فاطمه زهرا، شب خدا
شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382
دیدن صورت رنگ پریده تو چقدر دردآور است. بضعه النبوه! پاره تن رسول! اگر نبود که، پدرت رسول خدا نفرموده بود: دنیا برای محمد و آل محمد نیست» اگر پدرت نفرموده بود: اگر دنیا به قدر پشه ای
برای خداوند ارش داشت، شربتی آب به کافران نمی داد» اگر خداوند هدیه آسمانی و « لسوف یعطیک ربک فترضی» را برای تو وحی ننموده بود، جهان و هرچه در آن هست و نیست را به اشاره ای به پای تو می ریختم!
چقدر دنیای برای علی بی ارزش است. وقتی که صبح به دعایی، کلوخی را به طلا مبدل کند، تا مؤمنی را از دین منافقی برهاند و غروب وقتی به خانه میآید، فروغ روی تو را در حالی بیابد که از شرم نتواند به چشمهایت نگاه کند. ستاره صورت تو آنچنان بی رمق سوسو بزند که کعبه آخرین ستاره شببماند. وقتی حسنین تبدار و بی رمق به کنجی خزیده باشند و تو درپاسخ این سئوال چرا؟ شرم کنی پاسخ بدهی و من از سفره ای که خالی است و مطبخی که مدتهاست روشن نشده دریابم هیچ در خانه نیست!
جان علی به فدایت فاطمه!
اکنون کجای این شهر را جستجو کنم که صحابه ای باشد به یک اشاره من تمام هست و نیستش را تقدیم کند؟
کجا بروم تا منافقی زانوان لرزان مرا نبیند و به گرسنگی داماد رسول خدا نخندد. چگونه باز گردم و گرسنگی تو و کودکانم را تاب بیاورم!
***
وقتی گفتم: مردی یهودی به نام زید در ازای مقداری جو از من وثیقه می خواهد، پرنده معصوم نگاهت به جستجوی وسیله ای بی ارزش در چهاردیواری خانه، بال و پر گشود و روی چادر پشمی ات فرود آمد. خوشحال شدی، چادر را برداشتی به دستم دادی و به بدرقه ام تا پرده در آمدی.
با سرعت به سراغ زید رفتم و جو را گرفته، برگشتم. خوشحال شدی و همپای من به طبخ نان مشغول شدی.
***
پرده خانه را کنار می زنم. آفتاب صورت معصومات برای شستن لباس به سوی تشت مایل شده. سلام می کنم. گل از گلت می شکفد. قامتت همراه با شبنم درشت عرقی که از زیر موهای شقیقه بر روی صورت خسته ات می چکیده راست می شود. تمام قد می ایستی. پروانه مژگانت بی اختیار باز و بسته می شود و پیام زندگی بخش سلام بر نورالله را به سویم روانه می کنی. همراه با کودکانت به سویم می شتابی وقتی چادرت را در دستم می بینی، لبخند می زنی. به گرمی به نشستن دعوتم می کنی، حسنین روی دو زانویم می نشینند و با خنده های شیرین و کودکانه من و تو را نیز به خنده وا می دارند. لحظه ای بعد می پرسی:« زود آمدی علی جان!»
در پاسخ می گویم: « چه برازنده است نام لیله القدر برای تو ای شب خدا!»
و ادامه می دهم:« دیشب این وثیقه الهی در طایفه زید یهودی چه غوغایی به پا کرده!»
چشمهای زیبایت را مشتاقانه به چشمهایم می دوزی.
« چه شده قسیم الجنه و النار؟»
پاسخ می دهم: « دیشب این چادرپشمی در خیمه زید، چون ماهی می درخشید. آنچنان که همسر او را از فرط حیرت و ناباوری به سوی زید که در جمع قبیله بوده کشانده است. مرد هراسان به خیمه آمد و از فرط ناباوری به جمع قبیله باز گشته و آنها را به تماشای ماهی کشانده که در زمین در گوشه خیمه اش افتاده و می درخشیده...
زید می گفت: « گویا که ید بیضای موسی از آستین بیرون آمده باشد. همه ما از این معجزه به پیامبری پدر کسی ایمان آوردیم که شوهر او و جانشین پس از پیامبر از شدت نیاز مجبور به وام گرفتن اندکی جو شده بود.
بغض راه گلو را می بندد. به زحمت آن را فرو می دهم و از پشت پرده اشک به تو مژده می دهم: هشتاد یهودی در یک لحظه مسلمان شدند.