تاریخ انتشار
يکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵ ساعت ۱۵:۵۶
۰
کد مطلب : ۸۶۲۸

حسین علی

م. مؤید
شماره 29-30  ماهنامه خیمه – محرم 1428- بهمن 1385

آن‌چه در این صفحه می‌خوانید، فصل‌ هفتاد و هشتم کتاب در دست انتشار «حسین علی» اثر استاد محمدحسین مهدوی (م ـ مؤید) است.

این کتاب روایتی متفاوت است از واقعه‌ی عاشورا که یقیناً در میان کارهای انجام شده در این حوزه، جایگاهی ویژه خواهد یافت. نثر خاص استاد، کتاب را ـ برای کسانی که به فارسی سره علاقه‌مندند ـ به اثری متفاوت و خواندنی تبدیل کرده است.

«حسین علی» به زودی توسط انتشارات امیرکبیر منتشر خواهد شد. از استاد مهدوی که این بخش‌ را برای انتشار در ویژه‌نامه‌ی محرم در اختیار ماهنامه‌ی «خیمه» قرار داده‌اند، سپاسگزاریم.

و در میانه‌ی شب از خرگاه بیرون شد، تا زمین و پستی و بلندی‌های آن بازبیند.

نافع هلال پی او گرفت. حسین دریافت و از بیرون شد او پرسید. نافع گفت:

ـ ای پسر پیامبر خداوند! بیرون شد تو، رو به سوی اردوی این پلشت کافر به بیمم افکند.

حسین گفت: ـ بیرون شدم تا هامون و پشته باز بینم، نگران نهانتگاه یورش اسبان، هنگام که درگیر نبرد هم می‌شوید.

پس بازگشت. دست نافع گرفته بود و می‌گفت...همان است، همان است؛ والله! پیمانی بی‌دگرگونی.

آن‌گاه به نافع گفت: ـ آیا در دل شب میان این دو شن‌پشته راهی برای رهایی نمی‌جویی؟

نافع بر پاهایش افتاد. آن‌ها را می‌بوسید و می‌گفت... مادرم به سوگم نشیند! این شمشیرم به هزار است و این اسبم چونان آن است، سوگند به خداوندی که مرا به تو سپاسمند فرمود! از تو جدا نشوم تا هر دو از تاخت و نبردم فرسوده گردند.

و حسین به خرگاه زینب شد. و نافع ـ کنار خرگاه ـ چشم به راه بماند، تا بیاید. و شنید؛ زینب می‌گوید: ـ پندارهای یارانت به ژرفا آزمودی؟ در بیم آنم که در کشاکش کار تو را به دشمن بسپارند.

حسین به او گفت: آزموده‌ام آنان را؛ نیست در میان‌شان، مگر والاترین و فرادست‌ترین. که در بازداری دشمن از من به مرگ خو گرفته‌اند، خو گرفتن شیرخواره به پستان مادرش.

نافع گفت: چون این را از او شنیدم، بگریستم و نزد حبیب مظاهر آمدم و آن‌چه از او و از خواهرش ـ زینب ـ شنیدم، گفتم.

حبیب گفت: اگر چشم به فرمان او نمی‌داشتم، همین امشب شمشیرم را ـ شتابان ـ در آنان می‌نهادم.

گفتم: نزد خواهرش بود. گمان دارم؛ بانوان بیدارند و در افسوس، انباز زینبند. آیا می‌توانی یارانت را گرد آوری و با آنان نزد ایشان بشوی و با گفتاری دل‌هایشان آرام و امیدوار بداری؟

حبیب برخاست و بانگ برآورد: ـ آی پشتیبانان! آی دلاوران!

چونان شیران شرزه ـ از خرگاه‌هایشان ـ سر برآوردند. حبیب، هاشمیان را گفت: شما به جایگاه‌تان بازگردید و بیاسایید.

آن‌گاه داستان که نافع دیده و شنیده بود ـ یاران را گفت. همگی‌شان گفتند: سوگند به خداوندی که سپاس این جایگاه بر ما نهاد! اگر چشم به فرمان او نداشتم، هم اینک ـ و با شتاب ـ شمشیر در میان‌شان می‌گذاشتیم. پس دل‌خوش باش و چشم روشن بدار!

حبیب برای آنان پاداش نیکوی خدایی خواست و افزود: همراه من آیید! تا نزد بانوان رویم و مایه‌ی دل‌آرامی‌شان شویم.

حبیب برای آنان پاداش نیکوی خدایی خواست و افزود: ـ همراه من آیید! تا نزد بانوان رویم و مایه‌ی دل‌آرامی‌شان شویم.

پس همگی کنار خرگاه بانوان شدند. حبیب بانگ در داد: ای آزاد بانوان خاندان پیامبری! این است شمشیرهای آخته‌ی جوان‌مردان شما، بر خود پیمان نهادند؛ در نیام نکنند مگر در گردن کسانی که بدخواه شمایند. و این است سرنیزه‌های چاکران شما، سوگند دادند؛ استوار ندارند مگر در سینه‌ی کسانی که پریشان و پراکنده‌تان خواهند.

بانوان چون بشنیدند، مویه و زاری‌شان برخاست و گفتند: ـ نیکوان! آزادگان! پشتیبان دختران پیامبر و بانوان امیرمؤمنان باشید!(1)

و همگان ـ زارـ بگریستند، گویی زمین بدیشان می‌لرزید.

نمی‌شد؛ خورشید فردا را به گونه‌ای کشت تابرنتابد؟

نمی‌شد؛ فردا نبودیم و این سیه روزی نمی‌دیدیم؟

نمی‌شد؛ شب به درازا می‌کشید، به درازا می‌کشید، به درازا می‌کشید؟

شبی که بامدادش آغاز چشم به راهی بیش از هزار ساله بود؟

شبی که فردایش شبی به درازای همیشه شد؟

نمی‌شد فردا نمی‌آمد؟

مشیت تو را سپاس! که بیدک الخیر؛ نیکویی در دست توست.

علی حسین گوید:

شبی که فردایش پدرم کشته شد، نشسته بودم، عمه‌ام زینب نزدم بود و تیمار می‌نمود. پدرم در خرگاه خویش از یاران، گوشه گرفته و جون(2) چاکر بوذر غفاری(3) نزد وی بود. پدرم به شمشیر خویش می‌پرداخت و آن را آماده می‌ساخت و چامه می‌خواند:

ای روزگار، اف بر چون تو دوستی!

بامدادان و شبان‌گاهان

چه بسا یاران و دوستداران کشته داری

و روزگار به چیزی در جای چیزی بسنده نمی‌کند

چرا که کار به دست آن بی‌همتاست

و هر زنده‌ای به راهی گام می‌زند(4)

چه نزدیک است هنگام رخت بربستن!

به سوی مینوان و آرامش‌گاه‌.(5)

گوید: و این دو سه بار خواند. چنان که دانستم و بدان‌چه در پندار داشت،

رسیدم و گریستنم آمد. اما اشکم بازداشتم و خاموش ماندم و دریافتم؛ رنج، فرود آورده شده است. عمه‌ام ـ نیزـ آن‌چه شنیده بودم، شنید. زن بود و زنان نرمشی بیشتر دارند و آماده‌ی زارند. پس خویشتن‌داری نتوانست.(6) و دامن‌کشان به نزد حسین شد و گفت:(7)

ـ ای دل‌آرام من! ای مانده از گذشتگان و پناه آیندگان! کاش آن روز که فاطمه؛ مادرم یا علی پدرم یا حسن؛ برادرم بمرد، زندگانی‌ام به سر رسیده بود.

گوید؛ حسین‌ ـ سلام الله بر او باد ـ بدو نگریست و گفت: شیطان بردباری تو نبرد؟!

گفت: ای ابا عبدالله ! پدر و مادرم برخی تو باد! چشم به راه کشته شدنی؟ جانم برخی تو باد!

و گفتن در گلویش شکست.

گوید؛ چشمان حسین لبریز اشک گشت و گفت: اگر پرنده را آسوده بگذارند، به خواب رود.

گفت: وای من! تو را به زور می‌کشانند. این دل مرا بیشتر می‌سوزاند و بر جانم گران‌تر است.

و بر رخسار خویش زد.(8)

حسین علی ـ درود بر او ـ به گفت تازی، خواهر را فرماید... لو ترک القطا لنام؛ اگر دست از قطا بردارند، بی‌گمان به خواب رود.»

و دانای نیک کردار؛ شادروان دهخدا فرماید.. قطا مرغی است که به فارسی آن را سنگ‌خوار گویند. و گویند که آواز کردن قطا در بیابان، مسافران را دلیل باشد، بر این که در این‌جا آب است.(9)

و تازیان را نیاز بزرگ آب است. و این پرنده‌ی آب‌شناساست. و گویی؛ برّیان سرگشته و تشنه‌کام، آن را می‌جویند تا به پرواز درآید و آب‌شان بنماید. و این دیگر چه تلخ داستانی‌ است که چون پرنده‌ی آب‌آشناسا، زندگی شناسا را یابند، توش و توان به آزارش بگمارند و تشنه‌اش بدارند و در تنگنایش بگذارد.

سیراب شوکران خودکیشی، گمان کنند؛ پیوسته سرشان فرازان است و سراشان جاودان است. پس آتش به آشیانش و هراس در جوجگانش افکنند و آسایش او برکنند؛ نه کردگاری و نه روز شماری!

و در پگاه زودهمین شب بود؛ که اندک خوابش ربود و بیدار گشت و یاران را فرمود...

در خواب سگانی درنده دید، که بر او یورش آورند و گوشت تنش به دندان برکندند و درنده‌ترین شان سگی بود دورنگ. (و افزود) آن کو کشتنش به گردن گیرد، مردی از اینان خواهد بود، که بر تن او نشان پیسی است. (و افزود) پیامبر را نیز بدید؛ با گروهی از یارانش و پیامبر می‌فرمود... تو شهید این امتی و آسمانیان و آنان که در والا جایگاهند، به دیدار تو مژدگانی یافتند. پس بشتاب! چنان‌که افطار نزد من کنی.(10)

چون خواهر آن چامه از برادر شنید، گفت: ای برادر! این سخن کسی است که از کشته شدن خویش بی‌گمان است.

گفت: آری، ای خواهرم!

پس زینب گفت: وای سوک من! حسین ـ خود ـ آگاهی مرگ خویش، مرا می‌دهد.(11)

علی حسین گفت؛

حسین گفت: خواهرکم! از خدا بترس و از او آرام دلی بخواه! و بدان زمینیان می‌میرند و آسمانیان نمی‌مانند. همه چیز نابود شدنی است؛ مگر ذات خداوندی، که زمین به توان خویش آفرید و آفریدگان برانگیخت تا باز آیند، و او خود یکتاست. پدرم بهتر از من بود و مادرم بهتر از من بود و برادرم بهتر از من بود و آن کس که من و آنان و همه‌ی مسلمانان از او پیروی می‌کنیم، رسول‌الله.

گوید؛ با چنین سخنانی او را دل‌آرامی بخشید و گفت...

ـ خواهرکم! تو را سوگند می‌نهم و تو سوگند مرا مشکن! که بر من گریبان ندری و روی نخراشی و وای نگویی و مرگ نخواهی!

آن‌گاه او را بیاورد و نزد من نشاند، و خود به یاران خویش پیوست.(12)

دل‌آسیمگی بانو از چه بود؟ افزون بر همه‌ی رخ‌نمود‌های بی‌گوار و شرنگ‌آگین، آیا رویدادی دیگر رو کرده بود؟ آیا زمین آهنگی دیگر داشت؟

جان‌گیر و دل‌آشوب؟ آیا سپاه امیه‌زادگان پس از آمد و شد عباس و پذیرفتن‌شان ـ که تا فردا درنگ کنند و دست از یورش بدارند... به اردوگاه‌شان بازگشته‌ بودند؟ یا در همان‌جا ـ که پیش آمده بودند ـ بماندند؛ نزدیک اردوگاه کوچک حسین؟

قزوینی گوید؛ بیشتر گزاره‌‌ها بر آن ا‌ست و پیش‌آمد‌های شب عاشورا نشان است که سپاهیان عمر سعد به اردوگاه‌شان بازنگشتند. و همان‌جا که آمده بودند در نزدیکی اردوگاه حسین بماند، چنان که آوایشان شنیده می‌شد.(13)

و در زمینه‌ی هیاهوی سپاهیان نزدیک داشته شده و چکاچک‌شان و شیهه‌ی اسبان‌شان، بانو که پیوست و بی‌گسست گوش جان به برادر داشت و گوشه‌ی چشم از او باز نمی‌گرفت، برادر شنید... چه نزدیک است هنگام رخت بربستن!

و سپاهیان عمر سعد آنان را در آن شب پاییدند.(14)

و سالارشان عزره‌ی قیسی احصی بود.(15)



پی‌نوشت

1. مقتل الحسین، سید عبدالرزاق موسوی مقرم، ص 256 و 266.

2. مقتل خوارزمی، ج 1، ص 338 نام جون است. الأرشاد، ج 2، ص 137، جُوَین. رجال، شیخ طوسی، ص 72، جون. مقاتل الطالبیین، ص 75، جون. الکامل، ج 3، ص 416، چونان یایه که طبری است جَوَیّ می‌باشد. بنده جون پسندیدم. البدایه والنهایه، ج 6، ص 191، نیز جویّ.

3. بوذر غفاری، جُندب جناده، مرگ 32 هـ = 652 م، از مؤمنان و صحابه پیشتاز، پر آوازه پرهیزکاری و دین‌داری، بسیار روایت کرد، پس از رحلت پیامبر روزگار در شام گذرانید، توده مردم به ویژه تهی‌دستان گردش می‌رفتند و او برای آنها حدیث در مذمت زراندوزی و زراندوزان می‌گفت و بر معاویه ناپرهیزکاری او را خُرده می‌گرفت، معاویه او را به مدینه بازگرداند، خلیفه سوم او را به ربذه تبعید نمود، رنج‌ها هیچ کدامشان از دل استواری او نمی‌کاست، در تنهایی و تبعید بمُرد.

4. تاریخ طبری، ج 7، ص 3017، برگرفته.

5. الملهوف، ص 140، این بیت اضافه دارد.

6. تاریخ طبری، همان، برگرفته.

7. مقتل خوارزمی، همان.

8. تاریخ طبری، ج 7، ص 3018، برگرفته.

9. لغت نامه دهخدا، ج 48، ص 341.

10. مقتل خوارزمی، ج 1، ص 356، و به روایتی این خواب در عقبه دیده بود. مقتل الحسین، مقرم، ص 267.

11. الملهوف، همانجا.

12. تاریخ طبری، ج 7، ص 3018، برگرفته.

13. الامام الحسین و اصحابه، ج 1، ص 253. الفتوح، ص 109. عمرِ سعد گفت: «ایشان را خبر دهید که این التماسِ شما را به اجابت مقرون داشتم و تا فردا بامداد مهلت دادم.» آنگاه گفت تا لشکر بازگردند.

14. تجارب الامم، ج2، ص96.

15. تاریخ طبری، ج 7، ص 3020، برگرفته.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما