تاریخ انتشار
يکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵ ساعت ۱۵:۵۷
۰
کد مطلب : ۸۶۴۹

مرا پسندید

نیره قاسمی زادیان
شماره 29 - 30  ماهنامه خیمه – محرم 1428- بهمن 1385


نگاهي کوتاه به زندگينامه و شخصيت رسول دادخواه خياباني «رسول ترک»

* دهانش را گرفت زیر شیر آب و راه افتاد. به خیال خودش آن را آب می‌کشید تا نجس نباشد؛ و رفت مثل چند شب گذشته، مثل محرّم هر سال ...

* مشهور بود به قلدری و لاابالی‌گری. هیکل قوی و باابهتی داشت. هرجا می‌رفت، آن جا را به هم می‌ریخت. مأمورهای کلانتری هم از او می‌ترسیدند، چه رسد به مردم عادی. از در که وارد شد، همه‌ی نگاه‌ها او را دنبال کردند، تا جایی برای نشستن پیدا کرد. در گوشه‌ی مجلس، حلقه‌ای ساخته شد که ظاهراً در مورد او حرف می‌زدند.

* هنوز خیلی از آمدنش نمی‌گذشت که جوانی از حلقه خارج شد و رفت سراغش با لبخند، جوان را تحویل گرفت ... چند لحظه بعد، صورتش سرخ شده بود و با تعجب نگاه می‌کرد. نتوانست حرفی بزند. فقط شنیده‌هایش را مرور کرد: «مسئول هیأت می‌خواهد تو بروی بیرون. از فردا شب هم حق نداری بیایی این‌جا ...»

* مجلس ساکت شد. همه می‌ترسیدند دعوا شود. اما او آرام، در میان سیاهی‌ها گم شد و رفت خانه‌اش. به خودش اجازه نداد به خادم امام حسین علیه‌السلام بی‌احترامی کند. موقع خواب فکر می‌کرد از فردا به کدام روضه برود؟!

* شروع کرد به در زدن. صدای نفس‌هایش را می‌شد از پشت در هم شنید.

در را باز کرد. همان مردی بود که دیشب گفته بود او را از روضه بیرون کنند.

نگاهش کرد. نمی‌توانست تحویلش بگیرد. اما مرد، جثه‌ی قوی او را در آغوش گرفته بود و مدام می‌بوسیدش: «خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، امشب حتماً بیا جلسه، حرف‌های دیشب را فراموش کن ... خواهش می‌کنم رسول».

می‌خواست برود که رسول نگذاشت: «تا نگی چی شده، اجازه نمی‌دم یه قدم برداری».

صدایش می‌لرزید. نمی‌دانست بگوید یا نه. شاید رسول معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید. اما گفت: «دیشب خواب دیدم رفته‌ام صحرای کربلا. خیمه‌های امام حسین علیه‌السلام یک طرف بود و لشکر یزید طرف دیگر. خواستم بروم سراغ خیمه‌های آقا. دیدم سگی نگهبان خیمه‌هاست. اجازه نمی‌داد غریبه‌ها نزدیک شوند.

خواستم بروم جلو، نگذاشت. با سگ درگیر شدم. یک دفعه ... متوجه شدم ... سر و صورت آن سگ، ... رسول! تو پاسبان خیمه‌ها بودی!»

زانوهایش تا شد. «راست بگو، من! واقعاً من نگهبان خیمه‌های آقام بودم؟! خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند؟! ...».

دیگر شب نبود، ماه رمضان هم نبود، اما آن صبح باصفا، شب قدر رسول شد.

* پنجم اسفند 1284 هـ . ش، وقتی مشهدی جعفر و آسیه، ساکن محلّه‌ی «خیابان» تبریز بودند، خدا به آنها پسری داد که اسمش را گذاشتند «رسول». رسول دادخواه. آسیه‌ی مهربان و آرام، رسول را در جلسه‌های روضه امام حسین علیه‌السلام شیر داد و بزرگ کرد. بازی‌های روزگار، او را در راهی انداخت که ... 25 ساله بود که مجبور شد تبریز را ترک کند و برود تهران.

با همه بدی‌هایش، یک خوبی بزرگ داشت و آن هم محبت امام حسین علیه‌السلام بود. بالاخره محبت حسین علیه‌السلام او را عاقبت به خیر کرد.

* تازه با «حاج محمد سنقری» دوست شده بود. گفت برویم نماز؟! حاج محمد با ناراحتی جواب داد: «من خجالت می‌کشم با تو بیایم مسجد. چرا مثل بقیه یک جا نمازت را نمی‌خوانی و مدام جایت را عوض می‌کنی؟»

ـ حاج رسول گفت: «حق با توست. اما خبر نداری، توی این شهر جای گناهی نبوده که من در آن جا پا نگذاشته باشم. حالا باید در عوض، توی همه جای این مسجدها، نماز بخوانم تا ان‌شاء‌الله آن کثافت‌ها را از بین ببرد».

* از هر مسجدی که رد می‌شد، اگر در آن باز بود، می‌رفت داخل و دو رکعت نماز تحیت می‌خواند. به هر خانه‌ای هم که می‌رفت، اگر می‌شد، اول دو رکعت نماز می‌خواند. می‌گفت: «روز قیامت، همه‌ی این مسجدها و مکان‌ها، شهادت خواهند داد که من در آن‌ها نماز خوانده‌ام».

* شب‌های جمعه، فقرا دور مغازه‌اش جمع می‌شدند و او، به همه آن‌ها کمک می‌کرد. همیشه در جیب‌هایش پول می‌گذاشت تا اگر به فقیری رسید، بتواند کمکی کند.

* امکان نداشت یک روز ناهارش را تنها بخورد. همیشه، ده بیست نفر در حجره‌اش جمع می‌شدند و با او غذا می‌خوردند.

دو خصوصیت خوب داشت، یکی سخاوت، اهل نماز بودن.

* «به شما سفارش می‌کنم، به جلسه‌ها و هیأت‌های غریبه، زیاد بروید. در جلسه‌های غیر آشناها، نه آن‌ها شما را می‌شناسند، نه شما آن‌ها را. به همین خاطر، اخلاص و حضور قلب، خیلی بیشتر خواهد بود.»

* در مسیر راهش، به هر هیأت و جلسه روضه‌ای برمی‌خورد، می‌رفت، چند لحظه‌ای می‌نشست. کمی گریه می‌کرد و بعد به راهش ادامه می‌داد.

* حاجی! چرا مقید شده‌ای روزهای عید نوروز کربلا باشی؟

قطره‌های اشک در چشم‌هایش شنا می‌کردند که گفت: «من در طول سال، رویم سیاه می‌شود. به این امید و آرزو، همیشه در انتهای سال به نزد آقا می‌روم تا ان‌شاء‌الله همه‌ی این روسیاهی‌های سال، پاک شود.

* دو سه ساعت مانده بود به افطار. مسجد آذربایجانی‌های بازار تهران پر بود از روزه‌دارهای ماه خدا. «حاج شیخ علی‌اکبر ترک» هر روز تا نزدیکی‌های مغرب می‌رفت منبر. بعد از افطار و نماز، مردم می‌رفتند خانه‌هایشان.

آن شب، حاج شیخ حدیثی گفت درباره‌ی قیامت، جهنم و جهنمی‌ها.

«... ای مردم! در روز قیامت یک انسان‌ها و آدم‌های ظاهرالصلاحی، به جهنّم خواهند رفت که باورکردنی نیست. بسیاری از آدم‌هایی که پنداشته می‌شود مؤمن و بهشتی باشند، به جهنم افکنده خواهند شد. به همین دلیل خدای سبحان، لطف می‌فرماید و جهنم را از چشم‌های بهشتی‌ها، پنهان و پوشیده می‌دارد تا آبروی این دسته از جهنمی‌ها حفظ شود ...».

صدایی آشنا، سکوت مجلس را شکست. رسول ترک بود.

«آقا میرزا! اگر این‌طوری است که شما می‌گویی، و همه‌ی ما را بخواهند ببرند جهنم، پس آن روز قمر بنی‌هاشم علیه‌السلام کجاست؟» بلند بلند گریه می‌کرد و می‌گفت: «با وجود شفیعی چون حضرت عباس علیه‌السلام چه‌طور ممکن است شیعه‌ها و گریه‌کن‌های حسین علیه‌السلام را ببرند جهنم». صدای ضجه، در مسجد پیچیده بود. غروب آمد، اما گریه هنوز نرفته بود... چهار ساعت بعد از مغرب، تازه مجلس کمی آرام شد و شروع کردند به افطاری دادن.

* پیرمردهای هیأتی قدیمی تهران می‌گویند: «بعد از او، هنوز نظیرش نیامده است. عاشورا و تاسوعاها، خیلی‌ها، فقط برای تماشای دسته‌ی رسول تُرک می‌آمدند بازار. گاهی تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظر می‌مانند تا عزاداری‌های او را تماشا کنند. وقتی از خود بی‌خود می‌شد، ناله می‌کرد:

گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست

من گشتم و دیوانه، توکلت علی الله

* هوا سرد بود و همه منتظر بودند جنازه زودتر دفن شود.

«حاج حسین فرشی» نگاهی به قبر انداخت و گفت: «نمی‌خواهم. این قبر زیر ناودان است. مادرم را این‌جا دفن نمی‌کنم».

هرچه کردند و گفتند، راضی نشد. بالاخره قبر دیگری کندند.

حاج رسول ساکت و آرام ـ مثل همیشه ـ خیره شده بود به قبر. خیلی‌ها فهمیدند حالش عوض شده است. زیر لب مدام می‌گفت: «لا اله الا الله».

کاری به حرف‌های دیگران نداشت و نگاهش فقط به آن قبر بود. آن روز کسی متوجه این حساسیت نشد. ولی بعد، وقتی جنازه‌ی حاج رسول را در همان قبر گذاشتند، خیلی چیزها معلوم شد.

* پاییز بود که خانه‌ی حاج رسول از مهمانان پر و خالی می‌شد. برای عیادتش می‌آمدند. یکی از رفقایش پرسید: «چطوری؟» و او گفت: «الحمدلله ... فقط از خدا می‌خواهم که مرگ را بر من مبارک کند».

ـ «چه وقت مرگ مبارک است؟»

ـ «وقتی قبل از این که حضرت عزرائیل تشریف بیاورند، مولایم حسین علیه‌السلام بر سر بالینم حاضر باشد.»

* شب جمعه / 15 رجب / 9 دی 1339

تهران در سکوت فرو می‌رفت و خانه‌ی رسول ترک، خلوت و خاموش بود.

حاج رسول، به حاج اکبر ناظم که کنار بسترش نشسته بود، به لهجه‌ی ترکی می‌گفت:

«قبرستان منتظر من است و من منتظر آقایم هستم».

یک لحظه صدایش بلند شد. پرشور و اشتیاق می‌گفت:

«آقام گلدی، آقام گلدی» (آقایم آمد، آقایم آمد ...).

و لحظه‌ای بعد، رسول تُرک، در آغوش اربابش بود.

* خیلی‌ها آن‌طور که باید، به ملاقاتش نرفتند. یک روز به حاج حسین فرشی گفت: من می‌ترسم شماها جنازه‌ی مرا غریبانه و بی‌سروصدا تشییع کنید. می‌ترسم خدای نکرده هم‌مرام‌ها و رفقای دوره‌ی قدیم، در پیش خودشان به ارباب من طعنه بزنند که رسول به سوی امام حسین علیه‌السلام رفت. حالا ببین جنازه‌اش را چه غریبانه خاک می‌کنند.

روز تشییع، مردمی که نمی‌دانستند چه کسی از دنیا رفته، مدام می‌پرسیدند کدام مجتهدی فوت کرده؟!

حاج حسین، گریه می‌کرد و می‌گفت: «حاج رسول! ببین اربابت حسین علیه‌السلام عجب تشییعی برای تو به راه انداخته!»

بعد از تشییع تهران، جنازه را آوردند قم. دور حرم خانم طواف دادند و بردند به قبرستان نو و در همان قبری که چند روز قبل او را خیره کرده بود، به خاک سپردند.



منبع: کتاب رسول تُرک، محمد حسن سیف‌اللّهی، انتشارات مسجد جمکران
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما