کد مطلب : ۸۶۵۶
ما از کجا؟ ... عشق از کجا؟ ...
سید محمد سادات اخوی
شماره 29 - 30 ماهنامه خیمه – محرم 1428- بهمن 1385
حکایت مجمع فرهنگی ـ مذهبی منتظران
مرحلهی سوم: زندان موسی بن جعفر علیهالسلام ـ مسجد اول
به احتمال قوی، وقتی بفهمید که عنوان این بخش، مربوط به یک مسجد است، پروندهی اعتقادی مرا میبندید؛ اما شتاب نکنید!... اهالی، با حضور ما در خانهی آقای شهریاری مشکل داشتند... خیلی ساده!... نمیتوانستند بپذیرند که جلسهای در «خانه» برپا شود، کودکان و نوجوانان دختر و پسر در کنار هم بنشینند و در کنار «آموزش تجوید»، سه پسر عزب! بیایند و برایشان طراحی، نقاشی عکاسی و کاریکاتور درس بدهند.
بگذریم که درونمان، خودمان را کشته بود و بیرونمان، مردم را. نمیدانستند که «استاد محترم قرآن» ابتدا با پیکان استیشناش نوجوانان محلهاش را به جلسه میآورد و کمیبعد، پسر خود آقای شهریاری را نیز به جلسهی خودش میبرد!
یاد نیمروزی افتادم که در خانهی درب و داغون و دانشجویی همین استاد قرآنمان، یکریز حرف میزدم تا شیطانی نکند و یکسره کار تلفیق خوشنویسی و طراحی آرم اول مجمع را تمام کند... (بس که مهم بودیم؛ از همان روزهای اول، بحث «آرم» را جدی گرفته بودیم!)
با فشار روانی اهالی، آقای شهریاری وادار شد و ما را تشویق به برپایی برنامهای در مسجد محله کرد و پس از آن نیز با احترام و گفتن حقیقت، از پذیرفتن دوبارهی ما، پوزش خواست. برای راحتی خواهرانمان، فضای حسینیه را که مقابل شبستان بود، انتخاب کردیم و «جشن میلاد حضرت علی علیهالسلام» را با برنامههای تازه و جذاب برپا کردیم تا در اوج و جاذبه، ذهن اهالی را برگردانیم و دوئل «رفع سوء تفاهم» را ببریم...
اهالی هم خوب همکاری کردند و به محض بلند شدن صدای اُرگ (از پشت پردهی سن)، لَج کردند و با کیسههای پلاستیکی برای «گازکشی مسجد»، پول جمع کردند!
از فردا، بازی به دور اول برگشت و برای حذف «بخش خواهران»، مجبورمان کردند به شبستان برویم. تمام آن فشارها، میانهی خودمان را با هم به هم میزدند و بسیار دیر فهمیدیم که مهمترین کار در تعامل با فشارهای بیرونی، اتحاد درونی است. درگیریهای شبیه این، در سالهای بعد، خستگیهای ریشهداری را ایجاد کرد و کمک کرد که «جدا شدن»های بچهها، زودتر رخ دهند؛ آن هم در طیف سنیای که ما داشتیم. مرا هم در مقام «شاهین ترازو» فرض کنید!
در «شبستان» و باز برای ایجاد فضای صلح، از دعوت چهرههای آشنای ادبی شروع کردیم... هم خودمان که اهل ادبیات بودیم، راضیتر بودیم و هم امکان تنوع دیداری برنامهها، بیشتر میشد. از اینجا فعالیت بخش خواهران ـ هرچند برای دو جلسه ـ به صورت غیر رسمی آغاز شد. کنار آقایان و در هنگام اجرای برنامه هم، پرده را بالا میزدیم تا خانمها هم برنامه را ببینند؛ البته برخی از مردم هم ناسزا میگفتند و پرده را پایین میانداختند.
برای اولین بار، آقایان مصطفی رحماندوست (شاعر و نویسندهی کودکان) و محمود شاهرخی (شاعر)، با فضای مجمع آشنا شدند و بنای دعوت دیگران را گذاشتند. حضور استاد شاهرخی سبب شد امنا و امام جماعت مسجد هم برنامه را بپسندند.
با تمام فلاکت مالی، غلام رضا اوصالی (نثر مسجع شد: مالی ... اوصالی!)، از تمام برنامهها عکس گرفت و هرطور که بود، همهی برنامهها را ضبط کردیم.
ماجرای «دِک ضبط صوت» هم جالب است. مسئول مشخصی نداشت و به همین دلیل، اگرچه از همان اول، تمام جلسهها ضبط شدهاند، اما هرکدام یک کیفیت دارند... حُسن گشتن دک در میان بچهها این شد که تمام بچهها مثل آچار فرانسه، در تمام ریزهکاریها استاد شدند و هرکس دیر میرسید، کس دیگری به جایش مینشست.
خرید دوربین عکاسی و دک دست دوم، اولین خرید مجمع بود که با روش قدیمی (پول توجیبی) تهیه شد.
برای دومین حرکت، مسابقهی ساخت آدم برفی را برپا کردیم و از شانس یا بدشانسی ما، یک ضرب برف آمد... خوب شد که یک شب قبل از برنامه، با پیشبینی نیامدن بچهها، نشستیم و «آنونس صوتی» ساختیم.
صبح فردا، حدسمان درست درآمد و با احتساب ماندن اُمنا و امام محترم جماعت مسجد در خانه! بلندگوی مسجد را روشن کردیم و آنونس، پخش شد. از بچهها شنیدیم که تا یک کیلومتری هم رسیده بود. در فاصلهی زمان مسابقه، یکی از بچهها با «واکمن»، مصاحبه گرفت و همزمان از بلندگو پخش شد.
اهالی (بیشتر: پدر و مادر بچهها)، سر رسیدند و فکر میکردند حکومت برگشته!... مسجد و موسیقی و صدای دختران و پسران خردسال که میخندیدند و شادی میکردند...
برندگان، مفتخر به دریافت بستههای بزرگ و کوچک کیت ـ کت (تک تک سابق!) شدند.
هفتهی بعد که برای اجرای برنامه در شبستان رفتیم، از همهی ما، به زیباترین شکل ممکن تقدیر شد و تمام وسایلمان را از شبستان به داخل حیاط و زیر برف ریختند... مانده بودیم چه کار کنیم.
ناگهان یاد پیرمرد بانی هیأت قائم افتادم که بالاتر از مسجد و در قلب طرشت، زیرزمین خانه و باغش را حسینیه کرده بود و دستکم میدانست که نوهی مسئول هیأت هستم و مداحی و سخنرانی میکنم و شعر هم میگویم و خلاصه امیدوار شدم که دستکم میگذارد وسایلمان را بگذاریم در انبار خانهاش... چرخ دستی کرایه کردیم و شبانه به راه افتادیم.
مهمترین دستاوردمان از مسجد، طراحی سربرگ، پاکت نشانهدار و تنظیم اساسنامهی مجمع بود که هرچند لازم، اما لبریز شعار و حرفهای زاید بود (نیست که بقیهی اساسنامهها غیر از ایناند؟)
حکایت مجمع فرهنگی ـ مذهبی منتظران
مرحلهی سوم: زندان موسی بن جعفر علیهالسلام ـ مسجد اول
به احتمال قوی، وقتی بفهمید که عنوان این بخش، مربوط به یک مسجد است، پروندهی اعتقادی مرا میبندید؛ اما شتاب نکنید!... اهالی، با حضور ما در خانهی آقای شهریاری مشکل داشتند... خیلی ساده!... نمیتوانستند بپذیرند که جلسهای در «خانه» برپا شود، کودکان و نوجوانان دختر و پسر در کنار هم بنشینند و در کنار «آموزش تجوید»، سه پسر عزب! بیایند و برایشان طراحی، نقاشی عکاسی و کاریکاتور درس بدهند.
بگذریم که درونمان، خودمان را کشته بود و بیرونمان، مردم را. نمیدانستند که «استاد محترم قرآن» ابتدا با پیکان استیشناش نوجوانان محلهاش را به جلسه میآورد و کمیبعد، پسر خود آقای شهریاری را نیز به جلسهی خودش میبرد!
یاد نیمروزی افتادم که در خانهی درب و داغون و دانشجویی همین استاد قرآنمان، یکریز حرف میزدم تا شیطانی نکند و یکسره کار تلفیق خوشنویسی و طراحی آرم اول مجمع را تمام کند... (بس که مهم بودیم؛ از همان روزهای اول، بحث «آرم» را جدی گرفته بودیم!)
با فشار روانی اهالی، آقای شهریاری وادار شد و ما را تشویق به برپایی برنامهای در مسجد محله کرد و پس از آن نیز با احترام و گفتن حقیقت، از پذیرفتن دوبارهی ما، پوزش خواست. برای راحتی خواهرانمان، فضای حسینیه را که مقابل شبستان بود، انتخاب کردیم و «جشن میلاد حضرت علی علیهالسلام» را با برنامههای تازه و جذاب برپا کردیم تا در اوج و جاذبه، ذهن اهالی را برگردانیم و دوئل «رفع سوء تفاهم» را ببریم...
اهالی هم خوب همکاری کردند و به محض بلند شدن صدای اُرگ (از پشت پردهی سن)، لَج کردند و با کیسههای پلاستیکی برای «گازکشی مسجد»، پول جمع کردند!
از فردا، بازی به دور اول برگشت و برای حذف «بخش خواهران»، مجبورمان کردند به شبستان برویم. تمام آن فشارها، میانهی خودمان را با هم به هم میزدند و بسیار دیر فهمیدیم که مهمترین کار در تعامل با فشارهای بیرونی، اتحاد درونی است. درگیریهای شبیه این، در سالهای بعد، خستگیهای ریشهداری را ایجاد کرد و کمک کرد که «جدا شدن»های بچهها، زودتر رخ دهند؛ آن هم در طیف سنیای که ما داشتیم. مرا هم در مقام «شاهین ترازو» فرض کنید!
در «شبستان» و باز برای ایجاد فضای صلح، از دعوت چهرههای آشنای ادبی شروع کردیم... هم خودمان که اهل ادبیات بودیم، راضیتر بودیم و هم امکان تنوع دیداری برنامهها، بیشتر میشد. از اینجا فعالیت بخش خواهران ـ هرچند برای دو جلسه ـ به صورت غیر رسمی آغاز شد. کنار آقایان و در هنگام اجرای برنامه هم، پرده را بالا میزدیم تا خانمها هم برنامه را ببینند؛ البته برخی از مردم هم ناسزا میگفتند و پرده را پایین میانداختند.
برای اولین بار، آقایان مصطفی رحماندوست (شاعر و نویسندهی کودکان) و محمود شاهرخی (شاعر)، با فضای مجمع آشنا شدند و بنای دعوت دیگران را گذاشتند. حضور استاد شاهرخی سبب شد امنا و امام جماعت مسجد هم برنامه را بپسندند.
با تمام فلاکت مالی، غلام رضا اوصالی (نثر مسجع شد: مالی ... اوصالی!)، از تمام برنامهها عکس گرفت و هرطور که بود، همهی برنامهها را ضبط کردیم.
ماجرای «دِک ضبط صوت» هم جالب است. مسئول مشخصی نداشت و به همین دلیل، اگرچه از همان اول، تمام جلسهها ضبط شدهاند، اما هرکدام یک کیفیت دارند... حُسن گشتن دک در میان بچهها این شد که تمام بچهها مثل آچار فرانسه، در تمام ریزهکاریها استاد شدند و هرکس دیر میرسید، کس دیگری به جایش مینشست.
خرید دوربین عکاسی و دک دست دوم، اولین خرید مجمع بود که با روش قدیمی (پول توجیبی) تهیه شد.
برای دومین حرکت، مسابقهی ساخت آدم برفی را برپا کردیم و از شانس یا بدشانسی ما، یک ضرب برف آمد... خوب شد که یک شب قبل از برنامه، با پیشبینی نیامدن بچهها، نشستیم و «آنونس صوتی» ساختیم.
صبح فردا، حدسمان درست درآمد و با احتساب ماندن اُمنا و امام محترم جماعت مسجد در خانه! بلندگوی مسجد را روشن کردیم و آنونس، پخش شد. از بچهها شنیدیم که تا یک کیلومتری هم رسیده بود. در فاصلهی زمان مسابقه، یکی از بچهها با «واکمن»، مصاحبه گرفت و همزمان از بلندگو پخش شد.
اهالی (بیشتر: پدر و مادر بچهها)، سر رسیدند و فکر میکردند حکومت برگشته!... مسجد و موسیقی و صدای دختران و پسران خردسال که میخندیدند و شادی میکردند...
برندگان، مفتخر به دریافت بستههای بزرگ و کوچک کیت ـ کت (تک تک سابق!) شدند.
هفتهی بعد که برای اجرای برنامه در شبستان رفتیم، از همهی ما، به زیباترین شکل ممکن تقدیر شد و تمام وسایلمان را از شبستان به داخل حیاط و زیر برف ریختند... مانده بودیم چه کار کنیم.
ناگهان یاد پیرمرد بانی هیأت قائم افتادم که بالاتر از مسجد و در قلب طرشت، زیرزمین خانه و باغش را حسینیه کرده بود و دستکم میدانست که نوهی مسئول هیأت هستم و مداحی و سخنرانی میکنم و شعر هم میگویم و خلاصه امیدوار شدم که دستکم میگذارد وسایلمان را بگذاریم در انبار خانهاش... چرخ دستی کرایه کردیم و شبانه به راه افتادیم.
مهمترین دستاوردمان از مسجد، طراحی سربرگ، پاکت نشانهدار و تنظیم اساسنامهی مجمع بود که هرچند لازم، اما لبریز شعار و حرفهای زاید بود (نیست که بقیهی اساسنامهها غیر از ایناند؟)