تاریخ انتشار
شنبه ۱ شهريور ۱۳۸۲ ساعت ۰۵:۰۰
۰
کد مطلب : ۸۶۴۸

زنجيرها ز شرم تو آب مي ‏شوند...

شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب۱۴۲۴ - شهریور۱۳۸۲


مهدى رحيمى

آن شب تمام شهر برايت گريستند

همراه سوز زمزمه هايت گريستند

مردم به بى ستارگى آسمانِ تو

بر بى پرندگى هوايت گريستند

پروانه هاى رانده ى سجاده هاى شهر

در خلوت غريب عبايت گريستند

زنجيرها ز شرم تو هِى آب مى شدند

وقتى براى تاول پايت گريستند؟

در زير دستمال سياه و قطور ابر

وقتى كه قدسيان به رثايت گريستند

خم گشت آسمان و ز پُشتش ستاره ها

برخاك ريختند و به پايت گريستند



چه باشكوه غريبى

نذر آفتاب دهم امام هادى(ع)

غريب گونه ترينى براى من مولا

اى آفتاب دهم! اى هماره! اى تنها!

چه با شكوه غريبى چه كوه مظلومى

درست مثل على مثل مادرت زهرا

غريب بودن از اين بيشتر كه گمنامى

كه شاعرى و نگفتند از تو شاعرها

كه شاعرانِ پس از تو تمام يا خوابند

و يا به گفته ى قرآن همانكه «الشعرا...»

زمين شده ست سراسر به شكل مجلس بزم

و گرم كرده اند اينها به شعر مجلس را

به اينهمه متوكل كسى نمى گويد

كه پشت پا بزند بر خلافت دنيا

تو اى امام غريبم اگر چه تا امشب

غريب بودى در ذهن من ولى حالا؛

عجيب حال و هوايم بدون تو ابريست

چنانكه بعد تو حال و هواى سامرا





يا جوادالائمه

غلامرضا سازگار

اى سائل سائلت كرامت

مرهون تو جود تا قيامت

اى ثبت به خط و خال و حسنت

توحيد و نبوّت و امامت

خلق دو جهان پى گدايى

دارند به درگهت اقامت

هم كوچكِ كوچكت بزرگى

هم بنده ىِ بنده ات زعامت

مانند نهال در برت خم

خوبان هميشه راست قامت

تا هست خداى را خدايى

تو جود كنى و ما گدايى

وصف تو كجا ز من برآيد

اين كار كى از سخن برآيد

قابل نبود به پات ريزم

گيرم دُرم از دهن برآيد

با ياد تو دل قرار گيرد

از شوق تو جان ز تن برآيد

لبخند زند به باغ حسنت

هر لاله كه از چمن برآيد

تو خنده بزن كه اشك شادى

از چشم ابوالحسن برآيد

اى پاى به فرق عالمينت

شهر دل ماست كاظمينت

اى جود و عنايت خدايى

كار تو همه گره گشايى

از سلطنت دو عالمم به

در كوى گداى تو گدايى

صد بار اگرم جدا شود سر

به كز تو فتد مرا جدايى

بى مهر تو هيچ كس نباشد

از آتش دوزخش رهايى

جز تو كه دهد ز لطف رحمت

پاسخ به نواى بى نوايى

لطفى، كرمى، كه بينوايم

هر چند بدم، من از شمايم



شاهكار آفرينش

رحيم ابراهيمى

الا اى خالق يكتاى هستى

الا اى سفره دار عشق و مستى

هر آنچه هست يكجا آفريدى

تو پيدا و نهان را آفريدى

الا اى ذات حق رب الموالى

به دل دارم ز درگاهت سؤالى

تو آيا بطن قرآن آفريدى؟

خدايى شكل انسان آفريدى؟

كسى كه راز نامكشوف هستيست

كسى كه كس نمى داند كه او كيست

گلش را وه چه زيبا نقش دادى

تو او را مالك رضوان نهادى

جمال مرتضى را آفريدى

مليح و مست و شيدا آفريدى

جهان يكسر گدايش آفريدى

صدايت را صدايش آفريدى

تو جنت را ز چشمش آفريدى

جهنم را ز خشمش آفريدى

تو ذاتم را ز ذاتش آفريدى

جهانى را تو ماتش آفريدى

على را آفتاب عرش كردى

على را بوتراب فرش كردى

على را شأن بى حد آفريدى

على را عشق احمد آفريدى

تمام انبياء ابراز كردند

كه با نام على اعجاز كردند

مه و خورشيد از وى منجلى شد

ستونِ آسمان دست على شد

خداوندا تويى كه عشق فردى

على را دلبر عشاق كردى

هر آنچه حُسن و غيرت بود و مردى

به حيدر شاه مردان هديه كردى

على را عاشقان چون صيد دامند

تمام انبياء حيدر مرامند

على الحق خداى دلبرى شد

پيمبر روز اول حيدرى شد



يا اميرالمؤمنين(ع)

سيد على اكبر مير جعفرى

اى دلت دريا! كلامت عين رود!

مهربانى اندكى از شرح چشمان تو بود

روز، توفان از دلت درس صلابت مى گرفت

شب، نگاهت در لطافت شعر باران مى سرود

روشناى چشم تو شرح مفاتيح الجنان

دفتر پيشانيت تفسير اسرار الشّهود

از يتيمان غريب كوفه مى پرسم هنوز

قصه صبر و صلابت را كه خبير مى گشود

مى سپارندم به باران، مى سپارندم به رود

مى سپارندم به اقيانوس و مى آيم فرود

زير بارِ آسمان هم شانه هايت خم نشد

بارها ديدم زمين هم شانه ات را مى ستود

كاش اين شبها كه دلها بوى صفين مى دهند

يك نفر زنگار را از ذوالفقارت مى زدود



فدات على

على انسانى

اگه پيش بياد بِشه نصيب من لقاتْ على

من مى دم اين جونِ ناقابلُ رو نمات على

هر كى بويى بُرده از مردونگى ديوونَته!

هِى مى گه فدات على فدات على فدات على

پسرات كه جاى خود، دخترتَم شيرِ نَره!

من به قربون تو و تمومِ بچه هات على

اگه عشق تو باشه عبادتا قبول مى شه

راستى چه رنگى داره پيش خدا حنات على!

دل من كوچيكه و جاى بزرگى واسه تو

روز محشر نَذارى آتش بگيره جات على

روز محشر تو ميون دارى و تختَه ت وسَطه!

اختياراشُ مى ده يه جا به تو خدات على

هر چى ام كه بد باشن، دوستاتُ تحويل مى گيرى

نمى ذارى بسوزن - كورى دشمنات - على

همه عالم به سرِ سفره ى تو ريزه خورن!

من فداى تو و نونِ جو و بوريات على

همه گردن كشا، تيغ دارا، پيشِت زانو زدن

زهره هاشون آب مى شه با يه دونه نگات على!

«ادبى» كه نيس، بذار قافيه شَم غلط باشه!

منُ تنها نذارى سر پل صراط على

شيرتُ نخوردى و گفتى به قاتلت بِدَن

با غريبه اينجورى، خوشا به آشنات على

گردش ستاره ها با گردش چشماى توست

كهكشونا سرشون افتاده زير پات على

نه همين شصت و سه بار، دورِ قدت گشته زمين

آسمون ماه خودش رو مى ده رو نمات على

مادرم از كوچيكى «يا على» رو يادم داده

طفلى و جوونى و پيرى زدم صدات على

يادمه، يادم مى داد «يا على» تا بلند بشم

مى زدم بى اختيار، صدات تُو مشكلات على

تا تو رو دارم ديگه با هيچ كسى كار ندارم

مى ريزم دار و ندار خودمُ به پات على

نياد اون روز كه سرم از درِتون جدا بشه!

هم به قربون تو، هم حسين سر جدات على

كى مى تونه روز محشر تُو بهشت پا بذاره

مگه از دست تو باشه به كَفِش «برات» على

اگه بند بندمُ از هم، دشمنات جدا كنن

نمى تونن از دل من بكنن جدات على

شنيدم حقّتُ بردن، تُو خونه نشوندنت

از نمك نشناسى دشمن بى حيات على

شنيدم دستاتُ بسته بودن و كِشوندنت

برا خاطر خدا، در نيومد صدات على

شنيدم پيش چشات به ناموست صدْمه زدن

اگه من اونجا بودم، مرده بودم برات على



شاعر آل اللّه جناب آقاى انسانى در ذيل اين شعر، مرقوم داشته اند:

سروده ى «فولكوريك» يا عاميانه، هواداران مخصوص خود را دارد و در محافل صميمى، صافدلان از آن استفاده ى چشمگيرى دارند؛ لذا به درخواست دوستانى كه تمامى اين سروده را در دسترس نداشتند، به چاپ رسيد. اميد است اهل ادب، عذر كم توانى سروده و ناتوانى سراينده را بپذيرند. (ع.انسانى)



به خاك پاى حضرت رسول اكرم(ص)

سيد محمّد جواد شرافت

اى به جمع انبيا بالا نشين

حلقه ى اهل نبوت را نگين

خاتم تأييد اديان خدا

فتح باب عشق! ختم المرسلين!

از همه معشوقها معشوقتر!

در ميان عاشقان عاشقترين!

دلنوازى! دلنوازى! دلنواز!

نازنينى! نازنينى! نازنين!

يا محمّد صاحب خُلق عظيم

يا محمّد رحمة للعالمين

بر لبان تو تبسم دلربا

از زبان تو تكلم دلنشين

در سكوتت صد سخن حرف عميق

در نگاهت نطقهاى آتشين

مى زدى لبخند سوى بردگان

مى شدى با مستمندان هم نشين

ماه شب روزى بَرَدْ از مهر تو

آفتاب آسمانها هم چنين

سنگ فرش مرقد سرسبز تو

آسمان آبىِ عرش برين

مى گذارد سر به خاك راه تو

تا رود معراج جبريل امين

هر كه با پاى دل آمد سوى تو

شك ندارم مى شود اهل يقين

زير دستت پا گرفت و جلوه كرد

آنكه بودش دست حق در آستين

تا ببينى خويش را در آينه

مى شدى محو اميرالمؤمنين

من كجا و وصف تو بايد گذاشت

در كنار نام خوبت نقطه چين

حرف من اين مصرع پايانى ست:

با نگاهى كن مسلمانم، همين

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما