تا در ره عشق، مبتلاى تو شدم...
شماره هفتم ماهنامه خیمه - شعبان المعظم 1424 - مهر1382
حاج يدالله عليشاهى؛ يك قرن شيفتگى و ابراز ارادت
«حاج يدالله عليشاهى» متولد 1281هـ . ش؛ مردى كه بيش از يك قرن از زندگىِ سراپا عشق و عرض ارادت او به ساحت مقدّس حضرت سيّد الشهداء(ع) مى گذرد. مردى كه بزرگ تكيه ى يزدى هاست؛ تكيه اى كه هم چون متولى و سرپرست آن، سرگذشتى شنيدنى و شگفت انگيز دارد.
«حاج يدالله عليشاهى» ميراث عشق به اهل بيت و خدمت به ايشان را از پدر بزرگوارش «ميرزا عبدالحسين» گرفته، اين گنجينه ى گرانقدر را تا امروز، بخوبى پاس داشته و هم چون پدرش از بركات خدمت به اين آستان، بهره ها برده است. و حالا كه بيش از 90سال از خدمتش به آستان آسمانى حضرت سيّداشهدا(ع) مى گذرد با چشمانى پر از اشك شوق، خاطرات گذشته ى خود را مرور مى كند و مى گويد: هر چه خواسته ام در خواب به من الهام شده است و حضرت سيّدالشهدا(ع) به من فرموده اند «چكار بكن و چكار نكن!» حاج يدالله، گنجينه اى از خاطرات و عنايات حضرت سيّدالشهدا(ع) است و وجود او نيز گنجينه اى است براى همه ى هيأتى ها. ترجيح داديم هديه ى ما به شيفتگان آن حضرت در ماه شعبان - ميلاد آن حضرت - معرفى او به عنوان يكى از بهترين و خالص ترين نوكران و خدمتگزاران به آستان عشق باشد. اميدواريم كه جوانان تكيه ى يزدى هاى قم، كه امروز پرچم خدمت و ابراز ارادت را از دست خدوم ايشان گرفته اند و تمامى ديگر جوانانى كه اين مختصر را مى خوانند، به راز موفقيت و ممتازىِ او در اين دستگاه پى برند - كه چيزى جز خلوص و عشق نبوده - و از ادامه دهندگان راه مقدّس او باشند. حاج يدالله عليشاهى مثل خيلى از نوكران و ارادتمندان، كه عشق به امام حسين(ع) ايشان را جوان نگه داشته، با شوق خاصى از سنت هاى قديم عزادارى مى گويد و صد البته در ته دل، حسرتى عميق دارد از برخى روش هاى عزادارى كه دارد كم كم سنت مى شود...
ترجيح داديم خارج از شيوه هاى هميشگى صفحه ى پيرغلام، داستان زندگى اين پيرغلام امام حسين را از زبان خودش بشنويم بى هيچ آدابى و ترتيبى... ذكر اين نكته نيز الزامى است كه بواسطه ى محدوديت اين صفحه، از نقل بسيارى از مطالب، سنّت هاى عزادارى قديم و نيز خواب هاى عجيب و به يادماندنى كه حاج يدالله و ديگر دوستانش در طى اين مدت ديده اند، پرهيز كرديم؛ به اين اميد كه در فرصت هاى ديگر، حق ابراز ارادت به نوكران واقعى حضرت سيّدالشهدا را به تمامى ادا كنيم؛ ان شاءالله.
سال اولى كه به كربلا مشرف شديم، چند چيز از حضرت خواستم؛ پدرم به من سفارش كرده بود مى خواهى مكّه مشرّف شوى، اول بايد بروى كربلا؛ هر كه مى خواهد سلطان را ببيند، بايد دربانش را ببيند...
من در كربلا چند چيز از حضرت سيّدالشهداء خواستم: يكى خوب شدن سردردم. ديگر اين كه وسيله ى تشرّف ما به حج، بزودى فراهم شود و سوم اين كه بعداً جورى به من الهام شود كه حَجّم قبول شده است يا نه؟! ضمناً از حضرت، صد سال هم عمر خواستم! بالاخره مشرّف شدم. چند روزى در مكّه بوديم ولى طواف ها به دلم نچسبيده بود. نيمه شبى بود كه در مسجدالحرام نشسته بودم، ديدم مرحوم حاج ميرزا ابوالفضل زاهدى وارد شد؛ با رفقا جلو رفتيم و سلام كرديم. در آن زمان از چاه زمزم با سطل آب مى كشيدند، به من گفت يك سطل آب بگير بيار؛ آب آوردم ايشان وضو گرفت و بعد، مشغول طواف شديم. وقتى جلوى حجرالاسود رسيديم، يك لحظه متوجّه شدم حال و هواى مرحوم زاهدى عوض شده؛ زير لب مى گفت: «الله اكبر! بسم الله الرحمن الرحيم....» ما با ايشان كه طواف كرديم، انگار دنيا را به ما دادند؛ در هنگام طواف احساس مى كردم از شوق داشتم بال درمى آوردم. بعد از طواف هم نشستيم و زيارت عاشورا خوانديم و بعد هم نماز.
سفرمان يك ماه و چند روز طول كشيد. بعد از حجّ، دوباره مشرّف شدم كربلا.
مشرّف شدن به محضر امام حسين(ع) در عالم خواب
شب عاشورا، دوباره مشرّف شديم كربلا. آن زمان رسم بود شب عاشورا همه ى چراغها را خاموش مى كردند. فقط چهار راه به چارراه، چراغ قرمزى روشن بود. مانده بوديم كجا برويم. گلدسته ى حرم سيّدالشهدا را كه ديديم به دلمان افتاد مشرّف بشويم حرم. وضو گرفتيم و به حرم رفتيم. بعد از زيارت، وقتى بالا سر حضرت رفتيم كه نماز بخوانيم، در حين سجده از شدّت خستگى خوابم برد. در عالم ديدم خواب با چند نفر از دوستان، جلوى قبر حبيب بن مظاهر هستيم ولى تا چشم كار مى كند، جمعيت است. پرسيدم چه خبر است؟ گفتند قرار است حضرت، تشريف بياورند.
ديدم صندلى آوردند، بعد از آن حضرت على اكبر تشريف آوردند، پرونده اى هم در دست شان است. بعد از ايشان، حضرت اباالفضل تشريف آوردند. پشت سر هم صلوات مى فرستاديم تا خود حضرت هم تشريف آوردند. عمّامه مشكى به سر، نقاب به صورت.
جمعيت ساكت شده بود. نمى توانستيم مژه به هم بزنيم؛ از ابّهت حضرت. حضرت به على اكبر فرمودند اسامى همه را ثبت كرده ايد؟ عرض كردند: بله. حضرت فرمودند: يك نفر مانده - در فلان محله - حضرت على اكبر به سرعت تشريف بردند، برگشتند و فرمودند: آقا! اين شخص، نصرانى است. حضرت فرمودند اسم او را هم بنويس؛ چون با زوّار ما بوده. حضرت على اكبر هم اسم آن شخص را نوشت.
بعد حضرت رو به ما كه جلوى جمعيت بوديم فرمودند و دوست من را خطاب كردند كه: «سيّد جلال! كارهايت را كرده اى؟!» او هم عرض كرد: «بله آقا!» بعد هم رو به من - كه كنار سيّد جلال بودم - نمودند و فرمودند: «يدالله!» تا آمدم جلوى حضرت، بغض امانم نداد و شروع كردم به گريه كردن. فرمودند: «گريه نكن بيا جلو!» دست مباركشان را آوردند - به خود سيّدالشهدا قسم - من دست مباركشان را گرفته بودم و مى بوسيدم. فرمودند: «مطالبى كه از ما خواستى، خداوند به تو عطا كرد. بعد از اين چند سال اينجا پيش ما هستى.» بعد از آن سال، بيست و چهار سفر ديگر مشرّف شدم - به بركت عنايت سيّدالشهدا - بعد از من، رو كردند به روضه خوانى كه كنار من بود، از او پرسيدند: «چرا فلان نوحه را نمى خوانى؟!» او هم گفت: «شنيده ام كه هر كه نوحه ى ساربان را بخواند حضرت زهرا، دلگير و ناراحت مى شود!» حضرت فرمودند: «نه! بخوان!» ميان همين حرفها بود كه ناگهان احساس كردم شخصى عرب، دائم به من لگد مى زند و مى گويد: «ياالله! پا شو!» ديدم بالاى سر ضريح هستم و خواب بوده ام. بلند شدم، ضريح را در آغوش گرفتم و حال خاصى پيدا كردم. جلوى قبر حبيب بن مظاهر، همان روضه خوانى را كه در خواب با من بود، ديدم آمد و پيشانى ام را بوسيد و گفت: «خوشا به حالت! ديشب در عالم خواب، هر چه خواستى حضرت به تو داد و دست حضرت را هم تو بوسيدى!»
از او پرسيدم: «خوب! بعد چى شد؟» گفت: «هيچى!» گفتم: «آقا راجع به نوحه ى ساربان چيزى نگفت؟» با تعجّب گفت: «چى؟!» گفتم: «من هم همين خواب را ديدم كه تو ديدى. تو در خانه اين خواب را ديدى؛ من هم اينجا كنار ضريح...»
در اين حين، يكى از دوستان، وارد حرم شد، به او گفتم: «چنين خوابى ديده ام.» گفت: «من چهل سالم است به خود سيّدالشهدا قسم، حداقل سى سال است كه شاهدم حضرت، شب يازدهم تشريف مى آورند و اسامى تمام روضه خوانها، سينه زن ها، بانى ها و گريه كن ها را ثبت مى كنند...»
ماجراى برپايى چادر خيمه ى عزادارى قمى ها در كربلا
به همراه حاج عباس خان بيگدلى از اصفهان، چادرى براى قمى ها در كربلا تهيه كرديم؛ خواستيم آن را به كربلا ببريم. مصادف شد با كودتاى عبدالكريم قاسم... حدود يك سال اين چادر در تكيه ى شاه حمزه ى قم استفاده مى شد تا اين كه قرار شد تيرك هاى آن را هم آماده كنيم و به كربلا ببريم. ده تا تير حدود 18متر در منزل يكى از علما بود، قرار شد آن تيرها را با تيرهاى كوچك تر عوض كنيم. من دو متر از سر اين تيرها زدم شد 16متر. بعد هم همراه تريلى فرستادم قصر شيرين. ديدم نمى شود آن ها را با تريلى برد، يكى از كربلايى هايى كه به قصر شيرين آمده بود براى اين كه زوّار سيّدالشهدا را به خانه اش ببرد، چاره ى كار را پيدا كرد، گفت من راه آهن، آشنا دارم. پنج تومان - كه آن زمان پول بسيار زيادى بود - به او دادم تا تيرها را با قطار به كربلا برساند.
وقتى كربلا رسيديم، دوم محرم بود، ديدم هنوز چادر را نصب نكرده اند، تعجب كردم فهميدم يكى از عرب ها سىدينار براى نصب چادر خواسته و خودم با بچه ها دست به كار شدم به هر ترتيبى بود، چادر را نصب كردم! آن عرب آمد و با تعجب پرسيد: «كى اين چادر را زده؟» گفتند: «اين بچه!» ما هم آن وقت ها سن و سال و قد و قامتى نداشتيم، با تعجب پرسيد: «چه جور زدى؟» گفتم: «آن جورى كه بايد بزنم!» باز با تعجب پرسيد: «چند گرفتى؟» گفتم: «من پولكى نيستم؛ من اينجا نوكرم، نوكر سيّدالشهدا». گفت: «آخر چه جور زدى؟» گفتم: «من تنها نزدم؛ آقا سيّدالشهدا هم كمك كرد!» خلاصه هر چه اصرار كرد به او گفتم: «ياد تو نمى دهم!»
آن زمان رسم بود هيأت ها دور تا دور حرم سيّدالشهدا چادر مى زدند. ما چادرها را كنار مسجد قمى ها، پايين پاى حضرت على اكبر، زديم. شب و روز هم آنجا روضه برپا بود.
يادى از مسجد قمى ها در كربلا
سال اولى كه مشرّف شدم كربلا؛ به حسينيه ى قمى ها رفتم امّا دست قمى ها نبود؛ دست يك عده اهل سنّت بود. ايّام جشن نيمه ى شعبان بود، تصميم گرفتيم برنامه ى چراغانى و جشن راه بيندازيم. جشن خوبى برپا شد. قرار شد كارى كنيم كه ديگر مسجد قمى ها در دست قمى ها بماند! سنّى ها با داد و قال آمدند كه ماه رمضان است و مسجد را خالى كنيد! يكى از دوستان، تدبيرى به خرج داد و زد يكى از چراغهاى مسجد را شكست و خرده هاى چراغ را روى سجاده ى امام جماعت ريخت، ما هم بنا كرديم به فرياد زدن و ياحسين يا حسين گفتن... آقا سيّد محمّد تقى طباطبايى، امام جماعت هم از راه رسيد و وقتى وضع را ديد، فراش باشى مسجد را صدا زد و گفت: «اين مسجد، مربوط به قمى هاست! هيچ كس جز قمى ها حق ندارد در اين مسجد، برنامه اى داشته باشد.» به اين ترتيب، مسجد قمى ها در كربلا دوباره به دست ما افتاد و ما هم شروع كرديم به تعمير و بازسازى آن. من آن سال، حدود شش ماه در كربلا ماندم در اين مدت با همراهان به تعمير مسجد پرداختيم.
به ياد دارم حاج محمّد رضا نامى بود - خدايش رحمت كند - هر روز به مسجد مى آمد و با عصا به كاشى ها مى زد و آنها را خراب مى كرد؛ يعنى اين كه اين مسجد، بايد تعمير شود. حدود 4800تومان آن زمان، كه پول بسيارى بود، به من داد و خرج آن مسجد كردم. مسجد، وضع مناسب، حتّى فرش هاى خوبى نداشت كه سفارش داديم 17تخته زيلو از كاشان آوردند كه گوشه ى آن ها اسم مرا نوشته بودند. خلاصه به هر ترتيبى بود، مسجد قمى ها رونق دوباره ى خود را پيدا كرد.
تكيه ى يزدى ها هم داستانى دارد...
اين تكيه، قبلاً به اين صورت نبود كه الآن مى بينيد. قبلاً يك راهرو بود به صورت خرابه و نيمه ويران. كم كم آن را درست كرديم تا به اين حالت رسيده است. حدود دويست سال پيش محل اين تكيه، يك راهرو بود. شخصى به نام حاج على مقنّى - كه يزدى بود - در اين محل، چادر مى زده و شبها برنامه ى روضه خوانى برپا مى كرده. مردم، روز عاشورا لنگهاى قرمزى به گردن مى انداختند و حسين حسين گويان سمت حرم حضرت معصومه(س) مى رفتند و بعد به اين محل برمى گشتند. از همه ى عزاداران هم با «شله زرد» پذيرايى مى شد. شروع برنامه ى تكيه يزدى ها از اينجا بود.
زمانى پدرم - كه خدايش رحمت كند - پيغام فرستاد براى مرحوم حاج شيخ (آيت الله حائرى يزدى - رحمةالله عليه-) كه: «آقا! تكيه به نام يزدى هاست شبها در تكيه، ما روضه مى خوانيم؛ اگر تشريف مى آوريد كه قدمتان روى چشم، اگر هم تشريف نمى آوريد، ما اسم اين تكيه را عوض كنيم!» آقا هم در جواب لطف كردند به يزدى ها پيغام دادند كه در برنامه هاى تكيه شركت كنند.
زمانى من قصد كردم نام اين تكيه را عوض كنم. نام «فيروزه» را انتخاب كردم و دادم تابلويى ساختند. يك روز عصر، در تكيه، مراسم ختم بود؛ پيرمردها و بزرگان يك طرف تكيه نشسته بودند. پدر ما هم آنجا نشسته بود؛ وقتى همه ى جمعيت رفتند، پدرم، مرا صدا زد و گفت: «شنيدم شيرين كارى كردى!» گفتم: «راجع به چى؟!» گفت: «راجع به تابلو!» گفتم: «آره؛ من يك تابلو درست كردم...» از لحن كلامش فهميدم كه اشتباه كردم. ادامه دادم كه: «اشتباه كردم معذرت مى خواهم...». گفت: «اگر دويست سال پيش «حاج على مقّنى» اينجا تكيه را راه نينداخته بود، تو الآن تو اين دستگاه نبودى... بايد به همين نام يزدى ها بماند.» بالاخره تابلو را آورديم و آن را خُرد كرديم.
اعتقاد من اين است كه حضرت سيّد الشهدا(ع) عنايت خاصى به اين تكيه داشته و دارند. چه آن زمانى كه مى خواستيم آب انبار را درست كنيم و سقف 2 مرتبه روى 7 نفر بنا و كارگر خراب شد و قطره خونى از دماغ كسى نيامد! و چه حالا كه در ايام عزادارى، رونق خاصى دارد...
در طول سال، ايام فاطميه، دو ماه محرم و صفر، ربيع الاوّل، شبها در اين تكيه، برنامه ى روضه برپاست. البته در قديم مردم. بيشتر پاى منبر مى نشستند؛ امّا مثل اكثر ديگر جاها، خيلى ها - بويژه جوانان - اواخر منبر آخر مى آيند؛ بيشتر براى سينه زنى و آقاى آخرى! اين حقيقتى است كه نشان مى دهد خلوص و معرفت در اين مجالس، قبلاً رنگ و بوى بيشترى داشته است.