تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۲ ساعت ۰۱:۰۰
۰
کد مطلب : ۸۵۳۷

عجب قصه اى دارد عاشقى...!

شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382

بلند شو بقيه ى ماجراى عشق ديرين خود را برايم تعريف كن. درست است كه پايان ماجراى عشق اين است كه مى بينم؛ امّا مى دانم ناگفته هاى بسيارى از آن را برايم نگفته اى. نكند فكر مى كنى آنچه را كه برايم گفته اى فراموش كرده ام! نه! نه! تمام قصه ى عشق تو را بلدم. بارها در ذهنم مرورش كرده ام. تو راه عاشقى را با پاى دل طى كرده اى و من...؟! اگر با تو در اين راه همراه و هم مسير نشدم، لااقل بايد بلد باشم كه آن را يك دور مرور كنم؟!

برايم گفتى و حالا برايت مى گويم؛ برايم گفتى:

اسيرمان كه كردند، خيلى پريشان بودند و قشنگ مى شد از چهره شان اضطراب را ديد و ترس را فهميد؛ حتّى از طرز بستن دستهاى ما. با دستپاچگى دسته دسته اسرا را به پشت خط منتقل مى كردند. ما پنج تا، آخرين گروه بوديم.

درست چند لحظه قبل از اينكه سوار ماشين بشويم، فرمانده شان با آن قيافه و اندام نامتناسب كه به همه چيزى مى خورد الّا نظامى، در حالى كه اضطراب، دستش را به اسلحه قفل كرده بود؛ جلو آمد. مثل يك بلاى آسمانى كه يكدفعه نازل مى شود، آمد بالاى سرِ ما، مكثى كرد و دستى به سبيلش كشيد و بعد گفت: اين چند تا را نگه داريد.

معلوم مى شد از آن بعثى هاى هفت خط است؛ فارسى را هم خيلى راحت بلغور مى كرد! حالا ما بوديم و او؛ چند اسير زخمى، خسته، تشنه و گرسنه؛ آن فرمانده عراقى كه فقط خدا مى دانست از نگهداشتن ما چه نيت پليدى در سر دارد. با غرور خاصى جلو آمد. نيم نگاهى به چهره اش انداختم از چشمهايش خواندم كه چه احساسى دارد؛ خود را فاتح و سرافراز مى دانست كه اوج سرافرازى او قدم زدن با خيال راحت در برابر چند اسير دست بسته بود...

انگار اين نگاه كردن حقيرانه و قدم زدن با غرور، او را ارضا نمى كرد؛ اين بود كه شروع كرد به اهانت نمودن فحش دادن و گفتن حرفهايى كه فقط خودش لايق آن ها بود. چشم هايش داشت كم كم دو تا كاسه ى خون مى شد. سكوت بچه ها از هر چيزى براى او بدتر بود. ناگهان مكثى كرد؛ دور خودش يكبار روى يك پا چرخى زد و بعد ناگهان انگار كه ياد حرف و نكته ى تازه اى افتاده باشد يا كشف مهمى كرده باشد گفت: راستى شنيدم اين ايام، مراسم خوبى داشتيد آن طرف خاكريزها! حالا خيلى دوست داريد عزادارى كنيد، من هم الآن برايتان يك بساط عزادارى خوب بپا مى كنم. يك فاطميه ى با حال!

اسم فاطميه كه آمد، غم و غصه ى قشنگى تو چشم ها گل كرد. فاطميه هنوز تمام نشده بود. دلم در يك لحظه، تمام مدينه را دور زد و با يك بغل غربت و اندوه برگشت و سط همان بيابان. آنجا هم يك نوع غربت باخودش داشت. احساس كردم دارم كوچه ى بنى هاشم را مى بينم. با همه ى خاطرات تلخش. يك لحظه صداى مهيب فرمانده، مرا به خود آورد «يك معامله مى كنيم؛ شما فاطمه را لعن كنيد، من هم قول مى دهم شما را آزاد كنم!»

خشم و نفرت، تمام وجودم را پر كرده بود. احساس كردم اهل سقيفه جلوى من ايستاده اند. چرخش شلاق و نگاههاى شعله ور را ديدم؛ ضجه ها و ناله هايى ممتد... «يا زهرا. يا زهرا!» فرياد بچه ها مرا هم با آنها همراه كرد؛ ناخودآگاه در برابر اهل سقيفه فرياد كشيديد «يا زهرا». اشك چشم هاى ما را پر كرده بود. نفرت از فرمانده در چشم بغضى فروخفته در گلو و مشت هايى گره كرده و بسته شده؛ ياد دست هاى بسته ى «على» افتادم و فرياد كشيدم. امّا اين فرياد خيلى امتداد نداشت. پيش از آنى كه چشم هايم بسته شوند. فرود قنداق كلاشى را بالاى سرم ديدم... بى رمق و خسته خود را وسط بيابان ديدم. چشم هايم را به سختى گشوده بودم. پلكها سنگين، به سنگينى يك كوه روى چشم هايم افتاده بود. به هر سختى بود چشم باز كردم و اطرافم را نگاه كردم. خداى من! دستهاى من هنوز بسته است، وسط بيابان افتاده ام در كنار دوستانم. آيا آنها هم مثل من نمى توانند حركت كنند كه اينجور روى زمين افتاده اند؟! نكند كه...؟! خداى من! صدايشان زدم، به اسم، التماسشان كردم؛ امّا جواب نمى دادند.

فاطميه بود و نگاهم در كوچه ى بنى هاشم بود يا جاى ديگر؟ مى ديدم چند نفر روى زمين افتاده اند. شبيه بنى هاشم، زيبا و دلربا؛ امّا خاك آلود. بطور معجزه آسايى مرا نجات دادى. من برگشتم به اصل خويش به خاك آشنايى؛ به وطن. قسمتم نبود اسير شوم؛ امّا اين سهم را داشتم كه يك لحظه - فقط يك لحظه - به ياد خاطرات غربت و كوچه بنى هاشم بيفتم و طعم تازيانه و سيلى... را بِچِشَم هنوز در آتش غربت آن لحظات مى سوزم. قربان رنجهايت يا فاطمة الزهرا(س).

تعجب كردى چطور ميان آن همه فقط من نجات يافتم. آنها مردانه زير ضربات كارى دشمن مقاومت كردند و يا على و يا فاطمه گويان در برابر جسارت دشمن ايستادگى كردند. آنها رفتند و به على و زهرا پيوستند. شايد به اين دليل كه آنها با خود عهد كرده بودند در برابر جسارت دشمن، شرمنده ى بى بى فاطمه زهرا نشوند... و من ماندم دريغ كه ماندم؛ امّا ماندم شايد به اين خاطر بود كه در آن لحظات، ياد مولايم امام حسين بودم و قبلاً هم از او خواسته بودم هيچگاه شرمنده اش نشوم.

عجب قصه اى دارد عاشقى!

عمليات تمام شده يا نشده نمى دانم؟! نمى دانم الآن ساعت چند است؟ خورشيد كجاى آسمان است.

مرا تماشا مى كند يا تو را؟! به حالت من مى گريد يا مى خندد به حالت تو؟! نمى دانم نمى دانم! فقط مى دانم تو، توى همدل، توى دوست، توى هم سنگر من، دارى از ديار كوچ مى كنى؛ با اين سفر من دچار غربت مى شوم و تو به كوى وصل مى رسى! راستى رسم رفاقت همين است؟!

عجب قصه اى دارد عاشقى!

انگار همين چند لحظه ى پيش بود كه برايت مى گفتم و خاطراتت را مرور مى كردم. راستى، بلد بودم قصه ى تو را خوب تعريف كنم؟! اگر خوب توانسته ام از عهده اش برآيم، بگذار باقى اين قصه را هم برايت تعريف كنم. وسط همين بيابان؛ پشت همين خاكريز. براى من كه عيبى ندارد اگر اين بزم دوستى پر از بوى باروت و طعم سرب گداخته و زخم آتشين باشد؛ براى تو چى؟!

عهد كرده بودى شرمنده ى اربابت امام حسين نشوى و نشدى! حالا من اينجا نشسته ام كنار تو؛ تويى كه جسمت يك طرف افتاده است و سرت نيز يك طرف.

عجب قصه اى اى دارد عاشقى...!

آن لحظه كه صداى انفجار، تمام خاكريز را پر از بهت و غبار كرد، در آن لحظه فقط دنبال تو مى گشتم؛ در لابه لاى غبار و دود و بوى باروت، فرياد كشيدم و صدايت زدم... غبارها كه فرو نشست؛ سكوت مرگبار كه بر زمين حاكم شد، تو را يافتم در حريرى از خون. كنار گودى كه شباهت زيادى به گودال قتلگاه داشت؛ خدايا چه كرده اين خمپاره با تن تو؟!

بالين سرت رسيدم. سر جدا، پيكر جدا و لبانى كه هنوز تكان مى خورد. شايد از فرط عطش و شايد هم از شدت درد. نزديك تر شدم. لب هايت تكان مى خورد. بسختى. مى گفت: يا حسين! يا حسين...

تو هم شرمنده ى امام حسين نشدى!

عجب قصه اى دارد عاشقى...

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما