تاریخ انتشار
سه شنبه ۱ مهر ۱۳۸۲ ساعت ۱۲:۴۲
۰
کد مطلب : ۸۷۴۱

او مرا به یاد محمد می اندازد

شماره هفتم ماهنامه خیمه - شعبان المعظم 1424 - مهر1382

... با شروع جنگ در بعد از ظهر، بارها پشت هستی لرزید و یاران، همه تشنه، اما با تمام نیرو می جنگیدند و هیچ کس نبود که از فرط تشنگی دنیا را وداع نکرده باشد، مگر خود تشنگی؛ همه به خاطر آمامج تیرهایی که بر قامت و فرق و سر و صورتشان فرو می آمد به شهادت می رسیدند.

راستی که حیران مانده بودم در مفهوم انسانیت! ظهور قامت علی اکبر بر خیمه پدر بهانه ای بود برای آخرین دیدار؛ موج خواهش از نگاه پسر جان گرفته و مشتاقانه اوج می یافت و بر ساحل نگاه پدر سر ساییده و آرام می گرفت.

موجی که تنها در این ساحل آرامش می یافت. موجی که درس خروشیدن را نزد همین ساحل هجی کرده بود. ساحلی به وسعت همه تاریخ. ساحلی به نام حسین.

تشنگی، زمین و زمان را به هم پیوند داده بود. پیوندی که زمان را در تاریخ، جاودانه کرد. پدر با ریختن آب از کاسه چشم، پسر را بدرقه کرد و پسر رفت. این رفتن، جدا از مهر و محبتی بود که میان یک در و پسر قرار داشت؛ این رفتن و این مبارزه تنها در اطاعت از امام زمان خود معنی می گرفت و کربلا را مفهوم می بخشید.

با رفتن علی اکبر به طرف میدان در شریانهای به انجماد نشسته ی هستی، خونی دوباره دوید؛ اما هنوز به میدان نرسیده بود که سی هزار نفر محاصره اش کردند.

فرات با مشاهده این صحنه فریادی کشید و از هوش رفت؛ اما ندای زمین بلند شد که نترسید؛ حتی پایش نیز نلغزید و علی اکبر شمشیر بر کشید و گرم پیکار شد. باد دوان دوان آمد و ذوق زده و گریان گفت: چقدر مانند علی (ع) در جنگ بدر شمشیر می زدند!

خنده و گریه خورشید به هم آمیخته شده بود. لحظه ای گفت: « مرا به یاد محمد می اندازد» و بعد انگار حرفی را ستایش کند، گفت: « اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارید، محال است دست از دین خدا بردارم». راست می گفتند؛ پیغمبرزاده‌ی پیامبرسیما عجیب می جنگید؛ هنوز هم هستی نتوانسته است در اعماق پندارش بین شمشیر زدن و نماز خواندن علی اکبر تفاوتی قائل شود. تنها تفاوت در نحوه ی حرکات بود و بس. اما فرزندان ابوجهل که تاب مبارزه رو در رو با حمزه زمان را نداشتند، استفاده از مکر و حیله ی پدرانشان در هنگام درماندگی و در برابر حریف، تنها راه چاره ی آنان بود. ای کاش خون فرق مبارک علی، روی چشمان اسبش نمی ریخت تا اسب، او را به دل سپاه دشمن نبرد!

نمی دانم چند وقت از رفتن علی اکبر گذشت که بانگی در دشت پیچید و قلب هستی را فرو ریخت؛ حسین به سمت پسر دوید و تا به او رسید، چین بلندی برپیشانی اش نشست. هنوز هم یادم هست صدای فرشتگان را. ان شاء اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین ذریه بعضها من بعض و الله سمیع علیم.(1)



پی نوشت:

1- سوره آل عمران، آیه 34

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما