شام غريب
شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382
«...بال و پرش که شکست، از قافله ي پرندگان مهاجر بازماند. شايد هم اول از قافله ي پرندگان مهاجر جا ماند و بعد بال و پرش شکست؛ کسي چه مي داند؟ امّا هر چه شد ديگر توان بال زدن نداشت. احساس کرد آسمان هر لحظه از او دورتر مي شود. احساس کرد که تمام نوک پنجه هايش بيرون کشيده مي شود. احساس کرد آسمان هر لحظه از او دورتر مي شود. احساس کرد که تمام مويرگ هايش از نوک پنجه هايش بيرون کشيده مي شود. احساس کرد که کسي کوهي عظيم را به سينه اش کوبيد. نفس اش بند آمد.
لحظه هايي بي حرکت ماند. يعني توان حرکت نداشت. وقتي دوباره توانست نفس بکشد بوي خاک در مشامش نشست. آرام آرام چشم خود را باز کرد. ناگهان خود را در همان قفسي يافت که سال ها پيش، از آن گريزان شده بود. مي خواست بلند شود. نمي توانست. از بوي خاک متنفر بود. از سياهي قفس بدش مي آمد. تقصيري هم نداشت. آخر؛ او تا به يادش مي آمد آبيِ آسمان ديده بود و زلال دريا. امّا اکنون، بي پرِ پرواز، دور افتاده از بال هاي شتابنده اي که لحظه اي هم درنگ نکردند، تنها مي توانست به آسمان نگاه کند. تنها مي توانست به ابرهايي چشم بدوزد که هر از چند گاه از پس آن قافله روان بود. ديگر حتي صداي مرغان مهاجر را هم نمي شنيد. فکر کرد چکار مي تواند بکند؟.... آه، آه که مي توانست بکشد؟ آه کشيد. قلبش درد گرفت. گويا يک دنيا تير به آن فرو کرده اند. دوباره فکر پرواز به سرش زد. تکاني به خود داد. امّا بال و پر شکسته چگونه مي توانست سر در پي کاروان گيرد؟ بغض در دلش جنبيد. پرّه هاي بيني اش لرزيد. امّا گريه نکرد. نمي خواست گريه کند. نمي خواست باور کند. نمي توانست باور کند. ناگهان دستي به شانه اش خورد و از زمين کنده شد. دوباره به بال هايش فرمان حرکت داد. بي فايده بود. يکبار ديگر چشم باز کرد. يکي از همان زميني ها را ديد که توري سفيد و طولاني را دور بال هايش مي پيچد. ديگر هيچ کاري نمي توانست بکند. ناچار تسليم شد. تن به «قضا» داد و «قضا» گفته بود بايد بماني. ماند. با همه ي زخم هايش ماند. در کنار جوجه اش و جفتش. در لانه اي که همسايه هايش همگي غريبه بودند.
سالها گذشت، امّا زخم هاي او خوب شدني نبود که نبود. خدا مي داند چند بار دل نازک جوجه اش زير و رو شد. خدا مي داند چند بار اشک جفتش تا سر ريز شدن آمد و رفت؟ خدا مي داند چند بار دل خودش، در گذرِ گاه و بيگاه پرنده اي جا مانده از قافله به شوق پرواز تپيد؟ خدا مي داند چند بار سر به سوي آبي آسمان بلند کرد و ديده اش اعماق آن را به دنبال پرنده اي از نسل مرغان مهاجر شکافت؟ خدا مي داند... خدا مي داند... من که در همسايگي او نبوده ام امّا مي گويند در شامي غريب...»