تاریخ انتشار
پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۲ ساعت ۰۲:۳۰
۰
کد مطلب : ۸۴۹۱

كوتاه و گويا از ميراث گذشتگان، چه يافته ايم؟

خدیجه پنجی

شماره چهارم ماهنامه خیمه - ربیع الثانی۱۴۲۴ - خرداد و تیر ۱۳۸۲

ما را در اندوه فقدان پدر بزرگوارتان شریک بدانید.

از خداوند متعال برای شما، صبر جمیل مسألت داریم.

در گذشته ى نه چندان دور، يعنى همين بيست، سى سال قبل، «مدّاحان» شيوه هايى داشتند كه امروزه كمتر مرسوم است:

* معمولا اشعار بلند - اكثرا در قالب «قصيده» يا «مسمّط» - انتخاب مى نمودند و مى خواندند.

* هميشه شعر را از حفظ مى خواندند. ظاهرا متوجّه شده بودند كه اگر براى خواندن يك قصيده ى طولانى بخواهند يك طومار بلند به دست بگيرند، چه وضعيت زشت و فاحشى پيش مى آيد! (اصلا قصد زير سؤال بردن برخى مداحان امروزى را نداريم!)

* اگر قرار باشد كسى يك شعر بلند را بخواند - آنهم از حفظ - طبيعتا لازم است معانى الفاظ و مفهوم تعبيرات آن شعر را بفهمد؛ قديمى ها هم به اين نكته خيلى خوب واقف بوده اند و بر روى مفاهيم شعر، تمرين و مطالعه داشته اند و اكثرا ظرايف و نكات شعرى را مى شناخته اند.

* مداح قديم، احساس مى كرد در برابر اهل بيت(ع) و دوستداران ائمه ى اطهار، دِين و وظيفه اى دارد و براى اداى وظيفه بايد زحمت بكشد به همين خاطر، اول كارى كه مى كرد هم نشينِ علما و بزرگان مى شد، پاى تفسير قرآن مى نشست و...

* مستعمان و مخاطبان مجالس مداحى هم در قديم، از سليقه و آگاهى بسيارى بهره مند بودند - با آن كه به ظاهر سواد و مدرك دانشگاهى نداشتند - دليلش بسيار روشن است! زيرا در پاى منبر سخنرانى و مداحى، بهره ى بسيارى مى بردند، شعر خوب مى شنيدند؛ در لابه لاى شعر، از مضامين حديث و روايت و تحليل تاريخ و... بهره مى بردند.

* مدّاح، به صورت غير مستقيم، مستمعان را با فرهنگ و سيره ى اهل بيت(ع) آشنا مى ساخت، به همين دليل بر خود لازم مى دانست كه پيش از هر برنامه، مطالعه اى داشته باشد و خود پيش از همه، اهل بيت را بشناسد و سيره ى الهى آنان را بخوبى درك كند تا بتواند براى مستمع خويش در قالب مداحى، آن را به عنوان يك «فرهنگ» معرفى كند و القاء نمايد.

مى دانست كه اگر بخواهد بر دل و جان و عواطف مستمعان تسلّط يابد و قلب و روح آنان را تسخير كند، بايستى خود ابتدا دل و جان خود را تسليم اهل بيت نمايد و وجود روحانى خويش را آميخته با آن انوارِ نورانى كند.

* خود را موظّف مى دانست در برابر همه ى مستمعان مسؤول بشمارد؛ همين دليل، در هنگام نقل تاريخ به ظرافت و استادى تمام، كمالات خود را به رخ آنان مى كشيد و براى آن كه به مستمع، اطمينان خاطر دهد كه آنچه نقل مى كند «واقعيت» است نه «ساخته ى ذهن خود»، حتى الامكان نام كتاب و نويسنده ى آن را بيان مى كرد. مثلا مى گفت: «صاحب منتهى الامال آورده است...»

* معمولا نوحه هايى انتخاب مى كرد كه «سبك» و «محتوا»ى آن با شأن اهل بيت(ع) منافات و تضادّى نداشته باشد؛ به همين خاطر، سبك محتواى نوحه ها، اكثرا مضامين و حال و هواى «حماسى» داشت و نه فقط «عاطفى»! به عبارت ديگر، قصد مداحان، نه مظلوم جلوه دادن اهل بيت بوده و نه گرياندن مردم، بلكه معرفى ابعاد مختلف شخصيّت آنان بوده، كه يكى از آنها «مظلوميّت» مى باشد!

براستى از ميراث گذشتگان چه قدر بهره مى بريم؟!



مديحه ى نورين نيرين

(فاطمه زهرا و فاطمه معصومه «س»)

دهم ربيع الثانى: وفات حضرت معصومه(س)؛ 231 هجرى قمرى

* حضرت امام خمينى (ره)



اى ازليّت به تربت تو مخمّر

وى ابديّت به طلعت تو مقرّر

آيت رحمت، ز جلوه ى تو هويدا

رايت قدرت، در آستين تو مضمر

جلوه ى تو نور ايزدى را مَجلى

عصمت تو سر مُختفى را مظهر

گويم واجب تو را، نه آنت رتبت

خوانم ممكن تو را - ز ممكن، برتر

ممكن، امّا نمود هستى از وِى

ممكن، امّا ز ممكنات، فزون تر

وين نه عجب زان كه نور اوست ز زهرا

نور وى از حيدر است و او ز پيمبر

نور خدا در رسول اكرم، پيدا

كرد تجلّى ز وى، به حيدر صفدر

وز وى تابان شده به حضرت زهرا

اينك ظاهر ز دخت موسى جعفر

اين است آن نور، كز مشيت «كُن» كرد

عالم - آن كو به عالم است منوّر

اين است آن نور، كز تجلّى قدرت

داد به دوشيزگان هستى، زيور

آبروى ممكنات، جمله ازين نور

گر نبُدى، باطل آمدى سراسر

عيسى مريم به پيشگاهش، دربان

موسى عمران، به بارگاهش، چاكر

گر كه نگفتى امام هستم برْ خلق

موسى جعفر ولىّ حضرت داور

فاش بگفتم كه اين رسول خداى است

معجزه اش مى بُوَد همانا دختر

دختر جز «فاطمه» نايد چون اين

صُلب پدر را و، هم مشيمه ى مادر

دختر، چون اين دو از مشيمه ى قدرت

نامد و نايد دگر، هماره مقدّر

آن يك، امواج علم را شده مبدأ

وى يك، افواج حلم را شده مصْدر

«لم يلد»م بسته لب وگرنه بگفتم

دخت خدايند، اين دو نور مطهّر

چادر آن يك حجاب عصمت ايزد

معجز اين يك نقاب عفّت داور

آن يك خاك مدينه كرده مزيّن

صفحه ى قم را نموده اين يك، انور

خاك قم اين كرده از شرافت، جنّت

آب مدينه نموده آن يك، كوثر



يادگار ده امام

بخشى از يك قصيده در مدح امام حسن عسگرى(ع)

هشتم ربيع الثانى: ميلاد مسعود حضرت امام حسن عسگرى(ع)؛ 232قمرى

* سيّد رضا مؤيد



با شكرخندى كه آن دلبر دل از ما مى برد

هوش از سر، صبر از دل، هر دل از جا مى برد

آن عزيز مصر جان چون رو به بازار آورد

حسن روى يوسف از ياد زليخا مى برد

مظهر حسن اله است و بود نامش حسن

عاقل از اسم است اگر پى بر مسمّى مى برد

هر زمان روح الامين بر حضرتش آرد سلام

هر نفس فيض از حضور او مسيحا مى برد

خارها گل، قطره ها در سنگها گوهر شود

پيك رحمت در فضا تا نام او را مى برد

گرد خورشيد اينكه مى گردد زمين هر روز و شب

انعكاس نور او تا عرش اعلى مى برد

سر بلندى آستان عزتش را جبهه سا

پايمردى در برش دست تمنا مى برد

فيض بارد بر زمين تا چشم پايين افكند

نور پا شد در فضا تا دست بالا مى برد

يا زكى العسكرى اى يادگار ده امام!

كز تو قرآن نام در اسماء حُسنى مى برد

گلشن عمر تو يك گل دارد آنهم مهدى است

كآرزوى نهضتش ايزدْ تعالى مى برد

ناز مهدى داشتن تنها تو را زيبد كزو

نازْ موسى مى كشد، فرمانْ مسيحا مى برد

در صف چشم انتظارانش «مؤيد» تا كه هست

طاعت از زهرا و فرزندان زهرا مى برد



بحر عصمت

* محمّد رضا براتى

ز نسل موسى يگانه دختر

ز كلك قدرت بهين مصوّر

به نقش خلقت، جمال و زينت

به عرش داور، شكوه و منظر

ضمير عفت از او به مصداق

صدور عصمت از او به مصدر

هم او نفيسه، هم او زكيه

هم او به زهرا كمال منظر

حريم ذاتش عفاف سرمد

همه صفاتش صفات مادر

حسب معزز، نسب مبرّا

صدف منزّه، گهر مطهّر

شكسته كيوان به طاق ايوان

كشيده طارم ز عرش برتر

بجاى فرشش بگستراند

ملك به صحن و رواق، شهپر

به روز محشر كند شفاعت

به نزد داور چنان پيمبر

وزان ز كويش نسيم جنت

روان ز جويش زلال كوثر

قم و خراسان به عزت و شان

بود به امّ القُرى برابر

ز بارگاهش جهان هستى

بود معطّر، بود منوّر

يگانه گوهر به بحر عصمت

به بحر عصمت يگانه گوهر

مطاف اين در، حريم جانان

حريم جانان مطاف اين در

عنايت اينجا، كرامت اينجا

كجا روى بر سراى ديگر؟!

ز بلده ى قم شود بلا گم

كه هست لطفش هماره ياور

به آن اميدم كه از «براتى»

كند شفاعت به روز محشر



كعبه ى حقيقى دل

* محمّد موحديان (اميد)

اينجا قم است و طور تجلى است مأمنش

باشد كوير و كرده صفا رشك گلشنش

گلزار عشق و عاطفه اينجاست، كز شكوه

پيرايه اى ست لاله ى قدسى به دامنش

خود آن مكين كه داده شرافت بدين مكان

«معصومه» است و دامن عصمت نشيمنش

اينجا مدينه، فاضله، اينجاست فاطمه

اى خوشه چين فضل! بيا سوى خرمنش!

اين كعبه ى حقيقى دل، كز طواف نور

آيينه دار شوق بوَد مهر روشنش

از چارسو به شش جهت و نه رواق چرخ

مى تابد آفتاب ولايت ز روزنش

اينجا به جاى فاطمه، مظلومه دخترى ست

كآمد به شيعه، قُبة الاسلام مدفنش

زهرا كه دفن شد به مدينه، در آن سكوت

اينجا ز خاك سر به در آورده شيونش

حس مى شود به عطر غريبانه ى بقيع

اينجا شميم فاطمه از پاره ى تنش

اين تربتى كه چشم و چراغ ديار ماست

وز فيض توتياست به مژگان كشيدنش

چون زينبى كه گشت جدا آخر از حسين

ممكن نشد به وصل برادر رسيدنش

معصومه داشت حسرت وصل امام خويش

تا اين ديار زنده دلان گشت مسكنش

دارم «اميد» بندگى اش در تمام عمر

باشد اگر كه مرحمت و لطف با منش



گلايه

* عباس سودايى

آورده ام پشت دو چشمه بيقرارى

گفتم دو چشمه، نه! دو تا ابر بهارى

اى خوب! بد آورده ام خيلى طبيعى ست

اينگونه ناله بعد عمرى بد بيارى

پاى ضريحت مى نشينم كار خوبى ست

زير عبور زائرانت گريه زارى

من كودكم، با اشك - دور از چشم خدّام –

روى ضريحت مى نويسم يادگارى

امروز مى خواهم بگيرم دامنت را

امروز مى خواهم بيارى دست يارى

دلمويه هايى با شما دارم خصوصى

دلمويه هايى خفته پشتش شرمسارى

دلمويه هايى جنسش از پاسخ نديدم

چيزى شبيه با غمم كارى ندارى

شرمنده ام خانم! قلم دست خودم نيست

اين شعر هم مثل خودم اشكى ست جارى



فردايى ديگر

تقديم به منتظران

* رضا گرامى

كوچه هاى شهر ما ويران نمى ماند عزيز

كار و بار عشق، بى سامان نمى ماند عزيز

خواهش سرشاخه هاى بى رمق گل مى كند

آفتاب اينگونه سرگردان نمى ماند عزيز

تا قيامت آسمان، اين انزواى بيكران چشم

بر قفل در زندان نمى ماند عزيز

گرگها روزى از آبادى فرارى مى شوند

حسرت نى بر لب چوپان نمى ماند عزيز

روح اين ابر سترون مهد باران مى شود

آسمان شرمنده ى ريحان نمى ماند عزيز

يك نفر گل مى كند با جنگلى در كوله بار

نارون تنهاى كوهستان نمى ماند عزيز

يك نفر فردا زمين را نور باران مى كند

مهدى ما تا ابد پنهان نمى ماند عزيز



غروب خورشيد

* هدايت اللّه كارگر شوركى

ماهم دگر روانه دريا نمى شود

خورشيد، خفته ايست كه برپا نمى شود

در قحط سال كوفه نگر جرعه اى وفا

پيدا براى روز مبادا نمى شود

كو آن دل مسافر مجنون كه اين زمان

راهىّ كربلاى معلّا نمى شود

گويا خموش گشت زبان سكوت نى

ديگر ز حجم حادثه گويا نمى شود

اين غصّه را تمامى عالم مجال نيست

و اين غم درون جان جهان جا نمى شود

شاعر بمير و دم نزن اين شرح درد تو

يك قطره در برابر دريا نمى شود



دورها آوايى است...

قصيده ى معجزيه

به سال 1218هجرى تذهيب گنبد مقدّس حضرت معصومه(سلام الله عليها) توسط فتحعلى شاه قاجار پايان يافت.

شاعر تواناى عصر قاجار، ميرزا محمّد صادق پروانه ى اصفهانى متخلّص به «ناطق» (متوفاى 1235هجرى) شعرى به عنوان «مادّه ى تاريخ» سرود، كه پس از آن هرگز براى ديگرى خلق چنين شاهكارى ميسر نشده است؛ لذا آن را «قصيده ى معجزيّه» مى نامند.

اين قصيده شامل 62بيت و طبعا 124مصراع مى باشد، هر يك از مصراعهاى اين قصيده يك ماده تاريخ است، به اين معنى كه اگر حروف هر مصراعى را با حروف ابجد محاسبه كنيد برابر با عدد 1218مى شود و در نتيجه در اين قصيده 124ماده تاريخ وجود دارد: جالب تر اينكه، لفظ «شصت و دو بيت» نيز با حروف ابجد 1218مى شود، و لفظ «يكصد و بيست وچهار مصراع» نيز با 1218مساوى مى باشد.



روى اميد جمله ى عالم به اين در است...

اين قبه گلبنى است بزيور برآمده

يا پاك گوهريست پر از زيور آمده

وين صحن بهْ ز صحن جنانست بهر آنك

آبش به از بقا و به از كوثر آمده

زهرا عفاف فاطمه ى بنت موسى آنك

بر وِى شرف ز فاطمه و حيدر آمده

معصومه اى كه در ره ايوان اقدسش

از قدر و صدق، حور و پرى چاكر آمده

شهزاده اى كه هر دو سرا جدّش از عطا

با طالبان مذهب حق ياور آمده

جدّ آمده رسول حق و جدّه اش بتول

با يمن عصمت از پدر و مادر آمده

يك جدّ او نبى، شرف كلّ كائنات

كز جود حق ز جمله رسل، مهتر آمده

يك جدّ او عليست كه از عون كردگار

در روز جنگ، صفدر و نام آور آمده

موسى كاظم آمده باب وى و، وز آن

احسان و علم وجود و سخا بى مر آمده

روى جهان ز درگه او يافت آبرو

پشت فلك به سجده ى او چنبر آمده

روى اميد جمله ى عالم به اين در است

حاجت هر آنچه بوده از اين در بر آمده

فوج ملك ز شوق دمادم گشوده پر

از عرش بر زمين پى يكديگر آمده

گفتم قصيده اى كه چنان لعل پر بها

مقبول طبع قابل هر اشعر آمده

هر مصرعى از اين چو يكى حور لاله رو

هر بيت آن دو ماه پرى پيكر آمده(1)



1- اين قصيده 62بيت است، به جهت اختصار فقط 14بيت آن در را در اينجا آورديم.

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما