دعا را نمی خواندیم، می خوردیم!
شماره بیست و هفتم و بیست وهشتم ماهنامه خیمه - ذی الحجه ۱۴۲۷ - آذر و دی ۱۳۸۵
اصغر ملایی از نیایش و مناجات ده سال اسارت میگوید
گفتوگو با آزادهها، کار دشواری است. سخت است به چشمهایشان خیره شویم و کنجکاوانه سئوال کنیم: «چگونه شکنجه میشدید»؟ و در پی این سئوال، بیتفاوت بپرسیم: «در هنگامی که بهترین رفیقتان را در مقابل چشمهایتان به شهادت رساندند، چهکار کردید؟!» اما واقعاَ گزیری نیست. رسالت این نسل هنوز به پایان نرسیده است و تازه وقت آن شده که به این سئوالها با دقت جواب بدهند.
اصغر ملایی که امروز با لیسانس علوم قرآنی، به تدریس زبان عربی مشغول است، روزی در ستاد جنگهای نامنظم، همراه شهید چمران گام برمیداشت و به قول خودش خدمت میکرد. همان روزی که جنگ رسماَ توسط رژیم بعث آغاز شد، ملایی کارش را رها کرد و به همراه بهترین دوستش، شهید احمد سلیمانی به جبهه رفت. چند روزی در جبهه ماند، اما برای آن که از خانوادهاش حلالیت بطلبد و وصیتنامهاش را بنویسد، برای یک روز به تهران آمد. دو فرزند کوچکش را بوسید و از همسرش خداحافظی کرد.
در ورود دوبارهاش به جبهه، در حالی که فقط دو هفته از آغاز جنگ میگذشت، به همراه بهترین دوستانش، در دهی به نام «کرخهکور»، محاصره شدند.
خودش ماجرا را این طور تعریف میکند:
ـ من به همراه شهید احمد سلیمانی و یکی دیگر از دوستانم به نام حاجیدالله رحمانزاده، در کانالی محاصره شدیم. چندین ساعت مقاومت کردیم اما در نهایت فهمیدیم تعداد دشمنان بسیار بیشتر از ماست. آتش سنگینی روی سرمان بود و عاقبت، هر سه نفر مجروح شدیم. هنگامی که دیگر توان مقاومت نداشتیم، افرادی که در کمینمان بودند، ظاهر شدند. در کمال تعجب دیدیم آنها عراقی نیستند، بلکه منافقان خودفروخته و فراری ایرانیاند. در همان لحظهی اولی که بالای سر ما رسیدند، بلافاصله تیر خلاص به احمد سلیمانی زدند و او را به شهادت رساندند، اما من و حاجیدالله را به اسارت بردند.
* لحظهای که اسیر شدید و احساس کردید توان هیچ دفاعی از خود ندارید، روحیهتان را کاملاً از دست دادید یا باز هم امیدوار بودید؟
حقیقت این است که شرایط، بسیار دشوار بود. من شرایط جسمی و روحی نامناسبی داشتم. از طرفی دستم آویزان بود و از طرف دیگر، دائم به فکر احمد سلیمانی، بهترین دوستم بودم که مقابل چشمانم تیر خلاص خورد. اما حاجیدالله رحمانزاده با آن که پایش به شدت آسیب دیده بود، روحیهی بسیار بالایی داشت. در همان حال هم با منافقان، درگیری لفظی پیدا میکرد و میگفت: «حیف! که نتوانستم شماها را بکشم!» وقتی از او سئوال میکردم، چرا با آنها اینگونه صحبت میکنی؟ میگفت: گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
* آن لحظهها که شاید آغاز سختترین روزهای زندگیتان بود، درون خودتان چه میگذشت؟ به چه چیزی دلخوش بودید؟ از چه کسی روحیه میگرفتید؟
ـ تنها توسل به ائمهی معصومین علیهمالسلام بود که میتوانست در آن لحظات، روحیهی ما را حفظ کند. منافقان قبل از آن که ما را به عراقیها تحویل دهند، چند باری تصمیم گرفتند اعداممان کنند. حتی جوخهی اعدام را هم تشکیل دادند. حاجیدالله دائم به من میگفت: «شهادتین یادت نرود، بگو یا علی». من هم دائم زیر لب نام حضرت صاحبالامر و امیرالمؤمنین را تکرار میکردم.
* چرا از اعدام کردنتان منصرف شدند؟
ـ نمیدانم چرا، چند باری با هم صحبت کردند و در نهایت تصمیم گرفتند ما را زنده تحویل دهند. نمیدانم دلشان به حالمان سوخته بود یا نیت دیگری داشتند.
* بعد از آن که منافقان شما را تحویل دادند، برخورد عراقیها با شما چگونه بود؟
ـ بلافاصله به درمانگاه منتقل شدیم، چون دست من و پای حاجیدالله کاملاً از بین رفته بود. دکتری بود به نام «جاسم». شکنجهگر بسیار ماهری بود. در آن چند روز که ما را مداوا میکرد، بیش از 120 آمپول به من زد. هر بار که میخواست آمپولی بزند، از راه دور مرا صدا میکرد که پیراهن عربیام را بالا بزنم و خودم را آماده کنم. آمپول را به سمت ما پرت میکرد و چنان وحشیانه این کار را انجام میداد که قابل توصیف نیست.
* واکنش شما چه بود؟
به شدت درد میکشیدم، اما حاجیدالله که در تخت کناریام خوابیده بود، به من میگفت: «حاج اصغر! این دکتر جاسم میخواهد با این نوع آمپول زدن، تو را فلج کند. اما دوست دارم حسرت یک آه را هم بر دلش بگذاری». به غیر از چند بند انگشتانم، همهی دستم در گچ بود. حاجیدالله میگفت: «با همین بند انگشتهایت که بیرون است، ذکر بگو، مطمئن باش خدا با ماست، حاجیدالله از معرفت لبریز بود، خدا رحمتش کند...
بدون اغراق میگویم، دعا و مناجات در این ایام، همهچیز ما بود. معنای دعاهای بسیاری را آنجا با تمام وجود لمس میکردیم. چون هیچچیز جز دعا نداشتیم. وقتی میگفتیم: «اغفر لمن لایملک الاّ الدعا»، با تمام وجود میگفتیم. هنگامی که میخواندیم: «و سلاحه البکاء»، درک میکردیم یعنی چه. چون واقعاً دستمان خالی بود و اشک، بهترین سلاحمان بود.
* مناجاتخوانیهای دستهجمعی هم داشتید؟
ـ عراقیها به شدت با برنامههای دستهجمعی برخورد میکردند، حتی با نماز جماعت. اما به صورت مخفیانه این کار را دنبال میکردیم.
* چرا مخالفت میکردند؟
ـ آنها خوب میدانستند دعا و نیایش چه اندازه روحیهی ما را تقویت میکند. میدانستند مصداق «حرب لمن حاربکم» خودشان هستند. وقتی دعا میخواندیم، به آنها نشان میدادیم، سر سازش نداریم و برای جنگ آمادهایم.
* پیش آمده بود برنامههای جمعی لو برود و با شما برخورد کنند؟
ـ به دفعات، همیشه در چنین شرایطی به آسایشگاه یورش میآوردند و بچهها را با کابل و باتوم به شدت میزدند. یادم میآید شبی در حین خواندن دعای کمیل وارد آسایشگاه شدند و بلافاصله مداحی را که دعا را حفظ بود، با خود بردند. روحیهی بچهها به شدت پایین آمد. از طرفی دوست نداشتند دعا نیمهکاره رها شود و از طرف دیگر، کسی غیر از آن مداح، دعا را حفظ نبود. سکوت آسایشگاه را گرفته بود که ناگهان یکی از بچهها در همان تاریکی دعا را ادامه داد. باورمان نمیشد فرد دیگری هم دعای کمیل را حفظ باشد. وقتی او ادامهی دعا را خواند، حال بچهها عجیب تغییر کرد، با آن که مداح را برده بودند، اما مجلس مناجات به قوت خود باقی ماند. سالهای اول اسارت هیچ کتابی نداشتیم، اما بعد از آن که چند باری به صلیب سرخ اعتراض کردیم، قرآن و نهجالبلاغه در اختیارمان گذاشتند. گوشهی آسایشگاه، محلی را به عنوان کتابخانه قرار دادیم و قرآن و نهج البلاغه را در آن گذاشتیم. مرحوم ابوترابی من را مسئول کتابخانه کرد. به همین خاطر عراقیها به من میگفتند، ابومکتبه. اوضاع همینگونه بود تا آن که بعد از اعتراضها و درخواستهای فراوان بچهها به صلیب سرخ، قرار شد یک جلد مفاتیحالجنان هم برایمان بیاورند. وقتی مفاتیح آوردند، شرایط تغییر زیادی کرد.
ما در طول ده سال اسارت، هم غذای روحیمان کم بود، هم غذای جسمی، اما وقتی مفاتیح آمد، گویا حتی غذای جسمیمان هم رسیده بود. بچهها دعاها را نمیخواندند، میخوردند! چون وقتی سرشان در کتاب بود، گرسنگی و تشنگی از یادشان میرفت. فراموش کرده بودیم که اسیریم و در غربت هستیم. یادمان رفته بود زن و بچه هم داریم، فقط ما بودیم و دعاهایی که همه چیزمان بود.
* دهها اسیر چهطور از یک مفاتیح استفاده میکردند؟
ـ برای قرآن و نهجالبلاغه و مفاتیح، ساعت گذاشته بودیم تا در هر 24 ساعت، هر نفر بتواند دستکم یک ربع از آنها استفاده کند. یکی از بچهها مسئول بود که سر ساعت کتاب را تحویل دهد و سر ساعت پس بگیرد. خیلی از بچهها دوست داشتند ساعتی که کتاب را میگیرند، نیمهشب باشد تا بتوانند حسابی برای خودشان خلوت کنند. یادم میآید هرکدام از بچهها چند دقیقه قبل از آن که نوبتشان شود، از خواب بیدار میشدند تا حتی یک دقیقه از زمانشان از دست نرود.
* کتابها تا پایان اسارت در اختیارتان بود؟
ـ نه متأسفانه، روزی حاجآقا ابوترابی خبر داد عراقیها بهزودی نهجالبلاغه را از اردوگاه جمع میکنند، و اعلام کرد در همین چند روز، باید از روی کتابها نسخهبرداری کنیم. یک کار همگانی را با هم آغاز کردیم. در آن چند روز، هر کاغذی را که میدیدیم، برمیداشتیم تا دعاها و احادیث را رویش بنویسیم. از کاغذ سیمان گرفته تا پاکت سیگار. چند نفر از بچهها هم که خوشخط بودند، دائم در حال نوشتن بودند تا آن که در نهایت، یک نسخهی خطی از نهجالبلاغه را تهیه کردیم. نسخهی خطی را داخل یک قوطی جاسازی کردیم تا در موارد ضروری از آن استفاده کنیم. درست فردای آن روز که کپیبرداری ما تمام شد، عراقی آمدند و کتابها را بردند. بچهها دائم با این دعاها عشق میکردند. آنقدر که خیلیها مستجابالدعوه شده بودند.
* میتوانید مصداق یکی از دعاهای اجابتشده در زمان اسارت را تعریف کنید؟
ـ یکی از وسائلی که در اسارت به شدت ممنوع بود، رادیو بود. عراقیها رادیو را از هرکسی میگرفتند، کمترین حکمش اعدام بود. یکی از بچهها به صورت مخفیانه با خودش رادیو آورده بود. بچهها برای این که ماجرا لو نرود، دستگاه را قطعه قطعه، و هر قسمت را در گوشهای پنهان کرده بودند. هر بار که میخواستیم از اخبار مطلع شویم، به صورت کاملاً مخفیانه، قطعههای رادیو را به هم وصل و بعد از گوش دادن اخبار باز جدایشان میکردیم. نمیدانم چهطور شد که عراقیها از ماجرا بو بردند، درست زمانی که رادیو کامل بود، همهی ما را در فضای باز اردوگاه به خط کردند. یکی از بچهها به نام رسول ملایری، همان موقع رادیو را در شلوارش جاسازی کرد تا عراقیها پیدایش نکنند. افسر عراقی پشت بلندگو اعلام کرد: «میدانیم رادیو دست چه کسی است. یک دقیقه فرصت دارد خودش دستگاه را تحویل دهد. در غیر این صورت خودمان سراغش میرویم».
شمارش معکوس شروع شد و همهی بچهها نگران رسول بودند، فرصت که به پایان رسید، عراقیها کمی با هم مشورت کردند و ناگهان دیدیم دو سرباز با سرعت به سمت رسول راه افتادند.
همهی ما گفتیم کار رسول تمام شد. هنگامی که فقط چند قدم با او فاصله داشتند، یکی از بچهها با نام علی شاهپوری که بچهی تبریز بود، سرش را رو به آسمان گرفت و با لهجهی شیرین ترکیاش گفت: «خدایا! اینها رو برگردون!». شاید باورتان نشود، اما این جملهی علی شاهپوری، درست به مانند فرمان عقبگرد برای عراقیها بود. چون بلافاصله و بدون هیچ دلیلی برگشتند و به ما گفتند به آسایشگاه بروید.
* در اسارت، از نظر مسافت جغرافیایی به کربلا نزدیکتر بودید. این مسأله باعث نشده بود بیشتر دلتنگ زیارت امام حسین علیهالسلام شوید؟
ـ همینطور است. این دلتنگی در اسارت بیشتر نمود پیدا میکرد. هنگامی که زیارت عاشورا میخواندیم، دلمان به آن سمت پرواز میکرد.
زیارت عاشوراهای اسارت با زیارتهایی که در شهر و زیر باد کولر میخواندیم، خیلی فرق داشت. هنگامی که میخواندیم: «فی موقفی هذا»، به شدت دلتنگ میشدیم. چون این موضوع را کاملاً درک میکردیم. همیشه با خودم فکر میکردم اگر گفتهاند: «ادعونی استجب لکم»، باید امام حسین علیهالسلام جواب ما را بدهد.
وقتی که قطعنامه ۵۹۸ امضا شد و حرف از آزادی به میان آمد، عراقیها متوجه شدند افکار عمومی جهان پس از آزادی به سراغ ما خواهند آمد. برای آن که بعداً اعلام کنند برخورد مناسبی با اسرا داشتهاند، تصمیم گرفتند ما را به زیارت ببرند، اما از ترس آن که هنگام زیارت برایشان مشکلی درست کنیم، دویست نفر، دویست نفر، عازم میشدیم.
اصلاً یادم نمیآید بچهها چهکار میکردند. گویا همه در حال پرواز بودیم. فقط در ذهنم مانده، عدهای روی خاک افتاده بودند، دستهای خاکهای زمین را روی چشمهایشان میکشیدند. خلاصه همه غرق عشقبازی خود بودند. آن موقع لگدهایی که از عراقیها میخوردیم، برایمان بسیار شیرین بود. تازه میفهمیدیم روضههایی که از کودکی برایمان خوانده بودند، یعنی چه. تازه میفهمیدیم چگونه میشود اسرا را به قتلگاه ببرند و تازیانه بزنند. ابتدا قبر حبیب را دیدیم و بعد هم ضریح ششگوشه. باور کنید یادم نمیآید آن لحظات چگونه گذشت.
* یادتان میآید از حضرت چه خواستید؟
ـ نمیدانم چیزی خواستم یا نه. اصلاً انگار روی زمین نبودیم. فقط میتوانم به جرأت بگویم هیچکدام از بچهها از حضرت آزادی نخواستند!
* حتماً به زیارت حرم حضرت عباس علیهالسلام هم رفتید. درست است که میگویند عراقیها در حریم حضرت عباس علیهالسلام باادب، گوشهای میایستند؟
ـ بله، وقتی پیاده در بینالحرمین به سمت حرم آقا ابوالفضل علیهالسلام راه افتادیم، برخورد عراقیها تغییر کرد. دیگر توهین نمیکردند و نمیزدند. نمیدانم از ترس بود یا از ادب.
* بعد از آن که از زیارت برگشتید، فضای اردوگاه چگونه بود؟
ـ آنقدر فضا تغییر کرده بود که اگر اسارت بیست سال دیگر طول میکشید، آمادگی داشتیم. از آنجا که ما را گروه گروه میبردند، هر دستهای که باز میگشت، فضا را به شدت تغییر میداد. بچههای دیگر دور آنها میریختند و خودشان را متبرک میکردند. تازه آن وقت لحظهشماری گروه بعد شروع میشد تا نوبتشان بشود و به زیارت بروند. عراقیها با این کارشان که بچهها را گروه گروه فرستادند، چندین ماه، همه را بیمه کردند.
* محرمهای اسارت چگونه بود؟
ـ محرم برای ما، ماه شکنجه بود. چون بچهها بیمحابا عزاداری میکردند. چندین روز قبل از رسیدن این ماه، بچهها کارهای تبلیغاتی را شروع میکردند، تکههای آهن بیمصرف که در اردوگاه افتاده بود را برمیداشتند و داخل آب میانداختند تا زنگ بزند. به مرور زمان آب هم از این آهنها رنگ میگرفت. این میشد رنگ تبلیغات ما. از طرف دیگر، تعدادی از بچهها هنگامی که سهمیهی لباس میگرفتند، از آنها استفاده نمیکردند تا به عنوان پارچه در محرم استفاده شود. شب اول محرم، بچههای خطاط با آن رنگ، با خط خوش روی این پیراهنها مینوشتند: «السلام علیک یا اباعبدالله».آن عزاداریها هیچگاه از یادم نمیرود.
* ماه مبارک رمضان را چهطور برگزار میکردید؟
ـ ماه مبارک رمضان، بهترین فرصت بود که ما با خدا نیایش کنیم و احوالات خودمان را بگوییم. دعای افتتاح را که میخواندیم، با تمام وجود لمس میکردیم: «اللّهم انّا نشکو الیک فقد نبینا صلواتک علیه و آله و غیبته ولیّنا و کثرت عددنا و قلت عددنا و شدت الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا...». همهی اینها شرح حال ما بود که میگفتیم: خدایا به درگاه تو شکایت میکنیم. تنهاییم و تعدادمان کم است. در حالی که دشمنان زیادی داریم. فتنههای زیادی بر علیه ماست و محیط بر ما غلبه کرده است. این دعاها را چه کسی بهتر از یک اسیر میتواند درک کند؟ و یا هنگامی که دعای هر روزهی ماه مبارک را میخواندیم، گویا شرح حال خودمان را میگفتیم. «اللّهم فک کلّ اسیر» را که میخواندیم، صدای هقهق گریهها بالا میرفت. همهی ما اعتقاد داشتیم که فقط خداوند میتواند ما را آزاد کند و هیچ قدرتی جز او، کاری نمیتواند کند. این دعا را مردم تهران هم میخواندند! اما این کجا و آن کجا! و یا وقتی میگفتیم: «اللهم اکسر کلّ عریان»، شرح حال خودمان بود. ما در طول سال، فقط یک بار سهمیهی لباس داشتیم و همیشه لباسهای مندرس و پاره تنمان بود. خلاصه دعاهای ماه مبارک برای ما حال و هوای دیگری داشت.
* مسئلهی تغذیه چهطور بود؟ مثل سحری و افطاری.
ـ غذاهایی که به ما میدادند، به هیچ وجه مناسب نبود. گوشتهایی که دستکم برای سی سال قبل بود را به خورد ما میدادند. خوشبختانه بعد از چند ماه، آشپزخانه را در اختیار خودمان گذاشتند تا با همان مواد اولیهی آنها، غذا درست کنیم. آشپزهای باسلیقهای بین ما بودند که در ماه رمضان، با همان مواد، غذاهای خوشمزه درست میکردند. بعضی روزها با پودر نان خشک و خرما، حلوا هم درست میکردیم، هرچند مزهی حلوا نمیداد اما برای ما از هر حلوایی شیرینتر بود. در کنار همهی اینها، ماه رمضان، کلاس قرآن و تفسیر هم داشتیم. مناجاتخوانیهای دستهجمعی هم بود، اما مخفیانه. یادم میآید یک سال در ماه مبارک، بچهها به شدت مصرّ بودند نماز را به هر قیمتی که شده، به جماعت بخوانیم. چند باری عراقیها هنگام نماز وارد آسایشگاه شدند و در همان حال با کابل به جان بچهها افتادند، اما دستبردار نبودیم تا آن که حاجآقا ابوترابی اعلام کردند: «شما سرمایهی انقلاب هستید و سلامتیتان بسیار مهم است. برای نماز خواندن به هیچ وجه کوتاه نیایید، اما جماعت در این شرایط، ضرورت چندانی ندارد». به هر حال این حرف حاجآقا کمی ما را متعادل کرد.
* و سئوال آخر، وقتی آزاد شدید، اوضاع کشور را در قیاس با قبل از اسارتتان چگونه دیدید؟
ـ روزهای اول آزادی، چیزهایی میدیدیم که باورمان نمیشد، اینجا کشور خودمان است. خیلی چیزها تغییر کرده بود. از نوع پوششها گرفته تا رفتار مردم با هم. اما کمکم با اوضاع کنار آمدیم.
خدا را شکر میکنم که سال ۷۱ آزاد شدیم، چون اگر قرار بود میماندیم و مثلاً سال ۸۵ آزاد میشدیم، بیشک با دیدن جامعهی امروز، نود درصدمان جان میدادیم. امروز کجا، آن روزها کجا؟!