کد مطلب : ۸۶۶۱
هنوز یک سرباز باقی است ...
محمدحسن مبینی زاده
شماره 29 - 30 ماهنامه خیمه – محرم 1428- بهمن 1385
نگاهی به چپ و راست خود انداخت، هیچ خبری نبود از آنان که همین دیشب لبیک و مناجاتشان پهنای صحرا را عطرآگین کرده بود، و روبهرو سپاهی فراوان و پشت سر خیمههای خاندان پاکیها. آری لحظهی وصل نزدیک است و حال نوبت خویشتن.
گام به سوی خیمهها برداشت، شاید تا همین حالا خیلیها بگویند فریاد یاریطلبیاش لبیکی به دنبال ندارد و باز هم شاید بسیاری بگویند این که قدم به سوی خیمهها برمیدارد، امیری است که هیچ سربازی برایش نمانده... اما چنین نیست! صدای لبیکی متفاوت میآید. قنداقهای کوچک با بیتابیهای فراوان خود گویا لبیکگوست. آری فریادش ناله و درخواست شیر نیست، بلکه فریاد میزند: امیر دلیر لشکر! هنوز یک سرباز باقی است... سربازی که خود باید به میدان ببری...
سپاهی سراپا پلیدی و نیرنگ در نظارهاند. مردی بزرگ اما غریب و تنها که زیر عبا چیزی دارد. و آن سوی، مادری امیدوار و پرحسرت، چشم به راه همسر و فرزند دوخته. آری او چشم به راه باید باشد، زیرا نه تنها او، بلکه خیلیها باور ندارند کسی بر این خردسال ترحمی کند. مادر، امید دارد که فرزندش برگردد در حالی که دیگر صدای گرفتهاش به گریه بلند نیست و دیگر تشنگی بیتابش نمیکند...
بالاخره عبا کنار رفت و سرباز شش ماههی حسین پای در میدان گذاشت. آمدنش در حقیقت، اتمام حجت بود بر مردنمایان لشکر پلیدیها، از فرط تشنگی و گرسنگی تاب و توان از وجودش رخت بربسته بود و لبهای کوچک خشکش به آرامی باز و بسته میشد، پدرش چه خوب میگوید، حال این طفل به حال ماهی دور افتاده از آب میماند که دیگر امیدی به زندگیاش نیست، ولو با برگشت به دریا. چه کسی یارای شنیدن این سخنان را دارد. زبان مردی که هم حجت خداست و هم پدری بینظیر و...؟ و کدام چشم توان به نظاره نشستن این منظره را دارد؟ کدام قلب توان تحمل دارد؟ و کدام عقل از این لحظات جان سالم به در میبرد؟...
هنوز لبهای پدر به سخن باز است و لشکریان به حال انقلاب نزدیک؛ که ناگهان لبخند را به لبهای خشکیدهی فرزند مهمان میکنند. دست بابا گرم میشود و نوزاد کوچک بابا تکانی میخورد و به خوابی عمیق فرومیرود. آن که کنار گوشش چنین شیرین لالایی خوانده، تیری سه شعبه است. و حرمله چه تواناست در آرام کردن کودکی غریب که تنها جرمش فرزند حسین بودن است و تشنگی.
دیگر، دیگر نگویم از حال پدر آن هنگام که قنداقهای خونآلود را به پشت خیمهها میبرد.
و مادری چشمانتظار بر در خیمه...
نگاهی به چپ و راست خود انداخت، هیچ خبری نبود از آنان که همین دیشب لبیک و مناجاتشان پهنای صحرا را عطرآگین کرده بود، و روبهرو سپاهی فراوان و پشت سر خیمههای خاندان پاکیها. آری لحظهی وصل نزدیک است و حال نوبت خویشتن.
گام به سوی خیمهها برداشت، شاید تا همین حالا خیلیها بگویند فریاد یاریطلبیاش لبیکی به دنبال ندارد و باز هم شاید بسیاری بگویند این که قدم به سوی خیمهها برمیدارد، امیری است که هیچ سربازی برایش نمانده... اما چنین نیست! صدای لبیکی متفاوت میآید. قنداقهای کوچک با بیتابیهای فراوان خود گویا لبیکگوست. آری فریادش ناله و درخواست شیر نیست، بلکه فریاد میزند: امیر دلیر لشکر! هنوز یک سرباز باقی است... سربازی که خود باید به میدان ببری...
سپاهی سراپا پلیدی و نیرنگ در نظارهاند. مردی بزرگ اما غریب و تنها که زیر عبا چیزی دارد. و آن سوی، مادری امیدوار و پرحسرت، چشم به راه همسر و فرزند دوخته. آری او چشم به راه باید باشد، زیرا نه تنها او، بلکه خیلیها باور ندارند کسی بر این خردسال ترحمی کند. مادر، امید دارد که فرزندش برگردد در حالی که دیگر صدای گرفتهاش به گریه بلند نیست و دیگر تشنگی بیتابش نمیکند...
بالاخره عبا کنار رفت و سرباز شش ماههی حسین پای در میدان گذاشت. آمدنش در حقیقت، اتمام حجت بود بر مردنمایان لشکر پلیدیها، از فرط تشنگی و گرسنگی تاب و توان از وجودش رخت بربسته بود و لبهای کوچک خشکش به آرامی باز و بسته میشد، پدرش چه خوب میگوید، حال این طفل به حال ماهی دور افتاده از آب میماند که دیگر امیدی به زندگیاش نیست، ولو با برگشت به دریا. چه کسی یارای شنیدن این سخنان را دارد. زبان مردی که هم حجت خداست و هم پدری بینظیر و...؟ و کدام چشم توان به نظاره نشستن این منظره را دارد؟ کدام قلب توان تحمل دارد؟ و کدام عقل از این لحظات جان سالم به در میبرد؟...
هنوز لبهای پدر به سخن باز است و لشکریان به حال انقلاب نزدیک؛ که ناگهان لبخند را به لبهای خشکیدهی فرزند مهمان میکنند. دست بابا گرم میشود و نوزاد کوچک بابا تکانی میخورد و به خوابی عمیق فرومیرود. آن که کنار گوشش چنین شیرین لالایی خوانده، تیری سه شعبه است. و حرمله چه تواناست در آرام کردن کودکی غریب که تنها جرمش فرزند حسین بودن است و تشنگی.
دیگر، دیگر نگویم از حال پدر آن هنگام که قنداقهای خونآلود را به پشت خیمهها میبرد.
و مادری چشمانتظار بر در خیمه...