تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ تير ۱۳۸۳ ساعت ۰۹:۱۴
۰
کد مطلب : ۸۴۸۱

اذان آخر

علی مهر
شماره چهاردهم ماهنامه خیمه - جمادی الاولی- تیرماه 1383

رو به خليفه گفت: «پاسداري از سرحدّات اسلام براي من خوش تر است از ماندن در مدينه».

خليفه به دوستش نگاه کرد؛ او به بلال خيره شده بود و لب مي گزيد. بلال ادامه داد: «مي خواهم باقيمانده ي عمرم را سرباز باشم».

بلال بازگشته بود. هراسان، پريشان، چهره بر افروخته. از دور، نخل هاي مدينه را ديده بود. لحظاتي همه چيز را فراموش کرده بود؛ به گمانش پيامبر در مسجد است، با آن نگاه هاي مهربان و هر کس داخل مي شود، لبخندي هديه اش مي کند.

- بلال! چه قدر درباره ي من جفا مي کني؟

روياي چند شب پيش به يادش آمد؛ رعشه اي دوباره در تنش پيچيد. پا تند کرد. کوچه پس کوچه هاي مدينه؛ آشنا بود و غريب. هر چه نزديک تر مي شد قلبش تندتر مي زد. نمي خواست باور کند مدينه ي بدون... نه! مدينه، بدون پيامبر نيست... او آن جاست، نگاه کن! آن جا بلال بود؛ آرميده. بلال، خود را به روي مزار انداخت؛ بلال بود و مزار دوست و گريه و گريه.. يا رسول الله سخت است مدينه ي بي تو، مردم باز يثربي شده اند. مردم باز...

ها؟ اين بوي چيست؟ بوي کيست؟ رسول الله؟

رسول الله آمده به ديدار بلال؟ حسن و حسين؛ نور چشمانم شماييد؟ بياييد! بياييد که چه مشتاق ديدار شما بودم! بلال دو کودک را به آغوش کشيد. بوييد و بوسيد و اشک ريخت. باز اين رسول الله بود که در ذهنش نقش بست؛ هنگامي که حسن و حسينش را به آغوش مي کشيد؛ مي بوييد و مي بوسيد. گريه ي بلال بيش تر شد.

بلال، آرام و آهسته از پله ها بال مي رفت.

- به چه فکر مي کني، بلال؟

- به هيچي.

- به هيچي؟!

- نه، ولي...

- تو که گفته بودي من موذن رسول الله بودم و بس! عهد بسته بودي که بعد از حبيبت، ديگر اذان نگويي؟!

- آري؛ امّا چه کنم که فاطمه از من خواسته است. گفته مي خواهم يک بار ديگر صداي اذان تو را بشنوم.

-...

- فاطمه، پاره ي تن پيامبر است. خود پيامبر گفت. خودم شنيدم.

پا بر آخرين پله که گذاشت، همه ي مدينه، زير نگاهش بود؛ بر بام مسجد. ناگهان به ياد مکه افتاد. کعبه؛ از آن بالا نگاه کرده بود. همه ي اهل مکه و سربازان اسلام را.

علي بر دوش پيامبر، عصاي پيامبر در دستان او. يکي يکي، چند تا چند تا، بت هاي درون خانه سرنگون مي شدند.

- الله اکبر... الله اکبر.

صداي بلال، در مقابل چشمان از حدقه در آمده ي کفار بر فراز مکه طنين افکند.

- الله اکبر... الله اکبر.

کاش کسي هم بود که بت هاي مدينه را مي شکست.

- اشهد ان لا اله الا الله.

صداي بلال، دل کفار مکه را لرزاند.

- اشهد ان لا اله الا الله.

صداي بلال و دل منافقين مدينه...

انگار دوباره پيامبر برگشته، انگار مدينه، همان مدينه است. چهره ي خندان پيامبر، بازي هاي کودکانه ي حسن و حسين مقابل جدشان و علي. و بلال هر وقت که مي ديدش قوتي در قلبش مي ريخت، سلمان، مقداد، ابوذر،... جايي براي ديگران نبود.

- اشهد ان محمدا رسول الله.

صداي شيون و ناله برخاست.

- اشهد ان محمدا رسول الله.

مدينه مي لرزيد. اين چه ولوله اي است؟ از در ديوار اشک مي ريزد؛ چه خبر است؟! در خانه ي علي باز شد. اين حسن و حسين هستند که با شتاب بيرون مي دوند.

- چه شده است اي نور چشمان من!

- بس کن بلال! ديگر اذان نگو؛ مادرمان فاطمه...
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما