرون در، خيره به تو باشند.. تو به بوى عطر فكر مى كنى، بوى عطر فرشته هاى ناپيدايى كه گوشه گوشه ى اتاق، تو را نگاه مى كنند. هواى اتاق را بيشتر به مشام مى كشى. اين عطر هميشگى مردى است كه اتاق با همه ى سكوت و پاكى اش براى اوست. از اين افتخار كه تو حال جاى او آرميده اى و درهواى پاك اتاقش نفس مى كشى. حسِ خوشى وجودت را پر مى كند. روانداز را مى كشى روى سرت و به او فكر مى كنى كه هيچ كس را به بزرگى و كمالش نديده اى. مردى كه از كودكى تو را بزرگ كرده و پرورش داده. مردى كه هم پدر بوده برايت، هم معلم.
خاطره هايت را با او مرور مى كنى و ياد آن روز مى افتى كه نقشه اش را با تو در ميان گذاشت و تو با لبخند، پذيرا شدى. كافى است فقط بدانى در امان خواهد بود و به سلامت از شهر خارج خواهد شد. آن وقت ديگر هيچ باكى تو را نيست از اين كه جاى او روى بستر دراز بكشى و صبح كه چشم باز كنى، چشم هايت قاب تيز و براق تيغ هايى را ببيند كه چشم هاى خيره پشت روزن برايت كشيده اند. لبخند مى زنى؛ چه باك اگر اين خواب، بيدارى اش مرگ باشد.
ستاره ها پشت روزنِ پنجره، سوسو مى زنند. بوى عطر هنوز مى آيد و تو آرام چشم هايت را بسته اى و به اين مى انديشى كه چشم هايت وقتى دوبار باز شوند چشم هاى سرخِ پشت روزن را مى بينند كه وقتى تو را جاى او يافتند سُرخ تر و خيره تر خواهند شد و تيغ هاى آماده شان كه توى هوا بى حركت خواهد ماند و تو به نگاه ماسيده شان لبخند خواهى زد.