سه شنبه ها را می شمارم
شماره هفتم ماهنامه خیمه - شعبان المعظم 1424 - مهر1382
هفته ى اول
مادر گفت: چهل بار!
پدر، فقط لبخند زد.
فاطمه گفت: «خدا خودش كمك مى كند» و ريز خنديد.
گفتم: «قبل از اذان مغرب، از جلوى مسجد حركت مى كنند».
پدر گفت: «نه! دو هفته ببرند، هفته ى سوم قالتان بگذارند، شما هم به اميد كاروان مسجد...»
گفتم: «نه بابا، دو سه سال است مى روند».
مادر گفت: «راست مى گويد. شايد هم بيشتر، گلشاد خانم خدا بيامرز هم با همين مسجد مى رفت. حالا چهار سال است كه به رحمت خدا رفته».
مادر، تا دم در آمد. زير لب دعا مى خواند و به ما فوت مى كرد.
فاطمه، توى اتوبوس زير لب دعا مى خواند. بعد، مفاتيح كوچكى درآورد و خواند. امّا من دلشوره داشتم. از جايى كه مى خواستيم بياييم، از كارى كه مى خواستيم انجام دهيم. از پنجره به بيابان نگاه مى كردم. چشمهايم را مى بستم. به مسافرها نگاه مى كردم كه يا با هم حرف مى زدند، يا خواب بودند، يا دعا مى خواندند. از جاده ى اصلى كه پيچيديم و دعاى فرج را كه مسافران شروع كردند به خواندن، قلبم شروع كرد به تند تند زدن. گنبد از دور پيدا بود. انگار پيش كسى مى آمديم كه همه چيز را درباره مان مى داند. همه ى رازهايمان را.
رسيديم. حياطى بزرگ و شلوغ؛ عدّه اى نشسته بودند؛ عدّه اى در حال رفت و آمد؛ عدّه اى نماز مى خواندند و عدّه اى هم راز و نياز مى كردند. مسجدى آن وسط. درختى روبرويش نشانده با پانزده شاخه؛ بالاى همه «اللّه» و وسط همه «تو»، هر چه به ساختمان نزديك مى شدم، جمعيّت بيشتر و فشرده تر مى شد. پا كه گذاشتم روى پله هاى مسجد، دلشوره ام بيشتر شد. نكند تو آنجا باشى؟ نكند؟! نمى دانم ترس از ديدنت براى چيست؟ شايد هم ترس از ديدنم باشد. هميشه از نگاه هاى خيره مى ترسم. انگار اين نگاه ها درون آدم را كنكاش مى كنند. مى گويند: «چشمهايت...»
به خودم نهيب زدم: «چه ببيندت، چه نبيندت مى شناسدت. تازه مگر فقط در اين جاست كه...» و يكدفعه يادم افتاد كه من آمده ام به ميهمانى ات و تو ميزبانى و راستش دلم آرام گرفت.
وارد مسجد كه شدم صفوف به هم فشرده ى رو به قبله بود و آدم هايى مثل من - كه تعدادشان هم كم نبود - سرگردان بين صفها براى پيدا كردن يك وجب جا. همين طور كه داشتم مى گشتم، به فكرم رسيد: «اين همه صف كه به نماز ايستاده اند بايد پيشنمازى داشته باشند». و بى اختيار نگاه كردم به جلوى مسجد: «منبر و محراب خالى».
جايى پيدا كردم و ايستادم به نماز. امّا منبر هى مى آمد جلوى چشمهايم. هر چند لحظه يك بار، بوسه اى بر دسته هايش و يا دستى بر آن و بر صورت. انگار مى خواهد چيزى بگويد منبر خالى. نمى دانم چرا ناگهان دلم گرفت؟
هفته ى دوم
عادت كرده ام ديگر، يعنى عادت كرده ايم. من و فاطمه.
شماره هفتم ماهنامه خیمه - شعبان المعظم 1424 - مهر1382
هفته ى هجدهم
باران شديدى مى آمد. از صبح شروع شد. هوا كه ابرى باشد دل آدم مى گيرد. فكر مى كند همه ى دنيا دلش گرفته. فاطمه هم مريض بود. تب كرده بود و خوابيده بود سرجا. شروع كردم به زمينه چينى و بهانه تراشيدن: «حالا پشت سر هم نشد اشكال ندارد. مهم چهل بار است. تازه، چون فاطمه مريض است خودش قبول مى كند. اين بار ناديده مى گيرد و به هم وصل مى كند و...» ولى وقتش كه شد، فاطمه بلند شد. لباس پوشيد؛ آماده: «پس چرا نشستى؟»
- آخر... گفتم، شايد حالت خوب نباشد.
- چه ربطى دارد؟
واقعاً هم چه ربطى دارد. اتوبوس مثل هميشه پر شد و... اينجا هم همين طور. فقط توى شبستان و زير سقف هاى ساختمان هاى مسجد شلوغ تر و حياط، خلوت تر از هفته هاى قبل بود. ديگر فهميدم كه اگر سنگ هم ببارد، بايد بيايم و شرمندگى و حس ناخوشايندى كه از اين پس مديون فاطمه ام.
هفته ى بيست و يكم
وقتى بگويند: «خوش به حالت...» و «سعادت دارى كه تا حالا اين همه رفته اى» حس خوشايندى به آدم دست مى دهد و غرور اينكه چيزى از اولياء الله شدن كم ندارى و در خلوت تشكر از تو، كه اين توجه را به من كردى. امروز در راه به ذهنم رسيد چه راحت و بدون تشريفات و بگير و ببند، هر هفته مى آيم پيش شما و هر چه مى خواهم طلب مى كنم و وقتى مى خواهم برگردم، اين حس خوشايند را دارم كه انگار با لبخندى بدرقه ام مى كنى.
امروز با پدر و مادر آمديم. از همان اول حركت، آنها جلوتر از ما بودند. داشتم لباسم را مى پوشيدم كه صداى پدر از دم در حياط آمد: «چه قدر معطل مى كنيد؟» كى آماده شده بود!؟
توى اتوبوس، پدر ابتدا زيارت عاشورا خواند، بعد دعاى علقمه، بعد دعاى كميل و خواست دعاى توسل بخواند كه گفتم: «مفاتيح را تمام كردى! كمى هم بگذار براى آن جا» مادر، گنبد مسجد را كه ديد اشك توى چشمهايش جمع شد: «قربان غريبى ات بروم كه از دست ما سر به بيابانها گذاشتى... بر گرد صاحبخانه، برايت مهمان آمده!»
عجيب سردم شد: «از دست ما؟!... پس چرا من تا حالا به اين چيزها فكر نكرده بودم؟»
پدر، انگار كسى دنبالش كرده باشد، پا تند كرد. هروله هم كه مى رفتم. بهش نمى رسيدم. فاطمه هم دنبال مادر بود. داخل مسجد شديم. جايى پيدا كرديم و ايستاديم به نماز. صد بار «ايّاك نعبد و ايّاك نستعين» را كه هر بار، من جانم در مى آمد تا بخوانم. چه راحت مى خواند. سجده بعد از نماز را هم يك ربع ساعت طول داد. و من به خودم گفتم: «نكند اين جا آمدنم عادت شده است؟» ترسيدم. تصميم گرفتم دعا و نماز اين جا را از اين به بعد، با حال تر بخوانم.
هفته ى بيست و پنجم
مى گويد: «شايد بعد از چهل بار ببينمش. مثل حضرت خضر(ع)، كه بعضى ها مى گويند هر كس چهل صبح، جلوى خانه اش را آب و جارو كند، مى بيندش و هر حاجتى كه داشته باشد، برآورده مى كند». امّا من عجله دارم. هر هفته آمدن هم دامن مى زند اين عطش را. امروز زود آمديم؛ عصر، اتفاقى بود. سر پيچ جاده اى كه به اين جا مى رسد به فاطمه گفتم: «اين جا پياده شويم. مثل اينهايى كه پياده مى روند تا مسجد».
گفت: «باشد».
پياده شديم. به هم نگفتيم ولى هم من، هم او همين طور كه به طرف اين جا مى آمديم، سر مى گردانديم به اطراف و با دقت نگاه مى كرديم؛ از آن دور دورها تا گوشه و كنار و نزديك. امّا نبودى؛ انگار نبودى. خيلى بوديم. ذكر مى گفتيم و مى آمديم. من دعاى توسل مى خواندم. يك لحظه به بيابان نگاه كردم: «اين همه آدم، انگار قرار قبلى دارند».
به اينجا كه رسيديم. كنار در ايستاديم. فاطمه پرسيد: «برويم تو؟»
گفتم: «مى خواهى دور مسجد بگرديم؟»
گفت: «يك كم استراحت كنيم بعد».
چند دقيقه نشستيم و بعد بلند شديم به طواف. اطراف درها را با دقت نگاه مى كرديم. شايد وقتى مى خواهى وارد شوى ببينمت. هنوز طوافمان كامل نشده بود كه صداى داد و فريادى بلند شد. جايى از حياط، شلوغ تر شد. دويديم تو. انگار چيزى را بالاى دستها گرفته بودند. نزديك شديم. پسر بچه اى بود. هفت هشت ساله، با پيراهنى تكه پاره، تكه هايش در دست مردم بود.
- فلج بوده.
- شفا...
كى آمدى كه نديدمت؟!
هفته ى بيست و هشتم
نمى دانم حاجتمان چه بود كه آمديم. شايد از بس كه حاجت داشتيم فراموش كرديم اولى را. از فاطمه هم كه مى پرسم نمى داند. مى گويد: «مگر يكى دو تا هست؟»
از بين صف ها مى گذشتم و دنبال جايى براى نماز خواندن بودم. چيز جالبى ديدم. در يكى از صف ها پسر بچه اى ده دوازده ساله نشسته بود. جلويش دفتر و كتابى باز بود. تند تند مى نوشت. ناگهان سرش را بالا آورد و گفت: «يا صاحب الزمان(عج) كمكم كن» و دوباره شروع كرد به نوشتن. حتماً زياد بهش مشق گفته بودند يا شايد جريمه شده بود. آنقدر ايستادم، تا صف پشت سر او خلوت شد. نشستم. مى خواستم ببينم آخرش چه مى شود. تند تند مى نوشت و هر از چند دقيقه، سرش را بالا مى آورد و «يا امام زمان(عج)» مى گفت. بالاخره تمام شد. كتاب و دفترش را بست. روى دو پا نشست. كتاب و دفترش را زير بغل زد و بلند شد و دويد. از بين صف ها با سرعت رد شد. به در كه رسيد برگشت، تعظيمى كرد و بيرون رفت.
ناخودآگاه گفتم: «چه راحت!» و ايستادم به نماز.
در راه برگشت به اين فكر مى كردم: «حالا كه حاجت اوّلى يادم رفته، يك چيز با ارزش از تو بخواهم. چه چيز بخواهم خوب است؟».
هفته ى سى و يكم
امروز با رئيس اداره دعوايم شد. بايد مى رفتم مأموريت. دو روزه اصفهان. گفتم: «امروز نمى توانم، فردا مى روم».
گفتند: «پنجشنبه و جمعه تعطيل است. فردا بروى نمى رسى».
قبول نكرديم. تهديد كرد. گفت: «گزارش مى دهم».
گفتم: «وزير هم بگويد، نمى روم».
حسينى واسطه شد. به خير گذشت. اين دومين بار است سه شنبه ها به مأموريت خورده است، بدشانسى. آن دفعه مهدويان را به جايم فرستادم.
هفته ى سى و سوم
توى راه، فاطمه پرسيد: «يعنى چهل بار شد ديگر نمى آييم؟»
كمى فكر كردم و دو دل گفتم: «واللّه!... يعنى... حالا كو تا چهل بار».
به اين جا كه رسيديم حالم خوش نبود. دلم تنگ بود. انگار چند هفته بود نيامده بودم؛ يا اينكه آخرين بارى بود كه به اين جا مى آمدم. دعا چسبيد. توسل به تو كه رسيد، گريه ام گرفت. بلند شدم، گفتم: «من مى خواهم بيايم پيش تو؛ راه نمى دهى به خودت مربوط است و راه افتادم. چند قدم كه رفتم سر برگرداندم، يك چيزى از پدرم ياد گرفته بودم، گفتم: «ولى راه مى دهى! تو كريم بن كريمى».
هفته ى سى و هفتم
هر چه به «چهل» نزديك مى شويم، كلافه تر مى شويم. مى ترسم بعد از چهلمين بار، تنبلى ام شود بهانه اى بياورم و نيايم. از من بعيد نيست. از طرفى هنوز بر سر حاجتمان به توافق نرسيديم. فكر كردم: «بخواهيم از تو كه خانه اى بخريم و يا ادامه ى تحصيل دانشگاه يا...»
فاطمه گفت: «بچه بخواهيم» جنسش را هم مشخص كرد: «يك دختر خوشگل!»
گفتم: «بايد يك چيز درست و حسابى بخواهيم.»
فاطمه گفت: «اصلاً همه اش را مى خواهيم. آقا قربانش بروم كه كريم است. برايش كارى ندارد.»
به فكرم رسيد: «خوب است ديدارت را از خودت بخواهيم» به فاطمه مى گويم. انگار حرف عجيبى زده باشم. مثل وقت هايى كه از چيزى تعجب مى كند، اخم كرد. يكدفعه گفت: «پر رو مى شويم!»
هفته ى چهلم
ناهار را كه خورديم، راه افتاديم. منتظر كاروان مسجد نشديم. هيچ وقت اين جا را به اين خلوت نديده بودم. آدم هاى انگشت شمارى كه در حال رفت و آمد بوند و يك گروه بچه مدرسه اى كه با معلمشان آمده بودند. زياد هم سر و صدا مى كردند. توى حياط نشستيم. روبروى در، توى شبستان، صداى دعا كه از بلندگوها پخش مى شود نمى آيد. ديشب فاطمه گفت: «چهل بار، كم نيست ها! حتماً آقا دوستمان دارد... باز هم مى رويم، مگر نه؟»
پرسيدم: «حالا چه حاجتى مى خواهى بگيرى؟»
مكث كرد و گفت: «هنوز به نتيجه نرسيدم. آخر خيلى حاجت دارم» و ريز خنديد و گفت: «ما چقدر پر روييم!»
قرآن مى خواندم. هر چند دقيقه برمى گشتم و به در نگاه مى كردم. بى فايده بود. خيلى ها مى خواهند كه ببينندت، از دوست و دشمن ولى تا خودت نخواهى، كسى موفق نمى شود. از خودم پرسيدم: «يعنى امشب مى بينمت؟»
هر چه به غروب، نزديك تر مى شديم، شلوغ تر مى شد. بعد از اذان، اينجا شد مثل هميشه. سرم درد مى كرد. دلشوره ى عجيبى داشتم. به اطراف نگاه كردم. به مردهايى كه مى آمدند و مى رفتند. هيچ كدام خالى بر گونه ى راست نداشتند. يكى دو نفرى هم كه داشتند، تو نبودى. معلوم بود. اصلاً مگر بايد تو را به ظاهر شناخت؟
خسته شده ام از بس اين طرف و آن طرف را نگاه كردم. دوباره به اين فكر افتادم كه چه چيزى بخواهم از تو؟ چشمهايم را مى بندم. دوست دارم دراز بكشم. نمى شود. چنبره مى زنم. زانوهايم را بغل مى كنم. حالت كسى را دارم كه با زحمت زياد يك تير به دست آورده و حالا بايد آن را در كمان بگذارد و پرتاب بكند. اگر به هدف نخورد چه؟ چه حاجتى دارم؟ خانه، تحصيل، فرزند يا... يا ديدن رويت؟ «ديدن رويت؟» باز رعشه اى توى تنم مى افتد. قبول مى كنى؟ شايد... ولى... چهل هفته انتظار! شيرين بود. تلخ نبود. مثل ديدنت بود. اصلاً خود ديدنت بود. مگر نه چهل بار آمديم خانه ات؟! مگر نه تو صاحبخانه بودى و پذيراى ما؟! كسى كه چهل بار مى رود خانه ى كسى و پذيرايى مى شود، حتماً صاحبخانه را مى بيند؛ حتماً با او صحبت مى كند. اگر هم نديديم حتماً چيزى كم داشتيم. شايد هم ديديم و... اصلاً مسأله اين است كه هر هفته بيايم اين جا و هر حاجتى دارم بگويم. اصلاً بيايم و حرف بزنيم با هم. هيچ كس ديگر به حضور هيچ فرمانرواى ديگرى، اين گونه راحت نمى تواند بيايد. تصميمم را گرفتم. دستهايم را بلند مى كنم:
«مولاى من! مى گويند هر كس چهل هفته، سه شنبه ها بيايد پيش تو حاجتش را برآورده مى كنى. حاجت من اين است: كارى كن بتوانيم چهل هفته ى ديگر سه شنبه ها پيش تو بياييم.»
سر برمى گردانم. به فاطمه نگاه مى كنم. صورتش خيس اشك است.