تاریخ انتشار
سه شنبه ۱ مهر ۱۳۸۲ ساعت ۱۲:۴۴
۰
کد مطلب : ۸۷۱۷

مجذوب عشق اهل ‏بيت

مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی

شماره هفتم ماهنامه خیمه - شعبان المعظم 1424 - مهر1382

عارف سالك، عالم ربانى، حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى در سال 1279هجرى قمرى پا به عرصه ى وجود نهاد. پدر بزرگوارش ملّا على اكبر، مردى زاهد، پرهيزگار و معاشر اهل علم و تقوى و نيز ملازم مردان حق و حقيقت بود. استادِ ملا على اكبر در طريقت، استاد حاجى محمّد صادق تخته فولادى بود. او اين بينش و طريقت را ميراث خاندان خود قرار داد و به فرزندش «حسنعلى» به وديعه نهاد. مرحوم ملا على اكبر، فرزند دلبندش را از همان كودكى در هر سحرگاه كه خود به تعهجد و عبادت مى پرداخت، بيدار مى كرد و بدين ترتيب او را بر نماز و ابراز نياز به درگاه خداوند آشنا مى ساخت. هفت سالگى «حسنعلى»، نقطه ى آغازى براى آشنايى با استادِ پدر - يعنى حاج محمّد صادق - بود از همان سال تا مدتها، حسنعلى تحت نظر آن استاد فرزانه، به سلوك طريقت پرداخت.(1)



تحصيل علوم

از آغاز نوجوانى، در كنار سلوك معرفت، كسب دانش و فضيلت را نيز آغاز كرد و در شهر خود - اصفهان - نزد استادان زمان به آموختن طب، فقه، اصول، منطق و فلسفه پرداخت و سپس جهت كسب معارف بيشتر به نجف اشرف، مشرف گرديد و در محضر اساتيد علمِ عرفان از جمله مرحوم حاجى سيّد مرتضى كشميرى، به تلمّذ پرداخت. در تمام مراحل كسب علوم عقلى و نقلى، وى از كسب معارف علوم باطنى و نيز تزكيه ى نفس و انجام رياضت هاى شرعى غافل نبود. وى در كسب فضايل و علوم به چنان سطحى رسيد كه در اكثر آنها قوه ى تدريس يافت و مدتى از تدريس فقه، تفسير، هيأت و رياضيات، فيوضات علمى بسيارى نصيب شاگردان خويش نمود.



سفر به ارض اقدس مشهدالرضا، ماجراى گم شدن در راه

بيست و چهار بيشتر نداشت كه اصفهان را به قصد زيارت مرقد مطهّر حضرت على بن موسى الرضا(ع) ترك نمود. اين نخستين سفر او به شهر مشهد بود. امّا در همان روزهاى اول سفر، راه را گم نمود و در غروب آفتاب، سرگردان كوه و بيابان شد. در آن حال - چون گمشدگى و حيرت را زمينه ى وصال ديد - متوسل به ذيل عنايت حضرت رضا(ع) گرديد و عرضه داشت: «مولاى من! خودآگاهى كه قصد زيارت شما را داشتم و اكنون در اين وادى سرگردانم! از من دستگيرى فرماييد!» پس از دقايقى به خدمت حضرت خضر طريقت(ع) تشرف مى يابد و به طريق ظاهر و باطن، راه وصال مى يابد.(2)



وارسته و دل بسته

آيت الله حسنعلى اصفهانى با وجود توان بهره مندى از نعمت هاى دنيايى بسيار ساده مى زيست. در تابستان، لباس كرباس بر تن مى كرد و غالبا لباسش وصله دار بود. وى در جواب كسانى كه از وضع ظاهرى او متعجب مى شدند همواره مى گفت: «اين طلاب، عموما لباس وصله دار مى پوشند و وقتى ببينند لباس استادشان هم وصله دارد به آنها خيلى سخت نمى گذرد» و يا مى فرمود: «حضرت امير - عليه الصلوة والسّلام - نيز در هنگام تنگدستى مسلمانان، لباس مرقّع مى پوشيدند و مى فرمودند من احبّ قوما تشبّه بهم...»(3)

وارستگى از دنيا بود كه او را دلبسته ى معنويات الهى كرده بود و همين امر بود كه مردم به او احساس دلبستگى داشتند. وى اكثر اوقات شريف خود را وقف مردم و رفع نيازهاى ايشان مى كرد. فرزند گرامى اش در اين باره آورده است:

«روزى به ايشان عرضه داشتم خوب است براى مراجعه ى مردم، وقت خاصى مقرر شود. او فرمود: پسرم! لَيس عند ربّنا صباح و لا مساء [درِ خانه ى خداوند، هميشه باز است] آن كس كه براى رضاى خدا به خلق، خدمت مى كند نبايد براى آنها وقت معين كند!»(4)



توسل به اهل بيت(ع) شرط سلوك الى الله!

آيت الله شيخ حسنعلى اصفهانى، استمداد از ارواح مطهر ائمه ى هدى(ع) را يكى از شرايط سلوك الى الله مى دانست و از اين رو به اعتكاف و زيارت مشاهد متبركه ى ائمه ى هدى(ع) و قبور مقدسه ى اولياى الهى اهتمام فراوان مى ورزيد. از ديگر امورى كه انجام آن را بر خود فريضه مى دانست، خدمت به خلق بويژه سادات و ذُرارى حضرت زهرا(س) بود.



به خاطر سيادت شما مى پذيرم!

يكى از سادات محترم مشهد، براى ايشان سجاده و رختخوابى به رسم هديه فرستاده بود. در جواب محبت او، ايشان فرموده بود: «سجاده را به خاطر سيادت شما - كه رعايت حرمتش را بر خود واجب مى دانم - مى پذيرم؛ ولى به رختخواب، نيازم نيست زيرا كه بيست و پنج سال كه پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهاده ام!»(5)



من بهانه اى بيش نيستم!

خانه ى او مأمن افرادى بود كه به دنبال طبيب علت ها و دردهاى جسمى و روحى بودند. حضرت شيخ - رحمةالله عليه - هر گاه به كسى دوا يا دعا مى داد، مى فرمود: «ما بهانه اى بيش نيستيم و شفا دهنده اوست!»

نقل شده است كه عده ى زيادى در خانه ى ايشان جهت گرفتن دعا و دوا جمع شده بودند. پيرمردى به عنوان خدمتگزار حاج شيخ، مرتب به در خانه مى رفت و چيزهايى كه مردم براى تبرّك آورده بودند، مى گرفت و خدمت حاج شيخ تقديم مى كرد؛ ايشان نيز دعايى مى خواند و آن را باز مى گرداند.

يكى از مراجعان از ايشان پرسيد كه: آقا! آيا ممكن است دعايى كه مى خوانيد به ما هم تعليم فرماييد؟ ايشان در جواب فرمود: چيز فوق العاده و تازه اى نيست! فقط يك «حمد» مى خوانم!(6)



اگر ادعاى پيغمبرى مى كرد!

در محضرت آيت الله حاج آقا حسين قمى(ره) از كرامت هاى آيت الله شيخ حسنعلى اصفهانى نخودكى، سخن به ميان آمد؛ آيت الله قمى به اهل مجلس فرمودند: «من كرامتى از حاج شيخ مى دانم كه از همه ى كرامت هاى ايشان بزرگ تر است و آن اين كه: اگر ايشان ادعاى پيغمبرى مى نمود، مورد قبول عموم مردم قرار مى گرفت؛ ولى ايشان چنان ادعايى نكرد.»(7)



ذكر الهى بر روى شاخه ى درخت!

آيت الله احمد خوانسارى نقل فرموده اند: «در ايام شباب در اصفهان، مشغول تحصيل بودم. شبها روى درخت، چيزى مى ديدم كه روزها آن را نمى ديدم! وقتى تحقيق كردم، فهميدم آن سياهى لاى درخت ها، «شيخ حسنعلى» است براى آن كه شب ها خوابش نگيرد به روى شاخه ى درخت مى نشيند و به ذكر مى پردازد!»



چرا جسورانه در محضر امام سخن گفتى؟!

شخصى نقل كرده است كه از گيلان به زيارت مشهد الرضا(ع) آمدم. پس از مدتى بدون خرجى ماندم. حساب كردم تا بازگشت به گيلان به پانصد تومان نياز دارم. دست به دامن حضرت رضا(ع) شدم. امّا خبرى نشد! مجددا عرض كردم: «سيدى! من گداى متكبّرى هستم. اين بار هم احتياج خود را مى گويم اگر عنايتى نفرمايى، ديگر بار نخواهم آمد ولى يادداشت مى كنم كه امام رضا(ع) مهمان نواز نيست!»

از حرم كه خارج شدم، ديدم كسى از پشت سر مرا صدا مى زند. شيخى بود كه مرا مخاطب ساخته بود: «شيخ ابراهيم گيلانى! چرا اينقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتى؟! شايسته نيست چنين بى ادب و گستاخ باشى!» و سپس پاكتى را به من داد... به خانه آمدم و پاكت را گشودم. با كمال شگفتى ديدم كه پانصد تومان در آن است. بعد، فهميدم آن شيخ كسى نبوده، جز آيت الله شيخ حسنعلى اصفهانى! خواستم به خانه ى ايشان بروم و از ايشان بپرسم كه چگونه از راز دل من آگاه شده و اين پول از كجا آمده؛ امّا شب در خواب ديدم كه شيخ به در خانه ى من آمدند و فرمودند: تو به پانصد تومان نياز داشتى به تو داده شد؛ ديگر چه كار دارى از كجا فهميده ام و آن را از كجا آورده ام؟!(8)



ركوع شبانه در سرماى زمستانى

سركشيك آستان قدس رضوى - در آن زمان - نقل كرده است:

«در يكى از شب هاى زمستانى، كه هوا بسيار سرد بود و برف نيز مى باريد، خُدّام حرم پيشنهاد كردند كه چون هوا سرد است و زائرى نيز در حرم نيست، درهاى حرم را ببنديم؛ پيشنهاد را پذيرفتم. مسؤولان بيوتات، درها را بستند و كليدها را آوردند. در اين حال، مسؤول بام حرم مطهر گزارش داد حاج شيخ حسنعلى اصفهانى، از اول شب تا كنون، بالاى بام و در پاى گنبد مشغول نماز مى باشند و هر بار كه مراجعه كرده ايم ايشان را در حال ركوع ديده ايم؛ اگر صلاح مى دانيد به ايشان خبر دهيم كه قرار است درها را ببنديم. گفتم: نخير! ايشان را به حال خود بگذاريد... مقدارى هيزم در اطاق پشت بام گذاشتيم تا ايشان با آن خود را گرم نگهدارد. درها را بستيم و همه به منزل رفتيم. آن شب برف بسيارى تا صبح باريد.

هنگام سحر، كه براى باز كردن درهاى حرم مطهر آمديم، به خادم بام گفتم از احوال شيخ، مرا با خبر سازد. پس از چندى بازگشت و گفت: ايشان در همان حال ركوع هستند و پشت ايشان با سطح برف روى بام، مساوى شده است! معلوم شد كه ايشان از اول شب تا سحر در حال ركوع بوده اند و سرماى شديد آن شب سرد زمستانى را هيچ احساس نكرده اند! نماز ايشان هنگام اذان صبح به پايان رسيد.»(9)



مرگ را براى خود و حيات را براى تو انتخاب كردم

فرزند بزرگوارش نقل نموده اند كه: «دو سال قبل از وفات پدرم كسالت شديدى، پيدا كردم و وقتى پدرم به عجز طبيبان آگاهى يافت، اندكى از تربت طاهر حضرت سيدالشهدا(ع) به كامم ريخت. در آن حالت بيخودى و بيهوشى ديدم كه سوى آسمان ها مى روم و كسى كه نور سپيدى از او مى تافت، بدرقه ام مى كرد. چون مسافتى اوج گرفتم، ناگهان نورى از سوى بالا فرود آمد و به آن نورانى سپيد، كه همراه من مى آمد، گفت: «دستور است كه روح اين شخص را به كالبدش بازگردانى؛ زيرا كه به تربت حضرت سيدالشهدا(ع) استشفا داشته است». در آن هنگام، دريافتم كه مرده ام و اين، روح من است كه به جانب آسمان در حركت است. به هر حال، همراه آن دو شخص نورانى به زمين بازگشتم و از بيخودى به خود آمدم و با شگفتى احساس كردم كه در من اثرى از بيمارى نيست.

پس از چند روز، هنگامى كه در خدمت پدرم بودم، واقعه را به ايشان عرض كردم: فرمود: مقدر بود كه يكى از ما دو نفر از جهان برويم و اگر تو مى رفتى من پانزده سال ديگر عمر مى كردم و چون مقصد و مطلوب من از حيات در اين دنيا جز خدمت به خلق خدا نيست، ترجيح دادم كه خود رَخت بربندم و تو، كه جوانى و به خواست خداوند، مدتى درازتر در جهان خواهى زيست، زنده بمانى! اينك بدان كه من مرگ را براى خود و حيات را براى تو خواستم، تا آن كه در طول زندگى، پيوسته به قصد قربت به مردم خدمت كنى و هرگاه از اين كار غفلت ورزى، سال آخر عمرت خواهد بود!»(10)

و بالاخره آن عارف بزرگ، مرگ را انتخاب كرد و در تاريخ 17شعبان 1361هـ . ق به وصال جاودان رسيد.



پى نوشت:

1- نشان از بى نشان ها، ج يك، ص 15.

2- همان، ص 20.

3- نشان از بى نشان ها، ج 2، ص 10.

4- نشان از بى نشان ها، ج يك، ص 23.

5- همان، ص 23.

6- نشان از بى نشان ها، ج دوم، ص 46.

7- همان ص 59.

8- نشان از بى نشان ها، ج 1، ص 51.

9- نشان از بى نشان ها، ج يك، ص 86.

10- همان، ص 27.

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما