تاریخ انتشار
پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۲ ساعت ۰۶:۳۰
۰
کد مطلب : ۸۵۱۸

سير در ساحت ملك و ملكوت

شماره چهارم ماهنامه خیمه - ربیع الثانی1424 - خرداد و تیر 1382

آيت اللّه سيّد محمّد حسن قوچانى نجفى، يكى از بزرگ ترين علماى وارسته و زاهد عهد خود بود. او در سال 1295 هجرى قمرى، برابر با سال 1257 هجرى شمسى، در يكى از روستاهاى قوچان در خانواده اى مذهبى، ديده به جهان گشود. از سن هفت سالگى شروع به تحصيل نمود و در سن سيزده سالگى، به ارشاد و اصرار پدرش، وارد حوزه ى علميه ى قوچان شد و سپس براى تكميل علوم دينيه، راهى حوزه هاى علميه ى سبزوار، مشهد، اصفهان و سرانجام، حوزه ى علميه ى نجف اشرف شد و ده سال با صبر و پشتكار، مدارج كمال را طى نمود و خود را به فضايل اخلاقى آراست. سپس به وطن مراجعت كرده، تا سن شصت و هشت سالگى به تدريس و تأليف پرداخت. از ميان تأليفات او كتاب «سياحت غرب» به سبكى نوين و طرزى بديع نوشته شده. مؤلف با استفاده از مفاد برخى از آيات قرآنى و بعضى از اخبار و احاديث معصومين با نثرى روان و ساده، داستانى جالب و آموزنده را از عالم پس از مرگ پى ريزى كرده. درباره ى ويژگيها، شگردها و بدايع اين داستان، گفتنى بسيار است كه مجالى ديگر را مى طلبد؛ امّا بجا ديديم كه به مناسبت سالگرد وفات اين عالم جليل القدر قسمتى از اين اثر معروف را تقديم شما نماييم.

در بيان لحظات پس از مرگ

و من مُردم؛ پس ديدم ايستاده ام و بيمارى بدنى كه داشتم ندارم و تندرستم. خويشان من در اطراف جنازه، براى من گريه مى كنند و من از گريه ى آنها اندوهگينم؛ به آنها مى گويم: «من نمرده ام، بلكه بيمارى ام رفع شده است.» كسى گوش به حرف من نمى كند. گويا مرا نمى بينند و صداى مرا نمى شنوند. دانستم كه آنها از من دورند و من نظر به آشنايى و دوستى به آن جنازه دارم؛ خصوص بشره ى پهلوى چپ او را كه برهنه بود؛ چشمهاى خود را به آنجا دوخته بودم.

جنازه را بعد از غسل و ديگر كارها، به طرف قبرستان بردند؛ من هم جزو مشيّعين رفتم، در ميان آنها بعضى از جانورهاى وحشى و درندگان، از هر قبيل، مى ديدم كه از آن ها وحشت داشتم ولى ديگران وحشت و آنها نيز اذيتى نداشتند؛ گويا اهلى و به آنها مأنوس بودند.

و جنازه را سرازير گور نمودند و من در گور ايستاده، تماشا مى كردم و در آن حال، مرا ترس و وحشت گرفته بود؛ بويژه هنگامى كه ديدم در گور، جانورهايى پيدا شدند و به جنازه حمله ور گرديدند؛ آن مردى كه در گور، جنازه را خوابانيد متعرض آن جانورها نشد؛ گويا آن ها را نمى ديد.

و از گور بيرون شد؛ من از جهت علاقه مندى به آن جنازه، داخل گور شدم براى بيرون نمودن آن جانوران؛ ولى آنها زياد بودند و بر من غلبه داشتند و ديگر آنكه مرا چنان ترس گرفته بود كه تمام اعضاى بدن مى لرزيد؛ از مردم دادرسى خواستم، كسى به دادم نرسيد و مشغول كار خود بودند، گويا هنگامه ى ميان گور را نمى ديدند.

ناگهان اشخاص ديگرى در گور پيدا شدند كه آنها كمك نموده، آن جانوران فرار نمودند، خواستم از آنها بپرسم كه: «آنها كيانند؟» گفتند:

«بدرستى كه خوبى ها، زشتى ها را از بين مى برد»(1) و ناپديد شدند.(2)

پس از فراغت از اين هنگامه، ملتفت شدم كه مردم، سر گور را پوشانيده اند و من را در ميان گور تنگ و تاريك، ترك كرده اند و مى بينم آنها را كه رو به خانه هايشان مى روند، حتّى خويشان و دوستان و زن و بچه ى خودم، كه شب و روز در صدد آسايش آنها بودم؛ از بى وفايى آنان بسى اندوهناك شدم(3) از خوف و وحشت گور و تنهايى نزديك بود دلم بتركد.



نكير و منكر و سؤال قبر

با حال غربت و وحشت فوق العاده و يأس از غير خدا، در بالا سر جنازه نشستم. كم كم ديدم قبر مى لرزد و ديوارها و سقف لحد، خاك مى ريزد و خصوص از پايين پاى قبر كه بسيار تلاطم دارد، كأنّه جانورى آنجا را مى خواهد بشكافد و داخل قبر شود؛ بالاخره آنجا شكافته شد، ديدم دو نفر با رويهاى موحّش و هيكل مهيب، داخل قبر شدند - مثل ديوهاى قوى هيكل - و از دهان و دو سوراخ بينى هايشان دود و شعله ى آتش، بيرون مى رود و گرزهاى آهنين كه با آتش سرخ شده بود و برقهاى آتش از آنها جستن مى كرد، در دست داشتند و به صداى رعد آسا كه گويا زمين و آسمان را به لرزه آورده، از جنازه پرسش نمودند كه: «خداى تو كيست؟»(4)

و من از ترس و وحشت، نه دل داشتم و نه زبان؛ فكر كردم كه جنازه ى بى روح، جواب اينها را نخواهد داد و يقين است كه با اين گرزها خواهند زد كه قبر پر از آتش شود و با آن وحشت «ما لا كلام»(5) اين آتش سوزان هم سربار خواهد شد؛ پس بهتر اين است كه من جواب گويم.

توجه نمودم به سوى حق، چاره ساز بيچارگان، كارساز درماندگان و در دل متوسّل شدم به علىّ بن ابى طالب(ع)، چون او را بخوبى مى شناسم؛ دادرس درماندگان فهميده بودم و دوست داشتم او را و قدرت و توانايى او را در همه ى عوالم و منازل، نافذ مى دانستم. و اين يكى از نعمتها و چاره سازى هاى خداوند بود كه در همچو موقع وحشت و خطرناكى، كه آدمى از هوش بيگانه مى شود. «مردم را مست مى بينى در حالى كه مست نيستند...»(6) آن وسيله ى بزرگ را به ياد آدمى مى آورد.

و به مجرد اين خطور و الهام، قلبم قوّت گرفت و زبانم باز شد. و چون سكوت و لاجوابى من به طول انجاميده بود، آن دو سائل به غيظ و شدّت مالا كلام، دوباره سؤال نمودند كه: «خدا و معبود تو كيست؟»(7) به صورت و هيبتى كه صد درجه از اوّلى سخت تر و شديدتر بود؛ از شدت غيظ، صورتشان سياه شده، از چشمانشان برق آتش شعله مى زند. گرزها بالا رفت و مهياى زدن شدند. مثل اول نترسيدم و به صداى ضعيف گفتم كه: «معبود من خداى يگانه بى همتاست.»

«هواللّه الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشّهادة هو الرّحمن الرحيم هواللّه الذى لا اله الا هو الملك القدّوس السّلام المؤمن المهيمن العزيز الجبّار المتكبّر سبحان اللّه عمّا يشركون».

اين آيه ى شريفه را، كه در دنيا در تعقيب نماز صبح مداومت داشتم، محض اظهار فضل، براى آنها خواندم كه خيال نكنند بنى آدم، فضلى و كمالى ندارند، چنانكه روز اول بر خلقت بنى آدم اعتراض نمودند كه: «غير از فساد و خونريزى چيزى در آنها نيست».

بالجمله، پس از تلاوت آيه ى شريفه در جواب آنها، ديدم غضب آنها شكست و گرفتگى صورتشان فرو نشست. حتّى يكى به ديگرى گفت:

«معلوم مى شود كه اين از علماى اسلام است؛ سزاوار است كه بعد از اين به طور نزاكت از او سؤال شود».

ولى آن ديگرى گفت: «چون مناط رفتار ما با اين شخص، جواب سؤال آخرى است و آن هنوز معلوم نيست، ما بايد به مأموريت خود عمل نموده، وظايف خود را انجام دهيم و اين هر كه باشد، عناوين و اعتبارات در نظر ما اعتبارى ندارد.»

پس سؤال نمودند: «پيغمبر تو كيست؟»

و در اين هنگام تپش قلب من كمتر و زبانم بازتر و صدايم كلفت تر گرديده بود. جواب دادم:

«نبيّى و رسول الله الى الناس كافّة، محمّد بن عبداللّه خاتم النّبيين و سيّد المرسلين(ص).»

در اين هنگام، غيظ و غضبشان بالكلّيه رفت و صورتشان روشن گرديد و از من هم، آن ترس و وحشت نيز رفت. پس سؤال نمودند از كتاب و قبله و امام و خليفه ى رسول اللّه.

جواب دادم:

«... وَ حَيْثُ ما كنتم فولّوا وجوهكم شطره... .»

«المسجد الحرام ظاهراً و باطناً الحق المتعال.»

«وجّهْتُ وجهى للّذى فطر السموات والارض حنيفاً و ما انا من المشركين.»

«كتاب من قرآن كريم است كه از سوى پروردگار مهربان بر پيامبر حكيم نازل شده.

قبله ى ظاهرى من، همان كعبه و مسجد الحرام است كه خداوند فرموده: هر كجا بوديد (هنگام نماز) روى خود را به سوى آن كنيد.

و قبله ى باطنى، همان حق متعال است كه حضرت ابراهيم پس از آنكه از خدايان باطل و دروغين روى گرداند، گفت: من روى خود را به سوى كسى مى كنم كه آسمانها و زمين را آفريد و در اين عقيده، كوچكترين شرك را راه نمى دهم.

امامان من همانا جانشينان دوازده گانه ى رسول اكرم(ص) مى باشند، كه اولين آنان على بن ابى طالب(ع) و آخرين آنان حضرت حجت، صاحب العصر(ع) است و آنان پيشوايانى هستند كه پيروى از آنان واجب است و اينان از هر گناه و لغزش معصوم اند و در دنيا گواه بر اعمال ما بوده، در آخرت شفاعت كنندگان ما هستند.»

و يك يك اسامى و نسب و حسب آن بزرگواران را براى آنها شرح دادم.

گفتند: «اين همه طول و تفصيل لازم نبود. جواب هر كلمه، يك كلمه است.»

گفتم: «براى شما از اين مفصّل تر لازم است. زيرا كه درباره ى ما از اول بدگمان بوديد و بر خلقت ما اعتراض نموديد، با اينكه بر فعل حكيم نمى بايست اعتراض نمود و از آن روزى كه اعتراض شما را فهميدم، از شما دقّ دلى پيدا كردم؛ حتّى آنكه متعهد شدم كه اگر مجالى بيابم از شما سؤالاتى بنمايم و چون و چرايى دراندازم، ولى حيف كه با اين گرفتارى و مضيقه، مجالى برايم نمانده».

با لب دمساز خود گر جفتمى

همچو نى، من گفتنى ها گفتمى

و سكوت نمودم و منتظر بودم كه چه سؤالى بعد از اين مى كنند. ديدم سؤالى نكردند، فقط پرسيدند: «اين جوابها را از كجا

مى گويى؟ از كه آموختى؟»

من از اين سؤال به فكر فرو رفتم كه ادّله و براهينى كه در دار غفلت و جهالت و خطا و سهو (دنيا) مرتّب نموده بوديم، از كجا سهو و خطايى در ماده و يا در صورت و يا در شرايط انتاج آن روى نداده باشد؟

از كجا كه عقيم را منتج خيال نكرده باشيم؟

و از كجا كه آنها به موازين منطقيّه درست دربيايد؟

و از كجا كه آن موازين، موازين واقعيّه باشد؟ و خود ارسطو كه مقنّن آن موازين است، به خطا نرفته باشد.

و چه بسا كه در همان عالم ملتفت به بعضى لغزشها نشويم. علاوه بر اين، بر فرض صحّت و درستى آن براهين، فقط و فقط آنها در آن عالم كه خانه ى كورى و نادانى است، محل حاجت هستند؛ چون آنها حكم عصا را دارند و شخص كور در مواضع تاريك و ظلمتكده ها محتاج به عصا باشد و در اين عالم، كه واقعيات به درجه اى روشن و چشمها تيزتر، جاى عصا نخواهد بود. پس اينها از من چه مى خواهند؟

خدايا! من تازه مولود اين جهانم! و اصطلاح اهل آن را نياموخته ام؛ به حق على بن ابى طالب(ع) مددى كن!

من در اين فكر و مناجات بودم كه ناگهان نعره ى آنها، همچون صاعقه اى آسمانى، بلند شد كه: «بگو آنچه گفتى، از كجا گفتى؟»

نظر كردم؛ چشمى نبيند چنان صورت خشمگين را! چشمهاى برگشته و سرخ شده، همچون شعله ى آتش و صورت سياه شده و دهان باز، همچون دهان شتر و دندانها زرد، گرزها را بلند نموده، مهياى زدن هستند. و من از شدّت وحشت و اضطراب از هوش بيگانه شدم و در آن حال، كأنّه مُلهَم شدم و به صورت ضعيفى جواب دادم، در حالى كه از ترس، چشمم را خوابانده بودم:

«اين مسائل اعتقادى را، به عنايت الهى و هدايت فطرى او دانستم».

و از آنها شنيدم كه گفتند:

«بخواب! همانند خواب خوش نوعروسان.»(8)



پى نوشت ها:

1- سوره ى هود، آيه 114.

2- در احاديث متعدد از ائمه(ع) آمده كه: «عمل صالح انسان به صورت موجود نورانى در عالم برزخ و قيامت، همراه او بوده، در گرفتارى و مشكلات، او را يارى مى كند. مراجعه شود به: بحارالانوار، ج 6، ص 225 و 225 و ج 8، ص 209 و كافى، ج 3، ص 232و 242.

3- امير مؤمنان(ع) مى فرمايد: در آخرين لحظات زندگى انسان، اموال، فرزندان و اعمال او در جلوى چشمش مجسم مى شوند و او به مال خود، رو كرده و مى گويد: «من نسبت به تو خيلى علاقه مند بودم و در به دست آوردن تو از هيچ كوششى دريغ نكردم؛ اينك زمان جدايى است، چه كمكى به من مى كنى؟» مال او به زبان آمده و مى گويد: «از من فقط به مقدار كفن، مى توانى استفاده كنى». آنگاه به طرف فرزندان رو كرده و مى گويد: «من دوستدار شما بودم و از هيچگونه حمايت شما كوتاهى نكردم؛ شما اكنون چه خدمتى به من مى كنيد؟» پاسخ مى دهند: «ما تا دم قبر، تو را همراهى مى كنيم و تو را در زير خاك دفن مى كنيم و بس». سپس به سوى اعمال خود توجه كرده و مى گويد: «من نسبت به تو خيلى بى علاقه بودم و بر من دشوار بودى؛ اكنون از تو چه ساخته است؟» او جواب مى دهد: «من در تمام مراحل قبر و برزخ و قيامت همراه تو هستم، تا در پيشگاه خدا حضور يابيم....» بحارالانوار، ج 6، ص 224، ح 26.

4- در احاديث زيادى از ائمه(ع) آمده كه: «پس از دفن ميّت در قبر، دو ملك به نامهاى «نكير» و «منكر» با قيافه هاى وحشتناك مى آيند و از مسائل اعتقادى او پرسش مى كنند». امام صادق(ع) از حضرت رسول اكرم(ع) نقل مى كند: «... ثم يدخل عليه منكر و نكير و هما ملكان اسودان يبحثن القبر بانيابهما و يطئان فى شعورهما حدقتاهما مثل قدر النّحاس و اصواتهما كالرعد العاصف و ابصارهما مثل البرق اللّامع فينتهرانه و يصيحان به و يقولان: من ربّك؟ و من نبيّك؟ و ما دينك؟ و من امامك؟ و...» بحارالانوار، ج 6، ص 261، 237، 225، 215 و ج 8، ص 209 و كافى، ج 3، ص 236.

5- حرف ندارد، قطعى است.

6- سوره ى حج، آيه ى 2.

7- در احاديث فراوان آمده كه: «پس از وارد شدن انسان به قبر، دو ملك از طرف خداوند متعال مى آيند و از مسائل اعتقادى مانند: توحيد، نبوّت، امامت و... از وى مى پرسند و مؤمن به عنايت خدا و توجه اهل بيت عصمت و طهارت(ع) پاسخ مى دهد و پس از آن، قبر او به يك باغ با صفا مبدّل شده، از نعمت هاى بهشتى بهره مند مى شود».

8- بحارالانوار، ج 8، ص 318.

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما