317/438 كيلومتر مربع زندان!
شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382
سفرنامه ى زيارتگاه هاى كشور عراق
توى هول و ولاى انتظار، تابلوها از جلوى چشمم رد مى شوند. زائرسراى امام رضا - ثامن الحجج - امام سجاد - ابوالفضل العباس و بعد رستوران ولى عصر(عج) تأسيس 77 و بعد تابلوى ديگرى، «راه كربلا» و همه نشان دهنده ى يك اشتغال جديد و رونقى بعد از باز شدن راه سفر و زيارت در اين شهر مرزى و بعد تابلوى شوراى اسلامى شهر با آيه ى «و امرهم شورى بينهم» و صندوق قرض الحسنه ى بسيجيان و اداره ى آموزش و پرورش و سالن بهره بردارى از تلفن «راه كربلا» و مركز كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان، كه ساختمان رو به راهى داشت و چراغهايش روشن بود و داخلش كاغذها و مقواهاى رنگى آويزان به در و ديوار، و اينها همه حوالى ساعت چهار صبح؛ و اتوبوس به دنبال جايى براى مستقر شدن و اطراق كردن و «رنگى» مى آمد پايين و زنگ مى زد و در را مى كوبيد و بعد مى آمد، سوار مى شد به دنبال نشانى اى تازه.
دستم كه به نوشتن خاطرات سفر گرم مى شود، ياد نوشته هاى ايتاليا مى افتم كه مثل چيزهاى ديگر ماند وخاك خورد و فكر اينكه كاش مى شد هر دو سفرش را يكى مى كردم براى جمع و جور كردن يك كتابچه و دوباره نهيب، كه بدبخت! مسافر كربلايى مثلا... بى خيال!
دو كيوسك مطبوعاتى هم ديدم يكى داير، با نوشته ى «همشهرى، مطبوعات، ارزش» و ديگرى باير و خرابه، گويا يادگار دورانى و تابلوى «كيهان».
دوباره حواسم مى رود به پير مردى كه دو تا صندلى جلوتر از ما كنار زنش نشسته و در طول شب و اول سردى هوا، هِى به زنش مى رسيد و پتو و عبايش را روى پير زن مى انداخت و چه شيرين مراعات مادرانه مى كرد و باز عين يك پرستار و رفيق و مادر و فرزند... نه همسر دارد مراقبت مى كند.
و بالاخره ساعت چهار و نيم است كه مى رسيم به ساختمان، گويا مربوط به همان زائرسراى ثامن الحجج، كه البته هنوز تابلو ندارد. زن ها جايى و مردها جايى با هم مثل موقع ناهار و ايضاً شام، هتل باباطاهر و تا ساعت ده دقيقه به هفت، كه بخواهم نماز بخوانم. فرم ها را براى پاسپورت ها درست مى كنم و مى نويسم 38نفر مسافر در ليست هاى شركت نسيم صبح هست كه از اينجا كار را از شركت صراط تحويل مى گيرد و به اين عنوان مى رويم و توى فرم ها تاريخ تولّدها به ميلادى و ساير اطلاعات هم از شغل و... وارد مى شود و بعد مى خوابم تا زمانى كه مى فهميم همه راه افتاده اند براى صبحانه و مى رويم و برمى گرديم به تماشاى فيلمى از تصاوير عتبات و جبهه و مرقد امام و تشيع جنازه ى شهدا، كه اول براى ما مى گذارند و بعد براى خانم ها و جماعتْ صفايى مى كنند و گر چه تكنيك تدوين، تعريفى ندارد و نريشن ها حرفه اى نيست، امّا سخت با صفاست. و تصوير مردى پاكستانى ميانسال و درويش مسلك، در مقابل ضريح اميرالمؤمنين در خاطرم مى ماند كه با حالى معنوى و گريه هايى آرام، دستهايش را به شكلى خاص بالا و پايين مى آورد. گويى پرنده اى پرواز كنان در آسمانى بى انتها و گويى مى بيند و مى شنود، در حالى كه چشم ها را بسته و سر فرو انداخته است.
بعد مى خوابم و با صداى صلوات، بيدار مى شوم و مى بينم كه جز من همه بيدارند و نماز ظهر را خوانده اند، به امامت پيرمردى كه به سبك يزدى ها عمامه ى سبز بر سر مى پيچد و پيرمرد ديگرى هم هست كه عمامه ى سفيد مى بندد به سبك خراسانى ها و مرا ياد حاج قربان مى اندازد. بعد آقاى رنگى مرا امام جماعت خانم ها مى كند. و بعد از نماز مى رويم براى ناهار. توى خيابان كه مى آييم صداى دادار و دودور عربى يك ترانه از پنجره ى همسايه ى زائرسرا بلند است. نمى دانم راديو يا ماهواره و شايد تلويزيون عراق، كه از اينجا مى شود گرفت.
پيرمردى هست كه خيلى قيافه اش مرا گرفته، هر بار مرا به ياد مرحوم رجبعلى خياط يا حاج آخوند ملا عباس تربتى مى اندازد. ديشب نماز شبش را مرتب خواند. در فاصله اى كه ما مشغول فرم ها و پاسپورت ها بوديم و بعد از نماز هم ديگر نخوابيد؛ مى گفت عادت ندارم. به روال برنامه ى روزانه ى كشاورزى. و يك پسر چهار ساله هم هست كه همراه پدر و مادرش آمده و حكايتى دارند. حالا توى ناهار خورى، پيرمرد از اين بچه ى چهار ساله با شور و حرارت و ذوق معنوى زيارت از پسر خردسال مى پرسد باباجان كجا آمده ايم؟ پسرك مى گويد: ناهار خورى! پيرمرد اين بار سؤالش را تصحيح مى كند: كجا مى خواهيم برويم؟ و پسرك مى گويد: «كربلا» و به خير مى گذرد!
ادامه دارد...