تاریخ انتشار
شنبه ۱ شهريور ۱۳۸۲ ساعت ۱۰:۰۰
۰
کد مطلب : ۸۶۷۱

شب، شراب و شعر

مرتضى عبدالوهابى
شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382 

 خليفه در ساحل دجله، كاخ‏هاى بسيار و آن شب در بزرگ‏ترين كاخ، بزم شبانه‏اى برپا كرده بود. صداى خوانندگان و نوازندگان از دور به گوش مى‏رسيد. مرد وارد كاخ شد. به تالار بزرگ رفت. حاجب خليفه را بين جمعيت پيدا كرد. آهسته با او صحبت كرد. حاجب سراسيمه نزد خليفه رفت و در گوش او چيزى گفت. متوكل، جام شرابى كه در دست داشت به زمين كوبيد. همه ساكت شدند.

- مطمئن هستى؟

- بله يا اميرالمؤمنين!

- چند سرباز بفرست خانه‏اش را بگردند. خودش را بياورند با اسلحه‏ها و كتاب‏ها!

- چشم قربان!

سربازان، خانه را محاصره كردند از ديوار بالا رفتند. وارد حياط شدند. در اتاق كوچك را باز كردند. مرد در حال عبادت بود. لباس مويين به تن داشت. دو زانو روى سنگريزه‏هاى كف اتاق نشسته بود. سربازان همه جا را گشتند؛ امّا از اسلحه و كتاب خبرى نبود.

مرد را با خود به كاخ بردند.

متوكّل به احترام او از جا برخاست. نيمه مست و خمار گفت:

- خوش آمدى پسر عمو!

فرمانده‏ى سربازان پيش رفت.

- قربان! خبر دروغ داده‏اند. ما وجب به وجب خانه را گشتيم؛ ولى هيچ چيز پيدا نكرديم.

- برويد!

متوكل، مرد را كنار خود نشاند، با وجودى كه خليفه بود در مقابل احساس كوچكى مى‏كرد، دلش مى‏خواست مرد را ضايع كند، در حضور جمع، تحقيرش كند جام شرابى را به سمت او دراز كرد.

- پسر عمو! آب انگور هفت ساله بنوش!

جمعيت، مراقب خليفه و تازه وارد بودند. مرد، جام را با دست، پس زد.

- گوشت و خون من با شراب نياميخته...

متوكل با عصبانيت جام شراب را سر كشيد.

هيچ كس نمى‏توانست در مقابل او نه بگويد؛ امّا اين مرد با بقيه فرق داشت، ناگهان فكر تازه‏اى به ذهنش رسيد. به مرد اشاره كرد:

- شراب كه نخوردى؛ لااقل شعرى بخوان و مجلس ما را گرم كن!

- من شاعر نيستم.

متوكّل از روى تخت بلند شد. تالار در سكوتى محض فرو رفت.

- امكان ندارد! حتماً بايد بخوانى!

مرد به جمعيت حاضر در مجلس نگاه كرد؛ همه منتظر عكس‏العمل او بودند. پس از مكثى كوتاه، خواندن شعرى را آغاز كرد:

چه بسيار مردان گردن كشى

كه در اين جهان از پس سركشى

به كوه و كمر، قصرها ساختند

همه قصرها را بياراستند...

با وقار و آرام مى‏خواند؛ بيت‏ها كوبنده بود. متوكّل نگاهش را به دهان مرد دوخته بود. شعر پر معنايى بود. احساس كرد از جا كنده شد و از كاخ فاصله گرفت، به سمت كوهستان رفت. همانجا كه فرمانرواى مقتدرى چون او، قصر بزرگش را در كمرگاه كوه ساخته بود.

¡

فرمانرواى آن سرزمين بود؛ قصر بزرگش را در كمرگاه كوه ساخت. با برج و باروهاى بلند و حصارهاى تو در تو. اتاق‏ها و تالارهاى قصر را با پرده‏هاى طلايى آذين بست. آن قدر از مردم ماليات گرفت كه خزانه‏اش از طلا و جواهر لبريز شد. به جواهرسازان دستور داد براى زنان و كنيزان حرمسرايش، گردن‏بند و دست‏بند طلا بسازند. غرق لذت بود. فكر نمى‏كرد اين خوشى‏ها موقتى باشد. تا اينكه از سرزمين همسايه، حمله كردند. كسى از او دفاع نكرد. نه سربازان و نه مردم عادى. دشمنان قصرش را به آتش كشيدند. زنان و كنيزان حرمسرايش را به اسارت گرفتند. خزانه‏اش را غارت كردند. خودش را هم كشتند. جنازه‏اش چندين روز در حياط قصر زير حرارت آفتاب ماند. كم كم بوى تعفن گرفت. تا اين كه غريبه‏اى آمد. او را برداشت از فراز كوه، سرازير شد و در فرود دشت، او را به خاك سپرد. در قبرى نمور و تاريك، قبرى كه پر از كرم بود. آن قدر زياد كه نمى‏شد آن‏ها را شمرد.

كرم‏ها از دست و پايش بالا رفتند. به سمت صورتش خزيدند. با حرص و ولع شروع كردند به خوردن گوشت صورت. كارشان كه تمام شد؛ ديگر صورتى به كار نبود. تنها جمجمه‏اى تو خالى به جاى مانده بود كه كرمى كوچك، ميان آن دست و پا مى‏زد. كرم به زحمت مى‏خواست خودش را بالا بكشد و به دوستانش ملحق شود؛ امّا هر بار در نيمه‏ى راه، ليز مى‏خورد و مى‏افتاد پايين؛ سر جاى اولش.

¡

شعر مرد، تمام شد. متوكّل به صورت خود دست كشيد. به ياد كرم‏ها افتاد. بوى خاك نمور قبر را حس كرد. انديشيد آخرين سنگ لحد را كه بگذارند؛ همه جا تاريك خواهد شد. شانه هايش لرزيد. گريه امانش نداد. سحر نزديك بود و پهناى صورت خيلى‏ها خيس شده بود. به دستور متوكّل، امام هادى(ع) رابا احترام به خانه‏اش برگرداندند...



منبع:

سيره‏ى چهارده معصوم، محمّد محمدى اشتهاردى، نشر مطهّر، ص 868.


نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما