قاطعيت در نهى از منكر
شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382
اگر به يك مجلس ميهمانى دعوت شويد و آن مجلس به گناه آلوده شود و فعل حرام يا منكرى صورت گيرد چه مى كنيد؟ هيچ مى دانيد امام صادق(ع) نيز در چنين موقعيتى قرار گرفت؟!
جشن ختنه سوران پسر منصور خليفه ى عباسى بود. امام صادق(ع) نيز به اجبار در آن جشن شركت كرد. سفره ى غذا پهن شد. در اين ميان يكى از حاضران آب خواست. به جاى آب به او شراب دادند. امام بى درنگ به عنوان اعتراض مجلس را ترك كرد و گفت: «رسول خدا فرمود كسى كه در كنار سفره اى كه در آن شراب نوشيده مى شود بنشيند، ملعون است».
به اين ترتيب آن حضرت عملاً و با قاطعيت، نهى از منكر نمود و با كمال بى اعتنايى به سفره ى منصور، خشم خود را نسبت به حاضران بر سر آن سفره، ابراز داشت.
اى كاش نمازهايمان مثل او مى بود
15رجب سال 62 قمرى وفات بانوى عبوديت و رشادت حضرت زينب كبرى(س)
كيست او را نشناسد؟ او را مى شناسيم و نمى شناسيم و الا لااقل نمازهايمان مثل او مى بود. او نمازهاى مستحبى را نيز با آداب كامل به جاى مى آورد. نماز شبش كه هرگز ترك نشد. حتّى آن زمان كه داغدار بود و عزيزانش را در جنگ از دست داده بود؛ در اوج اندوه و بى طاقتى...
برادر زاده اش در اين باره مى گويد:
«عمه ام در طول راه، هميشه نماز شب را به پا مى داشت. در برخى از منازل مى ديدم نشسته نماز مى خواند؛ از او پرسيدم چرا اين گونه؟! گفت به خاطر شدت ضعف و گرسنگى، اين چند روز، غذايم را به بچه ها داده ام. سه روز است چيزى نخورده ام...»
اين بانوى فداكار نيازى به معرفى ندارد. كيست كه عقيله ى بنى هاشم را نشناسد؛ زينب كبرى(س) را.
پسرم! آزمايش در راه دوست، دشوار است!
26 رجب، سه سال قبل از هجرت، وفات حضرت ابوطالب(س)
اگر خدا پسرى به شما بدهد آيا حاضريد پسرتان را در راهش قربانى كنيد. من كسى را مى شناسم كه آمادگى اين كار را داشت. شايد بعضى از شما اين شخص را نشناسيد. چون او حضرت ابراهيم(ع) نيست!
ليلةالمبيت را كه به خاطر داريد؛ آن شب على(ع) به جاى پيامبر در بستر ايشان خوابيد تا آن حضرت هجرت كند. على(ع) قبلاً هم فداكارانه به سفارش پدر بزرگوارش «ابوطالب» در بستر ايشان خوابيده بود. ابوطالب(ع) هر گاه رسول خدا(ص) را مى ديد به گريه مى افتاد و مى گفت وقتى او را مى بينم خاطره ى برادرم عبداللّه برايم زنده مى شود. زمانى كه مسلمين در شعب ابوطالب بودند عموى پيامبر به شدت از اين كه خوابگاه پيامبر شناسايى شود و دشمنان بر او شبيخون آورند مى ترسيد. از اين رو شب ها پسرش على را به جاى آن حضرت در بستر مى خوابانيد.
و به او سفارش مى نمود: فرزندم! صبر پيشه كن كه شايسته تر است. هر زنده اى به سوى مرگ، آن هم آزمايش در راه دوست بسيار سخت است.
در واپسين لحظه ها
به بهانه ى 28 رجب حركت امام حسين از مدينه به مكه؛ سال 60 هجرى قمرى
انگار همان شب، كه معشوقت تا صبح بر مزار پيامبر، هق هق زده و از مردم شِكوه كرده بود، تمام صفحات روزهاى آينده در برابرش ورق خورده بود. خوب كه فكر مى كردى به آنجا مى رسيدى كه از ازل دفتر سرنوشت پيش روى حسين باز شده بود. وقتى گفتى تو از بيراهه مى رويم؟! نگاهى به خون نشسته در افق افكند؛ لبخندى زد و گفت: صراط مستقيم پيش روى ما باشد و از بيراهه برويم؟! مى دانستى كه چه از صراط مستقيم و چه از بيراهه، از هر سو كه برويد راه به آنجا كه بايد، مى رسد. انگار معشوقت لحظه لحظه ى اين سفر را پيش تر رفته بود و آن را مى شناخت؛ وجب به وجب راه پيش رو را!
انگار تسبيحى كه قرار بود بر سجاده ى كربلا بر خاك عبوديت بيفتد، چند دانه كم داشت و حسين، بايد آنها را جمع مى كرد بايد وجب به وجب ازمدينه تا كربلا را مى گشت تا نور ناب را از خاك تيره جدا كند. حسين بايد دُرهاى نابى را مى يافت كه لياقت هديه كردن به پيشگاه معشوق را داشته باشند.
لحظه ى موعود فرا رسيده بود. لحظه ى خداحافظى براى هميشه. يك سو كاروان كوچك معشوق، رو به سفرى بى بازگشت و يك سو ام البنين، ام سلمه و... آنهايى كه تقدير، ماندن را براى آنها رقم زده بود.
¨
ام سلمه، گريان و ملتمسانه، دستهاى حسين را بدست گرفته، مى گفت: «حسينم! از سفر به عراق حذر كن و قلب مرا از فراقت مشكن!» نگاه مهربان حسين، به نوازش اشك هاى ام سلمه، راهى صورت تكيده اش شد سكوت و احترام او، مادر را به ادامه ى سخن واداشت: «رسول خدا به من خبر داده كه تو را در سفر عراق در دشتى پر بلا شهيد مى كنند و مشتى از خاك آن دشت را به من داد تا در آبگينه نگاه دارم...»
چشمهاى هميشه مهربان امام، طوفانى شد و با تراويدن اشك آرام گرفت: «مادر جان! من مى دانم كدام روز و در كجا به شهادت خواهم رسيد! من مى دانم قاتلم كيست!» و بعد، كف دستش را به امّ سلمه نشان داد؛ برگى از دفتر تاريخ ورق خورد. صفحه اى پيش روى بانو گسترده شد: «اينجا مدفن من است و اينجا مدفن عبّاس است و آنجا....»
كلام حسين تمام نشده بود كه ام سلمه از اعماق وجود فرياد زد و بر خاك افتاد حسين بر زمين نشست شانه هاى مادر را فشرد و فرمود: «مادرم! صبور باش! خدايم خواسته مرا مقتول و خواهران و دخترانم را اسير ببيند. روزى مى رسد كه زينب و دخترانم را به طناب اسارت مى كشند و از شهرى به شهرى مى گردانند امّا از اين امت، كه ادعاى مسلمانى دارند، هيچ كس به يارى شان برنمى خيزد».
كاروان يكپارچه اشك بود مظلوميت از چشمهاى تبدار سردار كاروان مى باريد تنها خنكاى عشق، آبى بود بر آتش كاروان. كاروان، رو به خورشيد به راه افتاد، زنگ شتران به صدا درآمد تا پرده هاى حجاب كنار رود و صداى ضجه ى آسمان و زمين و صداى ناله ى در و ديوار مدينه به گوش انسان صورتان ديوسيرت برسد. صداى گريه ى دختران و بانوان به گوش مى رسيد. ابرهاى دلهره و وحشت بر آسمان خانواده ى پيامبر سايه افكنده بود. صداى محزون حسين به گوش مى رسيد كه آرام زمزمه مى كرد: «فخرج منها خائفاً امرقب ربّ نجنى من القوم الظالمين»
احساس كردى آفرينش به بدرقه ى امام آمده است. مدينه شبيه به محتضرى بود كه آخرين نفسها را مى كشيد؛ جان از تنش مى رفت. حسين هجرت مى كرد و مدينه، هر لحظه در تاريكى و ابهام و ظلمت بيشترى فرو مى رفت.
من به پشتگرمى او اسلام را فرياد كردم
29 رجب سه سال قبل از هجرت - وفات حضرت خديجه(سلام الله عليها)
... اى هستى! آفرينش! سنگريزه ها! اى شمائى كه وقتى جبرئيل بر من نازل شد، براى نثار خالصانه ترين تبريكات، هر كدام بر ديگرى پيشى مى جستيد؛ با شما هستم! اى سنگريزه هاى دوست داشتنى! مخلوقات خدا، كه سر به شانه هاى هم گذاشته ايد و هق هق مى زنيد! مهتاب زيبا! چرا از پشت آن تكه ابر سياه! بيرون نمى آيى؟
جبرئيل امين! با توام! اين شال عزا در هجران ماه من بسته اى؟!
اى فرشتگان مقرب! اينگونه اشك نريزيد و با خدا نگوييد كه ما تحمّل نداريم ببينم رسول خدا در دل اين سياهى، به كنج تنهايى خزيده، سر به زانوى غم بگذارد. اى ملائك مقرب! آرزوى مرگ نكنيد و مگوييد كه از آه او نهادمان آتشى شده و خاكستر شده! در آن لحظات، همه با من بوده و ديده ايد در آن شبهاى طولانى، كه «مكه» چشمهايش را بسته بود و جز آسايش خود، آرزويى نداشت و به خاطر آن هر كارى مى كرد، خديجه با من مى گفت: «پيش از آشنايى، وجودم را در طبق اخلاص نهاده بودم تا روزى آن را به پايت بريزم!»
او تعبير خوابهايش را در من يافته بود: «فرود آمدن آفتاب در خانه اش»، «جوانى كه تكه ابرى بر سرش سايه افكنده و...» از همان لحظه ى ازدواج، خديجه تكيه گاهى شد؛ چشم انتظار هميشگى!
وقتى راه مى رفتم، مى دانستم كه نگاه اوست كه نگران است؛ مبادا خارى به پايم بخلد.
وقتى از پليدى مكه به «حرا» پناه مى بردم، مى دانستم كه چشم هاى او بر ستيغ كوه، آشيانه كرده و عطر تنفس اش در سراپاى كوه ريخته. وقتى چشمم به جمال آسمان جبرئيل روشن شد و پيام الهى «اقراء باسم ربك الذى خلق» در روح و جانم پيچيد و بر زبانم جارى شد، على مرتضى آن جا بود و گواهى جز ما دو تن نبود. با خود مى انديشدم چه كسى باور خواهد كرد اين جوشش خون حيات در رگ هاى مرده ى هستى را؟
سراسيمه و لرزان پا به سياهى مكه گذاشتم، او مرا در آن هيأت و شكل ديد و پسنديد. وقتى گفتم: «مرا بپوشان!» گرمتر از پارچه اى كه بر قامتم انداخت، قطره هاى اشكش بود كه از گونه اش چكيد و كلام دلنشين اش كه «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمّد رسول اللّه».
او همپاى من و على زير باران طعنه و تمسخر و تعجب، به نماز مى ايستاد. در هنگامه ى «يا ايها المدّثر» پشت گرمى او بود كه مرا به بالاى كوه صفا كشاند، تا اسلام را فرياد بزنم. در سال هاى تهديد و پيشنهاد به تطميع، در خفقان تحريم، با هر تهمت و افترايى قلب نازكش مى شكست، امّا چراغ ايمانش هرگز! فرياد گرسنگى هر كودكى او را از خوردن نيمه ى خرمايش بازمى داشت. زير هر فشارى كه بر مسلمانى وارد مى شد، او بود كه احساس تكيدگى مى كرد. خديجه ى طاهره ى من! ثروتمندترين زن عرب براى پا گرفتن نهال اسلام هستى اش را هديه كرد. حالا كه تازه از بند محاصره رسته ايم، او ديگر نيست! حالا من اين حزن را جز در دامن اين سياهى، كجا ناله كنم؟
كفن اشك آلود؛ برات نجات
سى ام رجب برابر با 14مرداد 1354، رحلت آيت الله سيد محمّد هادى ميلانى
يكى از بزرگان نقل فرموده اند:
«در حدود سال هاى 49-50 روزى به محضر حضرت آيت اللّه العظمى سيد محمّد هادى ميلانى رسيدم، هنگام خداحافظى، ايشان به من فرمودند كه: به تهران كه برگشتى، چهل نفر از هيأتى ها و گريه كنان امام حسين(ع) را به خرج من براى زيارت مرقد مطهر على بن موسى الرضا(ع) به مشهد بياور به تهران كه برگشتم، فرموده ى آيت اللّه ميلانى را به دوستان ابلاغ نمودم. دوستان يك يك آماده شده، با شوق خاصى مشرف شديم.
در روز مقرر كه به محضرشان رسيديم، ايشان پيشنهاد كردند كه آقايان، يكى يكى به اطاق وارد شوند و با ايشان ملاقات كنند. نفر اول داخل اطاق آقا رفت و هنگامى كه بيرون آمد، ديديم كه چشمانش انگار دو تا كاسه ى خون شده از بس گريه كرده. به او گفتم: «چى شده؟»
گفت: «هيچى!» و رفت گوشه اى نشست دوباره شروع كرد به گريه كردن.
نفر دوم، سوم، چهارم و... به ترتيب پشت سر هم داخل اطاق مى شدند و بيرون آمدند و هر كدام كه بيرون مى آمدند، همين وضعيت را داشتند.
من از اين حال، كنجكاو شدم؛ خواستم ببينم كه قضيه از چه قرار است، لذا با تحير به اطاق وارد شدم. هنگامى كه روبروى آقا نشستم، ايشان فرمودند: «شما روضه هايى كه مى خوانيد از روى مقاتل مى خوانيد يا نه ذوقى و سليقه اى است؟»
گفتم: «مقتل «مقرم»، را كه اخيراً چاپ شده، خيلى مى خوانم.»
آقا فرمودند: «من هم اين مقتل را قبول دارم.»
پس فرمودند: «آيا تا به حال اين روضه را خوانده اى، كه وقتى به در خانه اميرالمؤمنين - عليه السلام - ريختند و حضرت - عليه السلام - را كشان كشان بردند، در اين ميان حسن و حسين - عليهم السلام - كجا بودند؟! شما حساب كنيد كه چهل نفر آمده بودند على - عليه السلام - را از چنگ زهرا - سلام اللّه عليها - بيرون بياورند و حضرت زهرا - عليهاالسلام - تمامى اين چهل نفر را با يك نهيب روى هم ريخت. توى اين درگيرى، حسنين - عليهم السلام - كجا بودند؟ آيا جز در ميان دست و پاى مردم؟! تصور كرده اى بر سر آنها چه آمد؟!»
آيت الله ميلانى با ذكر اين روضه و طرح اين سؤال، در من انقلابى ايجاد كرد؛ منقلب شدم و به گريه افتادم. خود ايشان هم مى گريست. در اين حال بودم كه ديدم دستى به چشمان گريان من كشيدند و اشكهاى مرا پاك كردند و به روى كفنى كشيدند... از اين كار ايشان متعجب شدم. گويا نگاه پرسشگر مرا متوجه شده بودند، فرمودند: «مقصودم از دعوت چهل نفر، اين بود كه اشك چشم چهل نفر گريه كن امام حسين - عليه السلام - روى اين كفن ماليده شود، بلكه به احترام اشك چشم اين گريه كنندگان بر حسين - عليه السلام - خداوند بر ما رحمى و تفضّلى كند.»
بعداً معلوم شد كه ايشان براى هر كدام از اين چهل نفر، يك روضه به مناسبت هاى مختلف، مطرح كرده اند با اين كار هم خود گريه كرده و هم طرف مقابل را به گريه انداخته اند و سپس اشك ها را به روى كفن ماليده اند.