کد مطلب : ۸۶۴۵
جان شیفته
مسعود بهارلو
شماره 29 - 30 ماهنامه خیمه – محرم 1428- بهمن 1385
در سوگ عزیزالله مبارکی
درباره عزيزالله مباركي، شاعر و مداح اهل بيت (ع)
روزي با او به صحبت و گفتوگو نشستم كه كمتر كسي را ميشناخت. بيماري لعنتي، حسابي او را از پا انداخته بود و حالا، مردي كه به قامت استوار و چرخيدن در گود زورخانه مشهور بود، كنج خانه، اسير بستر بيماري بود. سرطان، سكته مغزي و دردهاي ديگر، جان «شيفته» را نشانه گرفته بود و او، خسته و غمزده از بيكسي و بيهمنفسي، حتي ناي گلايه از دوستان و همكارانش را هم نداشت.
عزيزالله مباركي، شاعر و مداح اهل بيت (ع)، از آن روزي كه با او در اتاق بيرياي خانهاش به مصاحبه نشستم، فقط دو سال ديگر دوام آورد و پرونده دنيايياش، پس از چند سال درد و رنج بسته شد و حدود 2 ماه پيش به ارباب بيكفنش پيوست.
شايد اين گفت و شنود، خاطرهانگيزترين كار مطبوعاتي من باشد. شما هم بخشهايي از آن مصاحبه را بخوانيد:
«بالله كه شيفته، سخن دلرباي را
از مكتب امام يازدهم، حسن عسگري گرفت»
«شيفته»، تخلص عزيزالله مباركي از شاعران و مداحان اهل بيت (ع) و باعث و باني«انجمن ادبي علي(ع)، حلال مشكلات» است.
محمد مهدي مباركي، كوچكترين فرزندش ميگويد: «پدرم در سال 1310 در محله اصفهانك تهران در خانوادهاي رعيت متولد شد. پدري مؤمن داشت و مادري سيده. پدربزرگ و مادربزرگم، پدرم را در 23 سالگي به كلاس مداحي گذاشتند و 17 سال بعد، او پرچم جامعه مداحان شرق تهران را به دست گرفت.»
محمد مهدي در كنار پدرش، روي تخت نشسته است، دستي روي شانه پدر گذاشته و سئوالات ما را با صداي بلند به او انتقال ميدهد. چون حال پدر خوب نيست، خودش از پدرش ميگويد: «يك سال از عمل حاج آقا گذشته بود كه به آقا امام رضا (ع) توسل كرديم و با مادر و خواهرم به زيارت رفتيم. 10 دقيقه مانده بود هواپيما بنشيند كه حاج آقا گفت: «من شعري را روي پاكت هواپيمايي نوشتهام.»
من زتهران با دلي پرغصه اينجا آمدم
بهر درمان دلم از سوي تهران آمدم
يا رضا، جان جواد و مادرت
شفا بده اين نوكرت.
كه خب، اين شعر در آن شرايط استثنايي و زمان بيماري سروده شده بود، اما صفاي خودش را داشت. ما از هواپيما پياده شديم. يك شب در هتل بوديم و وقتي صبح شد به زيارت آقا امام رضا (ع) رفتيم و بعد به تهران برگشتيم. وقتي كه براي عكس سر حاج آقا به بيمارستان نيروي هوايي رفتيم، پزشكان گفتند كه عكس سر او را نخواستهايم، عكس حاج آقا را خواستهايم. بعد گفتند كه غده سر حاج آقا آب شده است.»
همسر عزيزالله، زني آرام و مهربان است. او هم از معجزات ميگويد و از واقعيات تاريخي، اما مباركي بيشتر شعر ميخواند.
صديقهاي كه خلقت هستي ز هست اوست
چشم اميد خلق دو عالم به دست اوست
چون مدح وي به سوره كوثر خدا كند
گوييم هر آنچه ز وضعش شكست اوست.
او شعرها را به زحمت به خاطر ميآورد. شعر كه تمام ميشود، نگاهش را عميق ميكند و ديگر حرفي نميزند، اما محمد مهدي حرف ميزند. او از مادرش تعريف ميكند و ميگويد: «ما كه مرد هستيم، نميتوانيم از پس پدرمان برآييم، ولي مادرمان با تمام بيخوابياش از عهده كارهاي ايشان بر ميآيند.»
همسر حاج عزيزالله، او را استاد صدا ميزند و ميگويد: «از كودكي ورزش ميكرده و در زورخانه «مياندار» بوده است.»
ميگويد كه در زورخانه بيشتر مدح مولا ميخوانده، اما حالا با آن همه هيبت و احترام، ديگر شعري به ياد نميآورد تا بخواند.
بلافاصله محمد مهدي شعري از او ميخواند:
اي دست خدا، گره زكارم واكن
صدام لعين را به جهان رسوا كن
جان حسن و حسين و زهرا و بتول
تذكره كربلاي ما امضا كن
حالا ديگر عزيزالله مباركي با شنيدن اين شعرها، چيزهايي را به ياد ميآورد: «وقتي كه امام خميني آمد، همه چيز عوض شد. خدا هم به من كمك كرد. من هم شعر ميخواندم و هم گريه ميكردم. وقتي امام آمد، در فرودگاه بودم.
مژده اي دل كه خميني ز سفر ميآيد
زسفر باز همان فر بشر ميآيد.»
دوباره مكث ميكند و نگاهش عميق ميشود. انگار به گذشتهاي دور فكر ميكند كه همسرش ميگويد: «قبل از انقلاب يك شب ريختند به خانهمان و آقاي مباركي را با پسرم گرفتند. پلاك كوچه را هم كندند و گفتند كه چرا شما پلاك كوچه وليعهد را كندهايد و اسم «شيفته» را گذاشتهايد. ساواك، حاج آقا را خيلي اذيت كرده بود.»
حاج آقا چيزهايي به ياد ميآورد كه ميگويد: «يكي از برادران من از قم تلفن زد و گفت كه امام را به زندان بردهاند. صبح شد، بلندگو را روشن كردم. داد و هوار زدم كه اي مردم! امام را گرفتهاند. ديدم كه چند صد نفر جمع شدند. ساواك ترسيد و ما را بازداشت كرد.
الا خميني، اي در رگ تو خون حسين
كه در شجاعت و غيرت نباشدت شأني
صرير موسي جعفر تويي و چون پدرت
غمت نباشد اگر گشتهاي تو زنداني»
بعد، آرام ميگويد: «شعر را دوست دارم.»
حاج آقا مباركي از نصرالله مرداني ياد ميكند و از سهيل محمودي: «سهيل محمودي آن قدر بيرياست كه با خانوادهاش به خانه ما ميآيد. آقاي طايي و آقاي متين هم از انجمن تهران به اينجا ميآيند. آقاي نيكو همت، رئيس انجمن هم گاهي.»
محمد مهدي از همه گله دارد. او ميگويد: «وقتي كه حاجي سالم بود، ما نميديدمش. او مشكلات مردم را حل ميكرد و به آنها ميرسيد، اما حالا ارتباطها، چه مردمي و چه دولتي، قطع شده است. حتي مداحان هم به ايشان سر نميزنند. باز، لوطيها و بچههاي باغ فردوس ميآيند.»
همسر آقاي مباركي هم دوباره به حرف ميآيد: «خانه ما همگاني است.»
ديگر چايمان سرد شده. يكي از دختران حاج آقا، چاي ديگري برايمان ميآورد. او هم از هزينههاي بيمارستان و مراكز دولتي گله ميكند. مباركي گاهي دراز ميكشد و گاهي خود را با زحمت زياد بالا ميكشد و روي تخت مينشيند، شعري ميخواند و دوباره آرام ميگيرد. خيلي به زحمت شعرهايش را به ياد ميآورد. بيشتر فكر ميكند و با تنها چشم بازش به من مينگرد. نميدانم چطور ميتوانم به او كمك كنم تا شعري به يادش بيايد. همسر عزيزالله، سه دفتر شعر از اشعار آقاي مباركي را به من ميدهد، اما اصلاً وقتي براي تورق آنها نيست، چون حاج آقا گاهي چيزي را به ياد ميآورد. اين بار ميگويد: «اوايل، خانهمان پر بود از شاعر و مداح، ولي الآن انجمن فقط دو عضو دارد، يكي من و يكي آقاي قاضي كه نگذاشته چراغ انجمن خاموش شود.»
فرصت ميكنم تا در ميان اشعار او غوطهور شوم. از غزليات ميخوانم:
پشت پا گر به همه هستي دنيا زدهايم
دست رد بر جم و بر قيصر و كسري زدهايم
از پريشاني دل هيچ نشد كم آخر
شانه هرچند بر آن زلف چليپا زدهايم
تا كه آريم بكف گوهر مقصود زجان
دل چو غواص شب و روز به دريا زدهايم
همه شب تا به سحر گرم مناجات و دعا
روزها از غم دل خيمه به صحرا زدهايم
من و بلبل به گلستان و چمن فصل بهار
خنده بر زاغ سيه چهره رسوا زدهايم
همه دم مورد الطاف خدائيم ز مهر
دم چو ما از علي عالي اعلا زدهايم
تا به سر منزل ياران صديق آمدهايم
دشمن دوست نما را به جهان وا زدهايم
شدهايم از دل و جان «شيفته» عشق علي
دست حاجت همه بر دامن مولا زدهايم
«يا علي» ذكر خانواده مباركي است. «يا علي» ميگوييم و بلند ميشويم. دست «شيفته» را ميفشاريم و برايش آرزوي سلامتي ميكنيم، اما وقتي كه در واپسين روزهاي پاييز، خبر درگذشت او را ميشنوم، ياد شعرهايي ميافتم كه در سينه او باقي ماند و در دل سرد خاك، لوحي از نور شد. حالا ديگر، نه مباركي در ميان ماست و نه طايي شميراني، شاعر بزرگي كه شيفته، او را سعدي معاصر ميخواند.
در سوگ عزیزالله مبارکی
درباره عزيزالله مباركي، شاعر و مداح اهل بيت (ع)
روزي با او به صحبت و گفتوگو نشستم كه كمتر كسي را ميشناخت. بيماري لعنتي، حسابي او را از پا انداخته بود و حالا، مردي كه به قامت استوار و چرخيدن در گود زورخانه مشهور بود، كنج خانه، اسير بستر بيماري بود. سرطان، سكته مغزي و دردهاي ديگر، جان «شيفته» را نشانه گرفته بود و او، خسته و غمزده از بيكسي و بيهمنفسي، حتي ناي گلايه از دوستان و همكارانش را هم نداشت.
عزيزالله مباركي، شاعر و مداح اهل بيت (ع)، از آن روزي كه با او در اتاق بيرياي خانهاش به مصاحبه نشستم، فقط دو سال ديگر دوام آورد و پرونده دنيايياش، پس از چند سال درد و رنج بسته شد و حدود 2 ماه پيش به ارباب بيكفنش پيوست.
شايد اين گفت و شنود، خاطرهانگيزترين كار مطبوعاتي من باشد. شما هم بخشهايي از آن مصاحبه را بخوانيد:
«بالله كه شيفته، سخن دلرباي را
از مكتب امام يازدهم، حسن عسگري گرفت»
«شيفته»، تخلص عزيزالله مباركي از شاعران و مداحان اهل بيت (ع) و باعث و باني«انجمن ادبي علي(ع)، حلال مشكلات» است.
محمد مهدي مباركي، كوچكترين فرزندش ميگويد: «پدرم در سال 1310 در محله اصفهانك تهران در خانوادهاي رعيت متولد شد. پدري مؤمن داشت و مادري سيده. پدربزرگ و مادربزرگم، پدرم را در 23 سالگي به كلاس مداحي گذاشتند و 17 سال بعد، او پرچم جامعه مداحان شرق تهران را به دست گرفت.»
محمد مهدي در كنار پدرش، روي تخت نشسته است، دستي روي شانه پدر گذاشته و سئوالات ما را با صداي بلند به او انتقال ميدهد. چون حال پدر خوب نيست، خودش از پدرش ميگويد: «يك سال از عمل حاج آقا گذشته بود كه به آقا امام رضا (ع) توسل كرديم و با مادر و خواهرم به زيارت رفتيم. 10 دقيقه مانده بود هواپيما بنشيند كه حاج آقا گفت: «من شعري را روي پاكت هواپيمايي نوشتهام.»
من زتهران با دلي پرغصه اينجا آمدم
بهر درمان دلم از سوي تهران آمدم
يا رضا، جان جواد و مادرت
شفا بده اين نوكرت.
كه خب، اين شعر در آن شرايط استثنايي و زمان بيماري سروده شده بود، اما صفاي خودش را داشت. ما از هواپيما پياده شديم. يك شب در هتل بوديم و وقتي صبح شد به زيارت آقا امام رضا (ع) رفتيم و بعد به تهران برگشتيم. وقتي كه براي عكس سر حاج آقا به بيمارستان نيروي هوايي رفتيم، پزشكان گفتند كه عكس سر او را نخواستهايم، عكس حاج آقا را خواستهايم. بعد گفتند كه غده سر حاج آقا آب شده است.»
همسر عزيزالله، زني آرام و مهربان است. او هم از معجزات ميگويد و از واقعيات تاريخي، اما مباركي بيشتر شعر ميخواند.
صديقهاي كه خلقت هستي ز هست اوست
چشم اميد خلق دو عالم به دست اوست
چون مدح وي به سوره كوثر خدا كند
گوييم هر آنچه ز وضعش شكست اوست.
او شعرها را به زحمت به خاطر ميآورد. شعر كه تمام ميشود، نگاهش را عميق ميكند و ديگر حرفي نميزند، اما محمد مهدي حرف ميزند. او از مادرش تعريف ميكند و ميگويد: «ما كه مرد هستيم، نميتوانيم از پس پدرمان برآييم، ولي مادرمان با تمام بيخوابياش از عهده كارهاي ايشان بر ميآيند.»
همسر حاج عزيزالله، او را استاد صدا ميزند و ميگويد: «از كودكي ورزش ميكرده و در زورخانه «مياندار» بوده است.»
ميگويد كه در زورخانه بيشتر مدح مولا ميخوانده، اما حالا با آن همه هيبت و احترام، ديگر شعري به ياد نميآورد تا بخواند.
بلافاصله محمد مهدي شعري از او ميخواند:
اي دست خدا، گره زكارم واكن
صدام لعين را به جهان رسوا كن
جان حسن و حسين و زهرا و بتول
تذكره كربلاي ما امضا كن
حالا ديگر عزيزالله مباركي با شنيدن اين شعرها، چيزهايي را به ياد ميآورد: «وقتي كه امام خميني آمد، همه چيز عوض شد. خدا هم به من كمك كرد. من هم شعر ميخواندم و هم گريه ميكردم. وقتي امام آمد، در فرودگاه بودم.
مژده اي دل كه خميني ز سفر ميآيد
زسفر باز همان فر بشر ميآيد.»
دوباره مكث ميكند و نگاهش عميق ميشود. انگار به گذشتهاي دور فكر ميكند كه همسرش ميگويد: «قبل از انقلاب يك شب ريختند به خانهمان و آقاي مباركي را با پسرم گرفتند. پلاك كوچه را هم كندند و گفتند كه چرا شما پلاك كوچه وليعهد را كندهايد و اسم «شيفته» را گذاشتهايد. ساواك، حاج آقا را خيلي اذيت كرده بود.»
حاج آقا چيزهايي به ياد ميآورد كه ميگويد: «يكي از برادران من از قم تلفن زد و گفت كه امام را به زندان بردهاند. صبح شد، بلندگو را روشن كردم. داد و هوار زدم كه اي مردم! امام را گرفتهاند. ديدم كه چند صد نفر جمع شدند. ساواك ترسيد و ما را بازداشت كرد.
الا خميني، اي در رگ تو خون حسين
كه در شجاعت و غيرت نباشدت شأني
صرير موسي جعفر تويي و چون پدرت
غمت نباشد اگر گشتهاي تو زنداني»
بعد، آرام ميگويد: «شعر را دوست دارم.»
حاج آقا مباركي از نصرالله مرداني ياد ميكند و از سهيل محمودي: «سهيل محمودي آن قدر بيرياست كه با خانوادهاش به خانه ما ميآيد. آقاي طايي و آقاي متين هم از انجمن تهران به اينجا ميآيند. آقاي نيكو همت، رئيس انجمن هم گاهي.»
محمد مهدي از همه گله دارد. او ميگويد: «وقتي كه حاجي سالم بود، ما نميديدمش. او مشكلات مردم را حل ميكرد و به آنها ميرسيد، اما حالا ارتباطها، چه مردمي و چه دولتي، قطع شده است. حتي مداحان هم به ايشان سر نميزنند. باز، لوطيها و بچههاي باغ فردوس ميآيند.»
همسر آقاي مباركي هم دوباره به حرف ميآيد: «خانه ما همگاني است.»
ديگر چايمان سرد شده. يكي از دختران حاج آقا، چاي ديگري برايمان ميآورد. او هم از هزينههاي بيمارستان و مراكز دولتي گله ميكند. مباركي گاهي دراز ميكشد و گاهي خود را با زحمت زياد بالا ميكشد و روي تخت مينشيند، شعري ميخواند و دوباره آرام ميگيرد. خيلي به زحمت شعرهايش را به ياد ميآورد. بيشتر فكر ميكند و با تنها چشم بازش به من مينگرد. نميدانم چطور ميتوانم به او كمك كنم تا شعري به يادش بيايد. همسر عزيزالله، سه دفتر شعر از اشعار آقاي مباركي را به من ميدهد، اما اصلاً وقتي براي تورق آنها نيست، چون حاج آقا گاهي چيزي را به ياد ميآورد. اين بار ميگويد: «اوايل، خانهمان پر بود از شاعر و مداح، ولي الآن انجمن فقط دو عضو دارد، يكي من و يكي آقاي قاضي كه نگذاشته چراغ انجمن خاموش شود.»
فرصت ميكنم تا در ميان اشعار او غوطهور شوم. از غزليات ميخوانم:
پشت پا گر به همه هستي دنيا زدهايم
دست رد بر جم و بر قيصر و كسري زدهايم
از پريشاني دل هيچ نشد كم آخر
شانه هرچند بر آن زلف چليپا زدهايم
تا كه آريم بكف گوهر مقصود زجان
دل چو غواص شب و روز به دريا زدهايم
همه شب تا به سحر گرم مناجات و دعا
روزها از غم دل خيمه به صحرا زدهايم
من و بلبل به گلستان و چمن فصل بهار
خنده بر زاغ سيه چهره رسوا زدهايم
همه دم مورد الطاف خدائيم ز مهر
دم چو ما از علي عالي اعلا زدهايم
تا به سر منزل ياران صديق آمدهايم
دشمن دوست نما را به جهان وا زدهايم
شدهايم از دل و جان «شيفته» عشق علي
دست حاجت همه بر دامن مولا زدهايم
«يا علي» ذكر خانواده مباركي است. «يا علي» ميگوييم و بلند ميشويم. دست «شيفته» را ميفشاريم و برايش آرزوي سلامتي ميكنيم، اما وقتي كه در واپسين روزهاي پاييز، خبر درگذشت او را ميشنوم، ياد شعرهايي ميافتم كه در سينه او باقي ماند و در دل سرد خاك، لوحي از نور شد. حالا ديگر، نه مباركي در ميان ماست و نه طايي شميراني، شاعر بزرگي كه شيفته، او را سعدي معاصر ميخواند.