تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ تير ۱۳۸۳ ساعت ۰۹:۱۴
۰
کد مطلب : ۸۴۶۸

مدينه در ماتم

سید حسین ذاکرزاده
شماره چهاردهم ماهنامه خیمه - جمادی الاولی- تیرماه 1383

به همين سادگى

خيلى ها آمده اند، امّا پيامبر (ص) دست رد به سينه ى همه ى آن ها زده است. او منتظر خواستگارى همسرى است كه خداوند براى دخترش انتخاب نموده است. على با حيا و شرمندگى، خواسته ى خود را مطرح مى كند. پيامبر بى درنگ مى پذيرد و صداى هلهله ى شادى فرشتگان عرش را پر مى كند على - بر عكس ديگر خواستگاران - چيزى ندارد جز يك اسب، يك شمشير، يك زره و شترى آبكش ؛ پيامبر زره را براى مهريه انتخاب مى كند و زندگى على و فاطمه (س)، به همين سادگى شروع مى شود.



ازدحام ملائك

اين چند ساعت براى «اسماء» مثل هزار سال گذشته است. تمام غم هاى عالم در دلش خانه كرده اند. اشك هم، يك آن، امانش نمى دهد. نمى داند اگر بانويش جواب ندهد، پاسخ بچّه ها و على را چه بدهد. بانويش به او فرموده است: «ساعتى مرا در حجره تنها بگذار و بعد مرا صدا بزن، اگر جوابى شنيدى كه هيچ وگرنه پسر عمويم على را خبركن و بدان من به ديدار پدرم نائل گشته ام.» حالا ساعتى از آن زمان گذشته است. قدرتى در زانوان اسماء نمانده كه بتواند از جا بلند شود، انگار صداى ازدحام ملائك را مى شنود. با همه ى توانش بلند مى شود، باز گريه امانش نمى دهد. نزديك مى شود و بانويش را صدا مى زند «اى دختر رسول خدا، اى دختر بهترين خلق روى زمين، اى دختر كسى كه در شب معراج به مرتبه ى قاب قوسين اَوْ اَدنى رسيده است.»

جوابى نمى شنود رو پوش را كنار مى زند سيماى نورانى فاطمه (س) ديگر رنگ زمينى ندارد. دوباره، اشك مهمان چشمان اسماء مى شود و امانش نمى دهد. اسماء صورت بانويش را غرق بوسه مى كند و مى گويد: «بانوى من! سلام اسماء را به پدر بزرگوارت، رسول اللّه (ص) برسان.»

حالا چگونه على را خبر كند، خدا مى داند در دل اسماء چه مى گذرد.



گريه ى خورشيد

همه چيز طبق خواسته ى زهرا (س) انجام شده است، غسل و كفن و دفن همه در شب و بدون حضور دشمنان. بچّه ها هم ديگر گريه نمى كنند، يعنى اشكى ندارند كه بيفشانند. با آستين هاى خيس گوشه اى ايستاده اند و غريبانه پدر را تماشا مى كنند. على آخرين مشت خاك را روى قبر مى ريزد، امّا بغضى كه مدت ها بود در حاشيه ى خويشتن دارى دلش پنهان بود، فوران مى كند، چاره اى جز گريستن نمى بيند. مى بارد و مى بارد تا تمام وسعت سيماى غم زده اش را باران مى شويد. نمى داند چه كند، به كه پناه برد. زهرا ؛ حامى تمام دقايقش، اميد و روشنى دلش و يادگار پيامبرش را از دست داده است. از جاى بر مى خيزد. تصوير روشن مزار پيامبر (ص) در چشمانش خانه مى كند. از همان رو به رو سلام مى كند: «السلام عليك يا رسول اللّه» و باز گريه امانش نمى دهد، ياد فاطمه (س) افتاده است، همان طور كه هر وقت فاطمه را (س) مى ديد ياد پيامبر (ص) مى افتاد.

اى پيامبر! سلام من و دردانه ات را بپذير او حالا - از همه زودتر - به تو ملحق شده است، همانطور كه به او وعده داده بودى، امّا من چه؟ من كه ديگر قوتى در خاطر زانوانم نمانده است چه؟ من كه ديگر كسى نمانده كه غربت بى نهايتم را با او قسمت كنم چه؟ در دلم جراحتى جاى گرفته است كه انگار خونابه هاى تمام زخم هاى جهان از آن سرچشمه مى گيرد. در سينه ام اندوهى خانه كرده است كه پهنه ى سينه ى تمام عالميان تحمل ذره اى همراهى آن را ندارند. به خدا شكايت مى برم از خردسالى اين جدايى و از او صبر طلب مى كنم و مى دانم كه اين درد را با تمام وسعت آن تحمل خواهم كرد، چرا كه در رفتن تو، خود را آزموده ام. امّا دخترت حرف هاى زيادى براى گفتن دارد. حرف هايى كه حتّى در خلوت ميان من و خود به زبان نياورد، امّا براى تو خواهد گفت از سايه ى ظلمى كه بعد از رفتنت بر سر ما افتاده است. او حرف هاى زيادى براى گفتن دارد و من رنج هاى زيادى براى كشيدن.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما