مستجاب نكن!
شماره چهارم ماهنامه خیمه - ربیع الثانی1424 - خرداد و تیر 1382
خدايا! دعاى بابا را كه مى گويد: «خدا كند تجديد بياورى آن وقت من مى دانم و تو» را مستجاب نكن!
* خدايا! دعاى مامان را وقتى كه اذيتش مى كنم و مى گويد: «الهى درد بگيرى، بچه» را مستجاب نكن. امّا به جايش دعاى او را، وقتى كه درد مى گيرم و مريض مى شوم و او مى گويد: «خدايا به حق باب الحوائج بچه ام را شفا بده» مستجاب بكن.
* خدايا! دعاى آبجى كوچيكه - وقتى خوراكيش را قاپ مى زنم و او مى گويد: «كوفتت بشود» - را مستجاب نكن.
¡ خدايا! دعاى پيرمردها و پيرزنهايى را كه كمكشان مى كنيم و آنها را از خيابان رد مى كنيم يا زنبيل و سبد خريدشان را به جلوى در خانه شان مى رسانيم، مستجاب نكن و ما را پير نكن. چون آنها همه اش مى گويند: «پير شوى الهى!».
* خدايا دعاى ما را در زنگى كه معلم مى خواهد بپرسد و ما دعا مى كنيم: «پايش بشكند» مستجاب نكن، چون نمره ى صفر و اخراج از كلاس زودگذر است و ما در حال ترس اين دعاها را مى كنيم.
آمين يا رب العالمين
تكليف ده ماه ديگر!
* بچه هيأتى
مى گويم: «حاج آقا كارى نداريد؟ ما برويم؟»
مى گويد: «كجا؟!»
مى گويم: «خب ديگر...»
مى پرسد: «مطلب اين شماره ات را تحويل داده اى؟»
تعجب مى كنم: «اين شماره؟ اين شماره كه ديگر محرّم و صَفَر نيست. تازه ما يك ماه بعد از «صَفَر» هم مطلب داشتيم، حلال كنيد».
مى خندد و مى گويد: «دست شما درد نكند».
مى پرسم: «حرف بدى زدم؟»
مى گويد: «يعنى محرّم و صَفَر تمام شود، همه چى تعطيل مى شود؟!»
مى گويم: «همه كارها كه نه، ولى بچه هيأتى، كارش توى هيأت است. هيأت هم، خوب، كارش توى محرّم و صَفَر است».
دست مى گذارد روى شانه ام و دوباره لبخند مى زند: «پس بقيه ى سال چى؟»
مى خواهم بگويم: «خُب، بقيّه ى سال هم بچه هيأتى سعى مى كند بچه ى خوبى باشد. شماره ى قبل توضيح داده بودم. امّا نمى گويم. مى ترسم اشتباه باشد آبرويم برود.»
كاغذى مى گذارد جلويم و مى گويد: «درباره ى اين حديث فكر كن و بنويس».
امام صادق(ع) مى فرمايند: «شيعيان ما از زيادى گِل ما آفريده شده اند. در شادى ما شادند و در غم و غصه ما شريك».
بهش نگاه مى كنم و مى گويم: «حاج آقا، ما كه تفسير بلد نيستيم».
لبخند مى زند و مى گويد: «تفسير نمى خواهد. بنويس، به جز محرّم و صفَر، ده ماه هم ديگر داريم. بنويس بچه هيأتى همان طور كه در غم هاى اهل بيت، غمگين بوده بايد در شادى هاى اهل بيت هم شاد باشد. بنويس نبايد كارى كند كه موجب غمگين شدن اهل بيت شود.
مى گويم: «... و سال ديگر، محرّم و صفَر رويش نشود دوباره به هيأت بيايد».
مى گويد: «بارك اللّه، بنويس؛ بايد با كارهايش موجب شادى اهل بيت شود. كارهايش را بايد با اين معيار بسنجد كه آيا كار من موجب شادى اهل بيت مى شود يا شادى دشمنان اهل بيت. بنويس؛ فرقى نمى كند هر كارى - از درس خواندن تا بازى و تفريح تا دوست پيدا كردن و كتاب خواندن - فرقى نمى كند چه ماهى باشد؛ چه محرم چه صفر، چه شعبان چه رمضان. بچه هيأتى بايد همانطور كه سر سفره انداختن و عَلَم دست گرفتن رقابت مى كند بايد در بيرون از هيأت هم بر سر انجام كارهاى خوب ديگر رقابت كند...»
مى پرسد: «باز هم بگويم؟»
مى گويم: «نه، بقيه اش را خودم مى نويسم».
يك كار كوچك،
امّا اثرى عظيم
«داستان راستان»؛ شايد كمتر كسى باشد كه اين كتاب را يا داستانى از آن را نخوانده باشد، يا حداقل اسم اين كتاب را نشنيده باشد. كتابى دو جلدى كه به قول مؤلف آن، استاد مطهرى، شامل «يك عده داستان هاى سودمند واقعى كه، از كتب احاديث يا كتب تواريخ و سِيَر(1) استخراج شده، با زبانى ساده نگارش يافته» مى باشد. حكايتها و داستانهايى اغلب كوتاه، شيرين، پر نكته و آموزنده كه خود استاد آنها را «راهنماى اخلاقى و اجتماعى سودمند» و الگو و مقياسى مناسب براى جامعه و فرد مى داند.
در جايى ديگر از مقدمه ى جلد اوّل كتاب، استاد به اين نكته اشاره مى كنند كه «بعضى از دوستان... از اين كه من، كارهاى به عقيده ى آنها مهم تر و لازم تر خود را موقتاً كنار گذاشته و به اين كار پرداخته ام، اظهار تأسف مى كردند و ملامتم مى نمودند كه چرا چندين تأليف علمى مهم را در رشته هاى مختلف به يك سو گذاشته ام و به چنين كار ساده اى پرداخته ام.(2) حتى بعضى پيشنهاد كردند حالا كه زحمت اين كار را كشيده اى پس لااقل به نام خودت منتشر نكن!
من گفتم: «مگر؟ چه عيبى دارد؟»
گفتند: «اثرى كه به نام تو منتشر مى شود، لااقل بايد در رديف همان «اصول فلسفه»(3) باشد، اين كار براى تو كوچك است!»
گفتم: «مقياس كوچكى و بزرگى چيست؟»
معلوم شد مقياس بزرگى و كوچكى كار در نظر اين آقايان، مشكلى و سادگى آن است و كارى به اهميت، بزرگى و كوچكى نتيجه ى كار ندارند».
جلد اول «داستان راستان» اولين بار در مرداد سال 1339منتشر شد و جلد دوم آن در سال 1343. در حال حاضر چاپ سى و دوم اين مجموعه ى ارزشمند درشمارگان هشت هزار جلد، پشت ويترين كتابفروشى هاست.
شهيد مطهرى خود مى گويد: «نويسنده، تا كنون به كتابى برنخورده است كه مؤلف به منظور هدايت و ارشاد و تهذيب اخلاق عمومى، داستانهايى سودمند از كتب تاريخ و حديث استخراج كرده و در دسترس عموم قرار داده باشد. اگر هم اين كار شده است، نسبت به داستانهاى اخبار و احاديث صورت گرفته است».
امّا بعد از چاپ «داستان راستان» كتابهاى بسيارى، بويژه براى كودكان با اقتباس از اين مجموعه ى سودمند به چاپ رسيد. كتابهايى چون «رسول اكرم و دو حلقه جمعيت» يا «وضوى كدام يك درست است؟» و...
اين كار به عقيده ى بعضى ها كوچك، تأثير بسيار بزرگى از خود به جاى گذاشت. بسيارى از بزرگان بعد از «داستان راستان» به نوشتن با اين سبك همّت گماشتند و قلم، ذهن، انرژى و وقت خود را صرف اين كار كوچك امّا لازم و ضرورى نمودند. از جمله عالمان و انديشمندانى چون آيت الله محمدى اشتهاردى، آيت الله على دوانى، آيت الله حسين نورى و...
شهيد مطهرى بدرستى كمبود كتابهاى ساده ى مذهبى را در جامعه تشخيص داده و متوجه تأثير قصه بر روى مردم شده بود؛ خود شهيد مطهرى در مقدمه ى جلد دوم «داستان راستان» به اين نكته اشاره مى كند:
«چيزى كه قابل توجه و موجب خوشوقتى است، اين است كه مردم ما به كتب دينى خود علاقه نشان مى دهند؛ كتاب دينى اگر خوب و مفيد نگارش يافته باشد، بيش از هر نوع كتاب ديگر، خريدار دارد و اين خود وظيفه ى رهبران و نويسندگان دينى را مشكل تر مى كند. معلوم مى شود مردم آماده ى شنيدن و خواندن مطلب خوب دينى هستند؛ پس بر فضلا و نويسندگان دينى است كه به خود زحمت بدهند و آثارى سودمند به جامعه عرضه بدارند».
پى نوشت:
1. سِيَر: جمع سيره به معنى شيوه و روش است. در اينجا مقصود، كتاب هاى «سيره» است كه به برسى و تحليل روش زندگانى افراد مى پردازد.
2. استاد شهيد مطهرى در اوايل انقلاب و سالهاى پيش از آن، هر جا كه كمبودى احساس مى كرد كمر همّت مى بست و با زبان و قلم خويش به روشنگرى و گره گشايى از مشكلات نسل جوان مى پرداخت؛ تنوع موضوعى آثار ايشان گواهى بر اين مطلب است. از جمله آثار ايشان: اصول فلسفه و روش رئاليسم، داستان راستان، حماسه ى حسينى، پيرامون انقلاب اسلامى، اسلام و مقتضيات زمان و... اين انديشمند بزرگ و عالم وارسته در سال 1359توسط منافقين كوردل به شهادت رسيد.
3. مقصود، كتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» است كه يكى از كتاب هاى معروف استاد مطهرى مى باشد.
استخوانِ بارانى
* حسن فقیه
سربازان و غلامان، لرزش دست هاى معتمد را مى ديدند. كسى توان نگريستن در چشمان به خون نشسته ى او را نداشت. معتمد با عجله و محكم قدم برمى داشت، تا روبروى در مى رفت. مى ايستاد. دوباره برمى گشت. جلوى تخت مى آمد. به اطرافيان خيره مى شد و دوباره.... گاه چيزى مى گفت. فرياد مى زد: «آخر... چگونه ممكن است؟... آن راهب... چه دعايى كرد؟»
دست هاى لرزانش را به هم مى كوفت: «جاثليق... جاثليق لعنتى.... اگر تدبيرى نينديشيم همه ى مسلمانان از دين بيرون مى شوند، مرتد مى شوند...» لب مى گزيد: «خلافتمان بر باد مى رود. كفر چيره مى شود».
ناگهان سوى در برگشت و رو به نگهبانان فرياد زد: «پس كجاست ابومحمّد؟ چرا نياوردنش؟»
در همين حال، در باز شد.
دو سرباز، در دو سوى امام عسگرى عليه السّلام. معتمد شتابان به سوى امام آمد. دست هايش را در هوا تكان داد و گفت: «به فرياد امت جدت برس كه گمراه شدند!»
پاسخ امام عليه السلام انگار آبى بود بر آتش وجود خليفه ى عباسى. كلام امام حسن عسگرى(ع) آرامش را به وجود معتمد ريخت:
«فردا خودم به صحرا رفته و شك و ترديد را به يارى خداوند، از ميان برمى دارم».
*
زمين سامرا، با وجود باران چند روز پيش، هنوز خشك و ترك خورده بود. درختان بيابان، رنگ خاك گرفته بودند. يك برگ، بر درختان نبود. مردم در بيابان جمع شده بودند. يك نگاه به آسمان داشتند و يك نگاه سوى سامره، بالاخره آمدند. جاثليق، اسقف بزرگ مسيحيان همراه با راهبان. همان راهبانى كه چند روز پيش هم همراه جاثليق آمده بودند. مردم با دست، يكى از راهبان را به هم نشان مى دادند؛ همان راهبى كه تا دست بر دعا برداشته بود، باران درشت بشدت باريده بود. همهمه بين مسلمانان افتاد.
- خودش است، باز هم آمده.
- حتما دوباره باران مى بارد.
سه روز، همه ى مسلمانان نماز طلب باران خواندند فايده نداشت، امّا همين كه اين راهب دعا كرد...
- اگر دين ما بر حق است، پس چرا...
- آمدند.
- كى؟
- ابا محمّد.
- عسگرى.
- حسن ابن على.
- يعنى او مى تواند...؟
- پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم.
با آمدن امام، عليه السلام، سكوت بر صحرا حاكم شد. جاثليق نگاهى به معتمد كرد؛ لبخندى زد و گفت: «ما شروع كنيم يا شما؟!».
معتمد، نگاهى به امام حسن عسگرى عليه السّلام كرد، رو برگرداند و به جاثليق گفت: «شما».
جاثليق سر به آسمان گرفت. لب هايش شروع به جنبيدن كرد. آرام دست هايش را بالا آورد.
راهبان پشت سر او هم، همين كار را كردند. راهب مستجاب الدعوه هم دست به دعا بلند كرد. امام حسن عسگرى عليه السلام رو به يكى از غلامان خود فرمود: «دست راست او را بگير و آنچه را در ميان انگشتان او هست، بيرون آور».
غلام به طرف راهب رفت. راهب بى توجه به او مشغول دعا بود. غلام دست راهب را گرفت و نگاه كرد. راهب خواست دستش را بكشد، غلام از ميان انگشت هاى او تكه استخوان كوچكى را بيرون كشيد. برگشت و نزد امام آمد.
امام حسن عسگرى عليه السلام استخوان را گرفت و رو به راهب فرمود: «حالا طلب باران كن!»
چهره ى راهب برافروخته بود. نگاهى به امام كرد و نگاهى به زمين. چند لحظه تأمل كرد و دوباره دست به دعا بلند كرد. لبهاى راهب تكان خورد. تكان خورد. چند تكه ابرى هم كه در آسمان بود كنار رفت و آفتاب درخشيد. همهمه ى شادى بالا گرفت. معتمد دست به هم كوفت و خنده سر داد.
جاثليق و راهب سر به زير انداخته بودند.
«اين استخوان چيست يا ابامحمد؟» معتمد گفت.
امام عليه السلام فرمود: «اين استخوان پيامبرى از پيامبران الهى است كه اين مرد، از قبر او برداشته است. هر گاه استخوان پيامبر ظاهر گردد آسمان به شدت مى بارد.»
معتمد نفس عميقى كشيد و گفت: «راحت شدم».
چون نور، چون رنگين كمان
* تقی متقی
ديروز من بيمار بودم
مى سوختم از شدت تب
هر كس مرا مى ديد، مى گفت:
«شايد نماند زنده تا شب»
*
مادر كنار بستر من
مانند مرغى در قفس بود
گاهى چنان از حال مى رفت
گويى كه خالى از نفس بود
*
درد و تب پيچيده در تن
وقتى مرا بى تاب مى كرد
شمع وجود مادرم را
انگار در خود آب مى كرد
*
با هر دعاى خويش، مى ريخت
آرامشى را در وجودم
پيوسته ذكرى بر لبش بود
هر وقت پلكى مى گشودم
*
يكباره حس كردم كه روحم
در آسمان ها پر گشوده
احساس كردم زندگانى
بر من درى ديگر گشوده
*
آنگاه ديدم يك فرشته
آمد كه روحم را بگيرد
ناگاه «بانو»يى به او گفت:
«زود است خاموشى پذيرد»
*
رفت آن فرشته، ماند بانو
آهسته با من گفت: «دختر
مادر شفايت را گرفته
از من و از آل پيمبر»
*
بانو تبسم كرد و شد محو
چون نور، چون رنگين كمانى
يكباره حس كردم نمانده
از درد و تب در من نشانى
*
آهسته پلكم را گشودم
قلبم تپيد از جيغ مادر
با اشك و با لبخند مى گفت:
«اى دختر موسى بن جعفر»