رندان بلاكش
شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382
آنان كه در حجاب و تاريكى فرو رفته اند، نمى توانند قد و قامت و ياد تو را همواره براى خود شاداب نگه دارند، نازپروردگان عالم خاكى را تاب و تحمل مشكلات طريق رسيدن به بندگى حقيقى و نايل شدن به مشاهدات حضرت محبوب نمى باشد. اين كار، عاشقى سوخته و دلباخته چون پروانه را مى طلبد تا در مقابل ناملايمات، ايستادگى و جان افشانى تمام داشته باشد و به گفته ى پير خرابات و عاشق عارف، حافظ شيرازى:
نقد صوفى، نه همه صافى بى غش باشد
اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روى شود، هر كه در او غش باشد
ناز پرورد تنعّم نبَرد راه به دوست
عاشقى شيوه ى رندان بلاكش باشد
غم دنياى دنى چند خورى؟ باده بخور
حيف باشد، دل دانا كه مشوش باشد
آرى، تا زمانى كه دل خويش را از علائق دنيوى و غير دوست پاك نسازيد، او را به شما عنايت نخواهد بود؛ كه خداوند عزيز فرموده: «ما جعل اللّه الرجل من قلبين فى جوفه(1) خداوند براى هيچ كس دو دل در درونش قرار نداده است.» براى رسيدن به فيض حضرت دوست. بايد سيلاب ديدگان، جان و دل را شويد و از گرد وغبار پاك سازد.
رندى آموز و كرم كن، كه نه چندين هنر است
حَيَوانى كه ننوشد مى و انسان نشود
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض
ورنه هر سنگ و گلى، لؤ لؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بكند كار خود اى دل خوش باش
كه به تلبيس و حِيَل، ديوْ سليمان نشود
چون عاشق شيدا و نيايش گر حقيقى، تجافى وانقطاع از عالم طبيعت حاصل نمود و ديده ى دلش روشن گرديد، حضرت دوست را با تمام موجودات به اسم و صفت با چشمان دلش جلوه گر مى بيند و سرّ «الله نورالسّموات والارض؛ خداوند نور آسمانها و زمين مى باشد» بر او آشكار مى شود.
اى نسيم سحر، آرامگه يار كجاست؟
منزل آن مه عاشق كُش عيّار كجاست؟
شب تار است و ره وادى اَيمن در پيش
آتش طور كجا، وعده ى ديدار كجاست؟
عاشق خسته، ز درد غم هجران تو سوخت
خود نپرسى تو كه آن عاشق غمخوار كجاست؟!
آرى؛ شايسته ى انس و قرب و وصل حضرت محبوب، آنان مى باشند كه از خود وجودى و خودخواهى به جاى نگذاشته باشند و هر چه دارند، به پاى او ريخته باشند و دانسته و مشاهده كرده باشند كه هيچ اند.
خدا را كم نشين با خرقه پوشان
رخ از رندان بى سامان مپوشان
در اين خرقه، بسى آلودگى هست
خوشا وقت قباى مى فروشان
تو نازك طبعى و طاقت ندارى
گرانى هاى مشتى دلق پوشان
در اين صوفى وَشان دردى نديدم
كه صافى باد عيش دُرد نوشان
عبوديت و خاك در جانان شدن، كمال والاى انسانيت و مقام «انّى جاعل فى الارض خليفة؛ براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مى دهم» را به بشر عنايت مى كند و او را از سرگردانى در عالم طبيعت مى رهاند و به مشاهده ى ملكوت جهان هستى و اسماء و صفات و ذات حضرت محبوب، نايل مى سازد كه: «الا انّهم فى مرية من لقاء ربّهم الا انّه بكلّ شى ءٍ محيط؛ آگاه باش كه همانا آنان از ملاقات پروردگارشان در شَكّند؛ هان به درستى كه او بر هر چيزى احاطه دارد».
جان فداى تو كه هم جانى و هم جانانى
هر كه شد خاك درت، رَست ز سرگردانى
خام را طاقت پروانه ى دل سوخته نيست
نازكان را نرسد سيره ى جان افشانى
در خم زلف تو ديدم دل خود را روزى
گفتمش چونى و چون مى كنى؟ اى زندانى!
گفت: آرى! چه كنى گر نبرى رشك به من؟
هر گدا را نبود مرتبه ى سلطانى
ادامه دارد...