تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۲ ساعت ۱۲:۰۰
۰
کد مطلب : ۸۵۷۴
قسمت اول

حكايت آن روزها... (1)

سید هادی میری

شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382

يادم مى آيد نوجوان بودم و سرشار از شور و علاقه به مدّاحى. فكر و ذكرم نوار بود و مجلس بود و شعر جديد و سبك جذّاب و... خلاصه بين بچه هاى محل و خانواده تابلو شده بودم. نمى دونم عشق به مدّاحى رو كى انداخت تو سرم؛ ولى تا به خودم اومدم، ديدم شدم مدّاح اول و آخر مدرسه؛ راه به راه دعا و زيارت و سينه زنى و خلاصه براى خودم هيأتى و بروبيايى راه انداخته بودم. اونقدر تو اين وادى، دست و پامو گم كرده بودم كه بعضى وقتها يادم مى رفت كه حرفه و شغل من مدّاحى نيست و بايد در كنار درس و كارم، مدّاحى رو هم داشته باشم. خلاصه به هر زورى بود و بقول بچه ها با مدد ارباب، ديپلمه رو گرفتم!

تازه داشت پشت لبم سبز مى شد و يه ته ريش توى صورتم درمى اومد. كم كم ديگه نگاهها فرق كرده بود و سلام عليك كردنها رنگ و بوى ديگه اى به خودش گرفته بود. داشتم مرد مى شدم و به قول بابام، بايد مردونه پاى كار مى ايستادم. چون جوون بودم و پر انرژى روز به روز كه مى گذشت، خوش صداتر و جا افتاده تر مى شدم. هنوز باورم نمى شد اينكاره شدم. بايد آستينها رو حسابى بالا بزنم ولى همينطور كه جلو مى رفتم باورم روز به روز بيشتر مى شد. دو سه بار تلنگرايى از اينطرف و اونطرف مى زدند كه فلانى بيا و پاى درس فلانى و استاد ببين و از تجربيات ريش سفيدا و اساتيد استفاده كن! ولى من كه تازه اوّل غرور و جوونيم بود زير بار نمى رفتم؛ به همه مى گفتم نيازى نيست مگه همه استاد ديدن؟!

يادمه يه روز براى اولين بار، پا داد با يك خواننده ى معروف كشورى به طور تصادفى تو يك مجلس بخونم. از اون خوننده هايى كه آرزو داشتم از نزديك ببينمش، چه برسه به اينكه با اون همزبون بشم.

خُب منم جوون بودم و تازه به دوران رسيده، كه شايد چهار تا محله و چهار تا هيأت فقط منو مى شناختن. بقول بچه ها اونشب رفتم رو آنتن! كه خدا نياره آدم تا ظرفيتش كامل نشده بره روى آنتن! اونوقت نه كه كار دست خودش ميده، بقيه رو هم خراب مى كنه. آره داشتم مى گفتم. اون شب، اون مدّاح معروف گفت: «چند ساله مى خونى؟» گفتم: «مگه چند سالمه، كه چند سال مى خونم!» گفت: «پيش كسى كار مى كنى؟» يه ژست گرفتم و گفتم: «پيش خودم!» خنديد و گفت: «مى خواهى مثل كى بشى؟» گفتم: «مى خوام مثل فلانى بشم!» جا خورد و بعد از مكثى كوتاه گفت: «چرا فلانى؟!» گفتم: خوندنش خيلى عاليه». گفت: «از كجا اين حرف رو مى زنى؟» گفتم: «خيلى حال ميده! مجلساش هميشه گرمه، آخرِ مستمع آخر گريه، آخر صفا، آخر جمعيت، همه دنيا مى شناسنش!» نگاه با طمأنينه اى به من كرد و گفت: «فكر مى كنى آخر مدّاحى چيه؟» گفتم: «معلومه! آخرش عزت و شهرت و آبرو... و ديگه برو بالا...»

اون شب، آخرين جمله اش به من اين بود: «دعا مى كنم همينطورى كه گفتى بشه! ولى اگه نشد بازم مى بينمت!»

جمله آخرش بدجورى چهارستون بدنمو لرزوند. تا سه چهار روز روى سؤالات و جمله ى آخرش فكر مى كردم. بچه ها مى گفتند جوابهاى خوبى بهش ندادم. گذشت و گذشت. دوباره تعريفها شروع شد. همه ما رو، رو حساب اون مجلس تحويل مى گرفتن. آنتن اون شب، كار خودشو كرده بود. از تلفن و دعوت بود كه به سمت من سرازير مى شد. دوباره همه ى حرفها و نصيحت ها رو فراموش كردم و روز از نو روزى از نو.

قيافه ى كاملى گرفته بودم. شخصيتى براى خودم ساخته بودم. نو مى خوندم، حرف جديد مى زدم. مثل يك قايقى بودم كه داره خلاف رود پارو مى زنه! همين بر خلاف جريان آب رفتن، باعث جلب توجه همه شده بود. هر چى جلوتر مى رفتم احساس نياز بيشترى مى كردم. تو ميدونهاى سخت چندين بار گير كردم. احساس مى كردم چاله هايى دارم و نمى تونم يكجورى پُرش كنم. بعضى وقتها كم مى آوردم و متوسل به چاره هايى مى شدم كه تو هيچ اصل و اصولى در مدّاحى نمى گنجيد. به قول اطرافيا رشد خوبى كرده بودم؛ ولى بقول بابام نمى شد روى دوامش حساب كرد. باباى من برجك زن خوبى بود و هميشه مقابل همه، منو كوچيك مى كرد! همه منو بزرگ مى كردن ولى اون توى سرم مى زد. مى گفت: «كى مى گه آدم با پنج سال خوندن مى تونه بشه مدّاح؟! چهار تا بچه دور خودت جمع كردى فكر كردى خبريه؟ دو جا اسمتو زدن فكر مى كنى ديگه شدى فلانى!» مى دونستم حرفهاى بابام از روى هوا نيست؛ ولى وقت فكر كردنشو نداشتم.

روزگار چرخيد و چرخيد و چرخيد و زير اين گنبد كبود، من بزرگ و بزرگ تر مى شدم. تو فاطميه بود كه بهم خبر دادن فلان خوننده ى جوان، همه مى گفتن رقيب منه و تو شهر داره براى خودش اسم و رسمى پيدا مى كنه، تو مجلسى هست و قرار بعد شما بخونه. سه چهار روز فكر و ذكرم شده بود همين.

صبح تا شب، اين جملات تو ذهنم مرور مى شد كه اين مجلس حياتيه و رو كم كنى! هر طور شده بايد سنگ تموم بذارم! مگه چند تا فرصت اينجورى گيرم مياد! مدير فلان هيأت و رئيس فلان حسينيه - كه آرزو داشتم برم و اونجا بخونم - حتماً اون مجلس مى اومدن. ميدان خوبى بود. رفتم دنبال شعر جديد و سبك جذاب و خلاصه از هر لحاظ مسلّح شدم. اونقدر تو اين فكرها و حرفها غرق بودم كه اونشب يادم رفت وضو بگيرم.

رفتم تو مجلس و سراسر وجودم رو يك چيز تسخير كرده بود؛ اونهم اين بود كه با هر وسيله ى ممكن، مدّاح بعد از خودم رو زمين بزنم! وقتى پشت ميكروفن رفتم، احساس كردم يه كسى داره گلومو فشار ميده! صدا كه بيرون نمى اومد، بقول بچه ها پشت سر هم سوتى و پارازيت مى دادم. شعر يادم رفت. سبك خراب شد و خلاصه برات بگم هر چى رشته بودم تا اون موقع پنبه شد! اون شب نتونستم تو مجلس بشينم و با عصبانيت زدم بيرون! بعد كه بچه ها گفتن فلانى گل مجلس رو چيد و غوغايى به پا كرد، بيشتر آتيش گرفتم. شايد از خودتان بپرسيد خُب چرا دنبال دليلش نرفتم؟ چرا از خودم نپرسيدم با اونهمه آمادگى و پيش زمينه هايى كه براى مجلس اونشب داشتم، چرا همه چى برعكس جلو رفت؟

دو سه بار مى خواستم به دليل و علت اين قصه فكر كنم ولى نشد و هر دفعه به يك نحوى به هم خورد. قصه ى اون شب، دهن به دهن چرخيده بود و منو آزار مى داد. دنبال فرصتى براى تلافى مى گشتم. انگار شده بود يك رينگ بوكس. انگار كه از يكى خورده باشم، دنبال انتقام مى گشتم.

بازم دست روزگار منو غافلگير كرد. به اصرار يك عده از رفقا يك شب رفتيم تو يك مجلس كه ديدم از قضا همون خوننده اى كه اون بلا رو سرم آورده بود، مشغول خوندنه. هيچى مطلب نداشتم، آمادگيم صفر بود، اصلاً براى خوندن نرفته بودم؛ پيش خودم گفتم الآنِ كه ضايع كنم! اگر ميكروفن به من بده، همه ى كارا خراب مى شه! خدا نكنه كه... تو همين حرفها بودم كه ديدم همه دارن منو با دست نشون مى دن؛ بله! كارى كه نبايد مى شد، شده بود. منو صدا زده بود و دعوت كرد كه: الآن از آقاى فلانى هم استفاده مى كنيم! تا اومدم به خودم بيام، ديدم ميكروفن بدست، جلوى پونصد نفر آدم ايستادم. چى بگم؟ چه جورى شروع كنم؟ از چى بخونم؟ به يكباره خودمو خلع سلاح ديدم.

نمى دونم چى شد و كى اين جمله رو به زبونم انداخت: «يا فاطمه اغيثنى... بى بى دستمو بگير! آبرومو بخر! نذار مجلست زمين بمونه!» اين جملات رو براى اولين بار بود كه مى گفتم. از هيچ كسى هم ياد نگرفته بودم خلاصه نمى دونيد چى شد! منى كه آمادگيم صفر بود، نزديك يكساعت داشتم مى خوندم و مجلس يكپارچه آتش بود!

به قول پامنبرى ها، اون شب، مجلس گرفت و اين سؤال در ذهن من تشديد شد كه: «چرا اونشب با اون همه آمادگى مجلس زمين خورد و برعكس شبى كه آمادگى نداشتم، مجلس به نحوى كنترل شد كه دور از انتظار بود...؟»

ادامه دارد...

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما