کد مطلب : ۸۷۴۶
گلچین روزگار عجب با سلیقه است
به یاد طلایه دار تفحص سیره شهدا، حجت الاسلام شهید ضابط
شماره شانزدهم ماهنامه خیمه - محرم الحرام 1426- اسفند 1383
به یاد طلایه دار تفحص سیره شهدا، حجت الاسلام شهید ضابط
هر كسى نغمه ى خود خواند از صحنه رود
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد
او هم رفت و چه غريبانه از جمع علمداران عرصه ى روايت پر كشيد. از جنس دريا بود و متعلّق به ديارى ديگر. شوخى نيست، دنيا سال هاى سال بود كه برايش به قفسى تبديل شده بود، او ساليان دراز راز سر به مهر شوريدگى و دلدادگى را در وجود خود نهفته بود. در غربت نگاهش و صفاى كلامش عطش جا ماندن از قافله ى شهيدان، هويدا بود.
بارها و بارها در خاك به خود تپيده خوزستان به او مى گفتند: در اين بيابانهاى طف چه مى كنى و به دنبال چه مى گردى؟
چه مى فهميدند كه چه مى كشيد و چه رنجى مى برد. در روزگارى كه بسيارى از مردان جنگ به زندگى روز مرّه خو كرده اند. بيابان هاى طلائيه و حصيرهاى حسينيّه حضرت اباالفضل (ع) و نيز روح قدسى پنج شهيد گمنامى كه در آن ديار آرميده اند، شاهد اشك ها و ندبه هاى سوزناكش بودند.
يادش به خير آن روز تاسوعا، جوانى از او پرسيد: چرا در طلائيه ماندگار شدى؟ با آن لبخند زيبا و نگاه پرمهرش آهى كشيد و پاسخ داد: اينجا شهدا به اندازه تشنگى هر كس به او آب مى دهند. زائران با جرعه آبى سيراب مى شوند و مى روند، اما من هنوز سيراب نشده ام. مانده ام شايد خدا از گناهانم درگذرد و شايستگى سيراب شدن از دست شهداء نصيبم شود. خوشا به حالت كه زينب وار، راوى حماسه هاى كربلاى ايران شدى. خوشا به حال طلائيه و حسينيه اش كه چون تويى جاى خالى شهداء ر ا برايش پر كرد.
صادقانه بگويم كه من از شنيدن خبر رفتنت هرگز تعجب نكردم كه خيلى پيش ترها تو را مهياى رفتن ديده بودم، بلكه ماندنت در اين دنيا برايم حيرت آور بود، زيرا بسيار شنيده بودم كه:
گلچين روزگار عجب با سليقه است
مى چيند آن گلى كه به دنيا نمونه است
آرى، تو در قالب متعفّن و لجن گرفته دنيا نمى گنجيدى و مى دانم كه شهداء نيز براى ميهمان كردنت در جمع با صفايشان از ما بيشتر بى تابى مى كردند. آرى، قهرمان داستان ما نامش «عبدالله» و شهرتش «ضابط» است. اينكه چرا شهرت او را «ضابط» گذاشته اند از زبان خودش بشنويم: «پدر بزرگ من در حرم آقا على بن موسى الرضا (ع) مسئول ثبت و ضبط چراغ هاى حرم بود، لذا نام خانوادگى ما هم «ضابط» شد، به اميد اين كه خدا اين افتخار را به ما هم بدهد و ما هم ثبت و ضبط كننده چلچراغ هاى حرم خمينى و شهداء باشيم و بتوانيم روايت فتح و حماسه آنها را ضبط كنيم«.
و چه زيبا از همان ابتدا نام خانوادگى اش را به امام و شهداء پيوند زد.
او در سال 1341 هجرى شمسى در خانواده اى مذهبى و خادم الرضا (ع) در مشهد مقدس به دنيا آمد، و اين درست مصادف با همان ايامى بود كه امام راحل (ره) در راه تبعيد به عراق به آن افسر طاغوتى فرمود: «سربازان من اكنون در گهواره ها هستند...» شاكله جسمى و روحى عبدالله در شهر امام رضا (ع) استوار گرديد و با استعداد و پشتكارى كه داشت از همان دوران دبستان و راهنمايى با همت و اراده فوق العاده اش در سن 15 سالگى موفق به اخذ ديپلم تجربى به صورت جهشى گرديد. در سن 16 سالگى با اصرار پدر براى ادامه تحصيل در رشته دارو سازى به هندوستان عزيمت كرد. شش ماه از ادامه تحصيلش مى گذشت كه انقلاب اسلامى ايران به پيروزى رسيد. با پيروزى انقلاب در بهمن 1357 تحصيل را رها كرده و به كشور بازگشت.
پدر ارجمندش مى گويد: «در منزل نشسته بوديم كه تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم، عبداللَّه پشت خط بود. به گمان اينكه از هندوستان تماس مى گيرد، پرسيدم: چه خبر؟ گفت: من از بقالى سر محل زنگ مى زنم. بهرحال او برگشت و از همان زمان به بعد تا روزى كه به رحمت خدا رفت ما او را درست و حسابى نديديم.»
عبدالله در اوايل پيروزى انقلاب در سال 1358 با قبولى در كنكور در رشته روان شناسى دانشگاه فردوسى مشهد مشغول به تحصيل شد و هم زمان با تحصيل به عنوان معلم پرورشى در مدارس راهنمايى و دبيرستان تدريس مى كرد. سپس به عضويت در سپاه پاسداران مشهد در آمده و عازم قم شده و مشغول دوره كارشناسى شد. اما سپاه با آن فضاى معنويى كه داشت نتوانست آن عطش معنوى عبداللَّه را سيراب كند، از اين رو احساس كرد بايد به كسوت سربازى امام زمان (عج) در آيد، لذا در سال 1364 به عشق سربازى امام زمان (عج)، تحصيل در حوزه علميه قم را با علاقه فراوان آغاز كرد و همزمان با تحصيل در حوزه، دوره كارشناسى دانش سراى عالى شهيد محلاتى قم را سپرى كرد. در دروس حوزه از اساتيد بزرگوارى چون حضرات آيات: شيخ جواد تبريزى (در مقطح خارج فقه و اصول) استادى، شب زنده دار، خاتم يزدى (در مقطع سطح) استفاده كرد. ضمن تحصيل، دروس حوزوى تا سطح لمعه را نيز تدريس نمود.
حضور در جبهه
با اينكه حوزه علميه آتش عشق او را به خدا و معنويات شعله ور ساخت، اما بايد جايى را پيدا مى كرد تا اين عاشق را به معشوق حقيقى اش برساند و جايى جز جبهه نمى توانست اين تشنه را سيراب كند. در اين باره، خودِ آن عزيز سفر كرده مى گويد: «زمانى كه پيام امام (ره) توسط مقام معظم رهبرى (كه در آن زمان نماينده امام در جنگ بودند) خوانده مى شد ما داخل ماشين بوديم، جنگ شروع شده و دشمن حمله خود را آغاز كرده بود.
مضمون پيام امام (ره) ايستادگى و مقاومت بود. بعد از آن با شهيد چمران آشنا شديم. محاصره پاوه و سوسنگرد و صحنه هاى مختلف جنگ يادم هست تا زمان فتح خرمشهر كه توفيق داشتم در كنار بسيجى ها باشم.»
جرقّه تأسيس گروه تفحّص سيره ى شهداء
با توجه به استعداد و علاقه فراوانش به امر تبليغ، در سال 1372 در دوره ى تخصصى مهارت هاى تبليغى حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد و پس از اتمام دوره، فن خطابه را در همان مركز تدريس مى نمود. موفقيت در امر تبليغ باعث شد تا تصميم به احداث مؤسسه انديشه ى تبليغ با بودجه خود و چند تن از دوستان كرده و تمام وقت خود را براى تبليغ دين و گرامى نهادن اين حركت صرف نمود.
از آنجايى كه شهداى ما داراى يك صورت هستد و يك سيرت و آنچه آنها را جاودانه و ماندگان كرده همان سيره ى عرفانى و معنوى آنهاست، از اين رو معرفى اين سيره رسالتى است بر دوش بازماندگان جنگ؛ شهيد عبداللَّه ضابط خيلى زود به اهميت اين رسالت پى برد و اين بود كه جرقّه تأسيس گروه تفحص سيره ى شهداء در ذهن وى زده شد كه زير مجموعه ى مؤسسه انديشه تبليغ بوده و با تفحص در سيره ى شهداء، آنها را به نسل جديد معرفى كنند. بهتر است در اين رابطه از زبان آن يار سفر كرده بشنويم: »يكى از نكات مهم در سيره ى خاندان وحى حماسه سرائى و بزرگداشت ياد شهيدان بود. حضرت زهراى مرضيه (سلام اللَّه عليها) هر هفته سر قبر شهداى احد مى رفتند و آن زمانى هم كه حضرت على(ع) خانه نشين شد به بيت الاحزان و به مزار شهداء پناه مى بردند و آن روز كه مردم كوفه به ولايت پشت كردند، حضرت زينب با سخن گفتن با سر بريده حركتى را كه بايد ايجاد كند، ايجاد كرد. ما جمعى از مبلغان بسيجى حوزه علميه قم به ايشان اقتدا كرده و احساس ما اين بود كه با شهداء بودن خودش يك انقلاب است و انقلابى بودن روش يك منتظر است. در سال 71 كاروان به شلمچه مى برديم، يادم نمى رود در جاده شلمچه بوديم و از چندين كشور دنيا زائر آمده بود. حماسه هاى ملت ما را شنيده بودند بى تاب شده بودند. با اينكه بعضى از آفريقايى ها خيلى دير منفعل مى شوند، يك وقت برادران ارتشى به ما گفتند: حاج آقا، طرف دارد مى رود داخل ميدان مين؛ يكى از آنها بود كه بشدت تحت تأثير شهادت و حماسه هاى سال ها قبل رزمندگان اسلام قرار گرفته و منقلب شده بود و به زحمت او را كنترل كردند. نامش محمد ابراهيم سى سى و اهل سنگال بود. بعضى ديگر را من به زحمت از روى زمين بلند كردم در حالى كه پيشانى آنها از اينكه سرشان را به زمين زده بودند خونى شده بود. لذا ما احساس كرديم مثل اينكه شهداء حضور جدى دارند به همين صورت سال به سال اين قضيه شدت گرفت تا يك روز كه ديدم نائب امام زمان (عج) همانا در شلمچه با چشمانى اشكبار حماسه مى سرايد:
زآه سينه سوزان ترانه مى سازم
چو نى زمايه ى جان اين فسانه مى سازم
ز پاره هاى دل من شلمچه رنگين است
ز يك شراره هزاران زبانه مى سازم
و ما به اين نتيجه رسيديم كه اين كار فوق يك حركت فرهنگى است و اين عمل مورد تأييد ولايت است. كم كم ديديم آنهايى كه در عرصه هدايت از دست ما رفته بودند، داريم آنجا باز مى يابيم و پيدايشان مى كنيم.
شهيد حسنى كه يك دانشجوى دانشگاه صنعتى اصفهان بود و فرمانده محور شده بود بر اثر اصابت گلوله توپ، از بدنش تنها سرش و دو پا باقى مانده بود.
زائران شلمچه در كنار عكسش بيش از چهار هزار نامه نوشتند كه خواندنى است بلكه فوق خواندنى يعنى چشيدنى است. يكى از آن موارد اين بود: «من رپّم، اهل نماز نيستم، يعنى رپ بودم و ديگر نيستم. چادر را در اين سفر سرم كردم. اى شهيد، انشاءالله نماز من ترك نخواهد شد. تصميم دارم چادرم را هم برندارم.»
جوان ديگرى آمد كنار عكس شهيد حسنى ايستاد. به او گفتند يك چيزى بنويس، يك جمله روى كاغذ نوشت، كاغذ را بر گرداند و رفت. وقتى كاغذ را نگاه كردند ديدند نوشته: «اى شهيد، از اينكه زنده ام شرمنده ام.» و با توجه به اين تحوّلى كه شهداء دارند ايجاد مى كنند ما را به خودمان آورد. احساس كرديم پاى همين كار بمانيم و جاى ديگرى نرويم و اين رويكرد ارزشمند جامعه و جوانان به مقام والاى شهيدان را جدى بگيريم و با خود گفتيم آيا شلمچه روضه خوان نمى خواهد؟ آيا شهيد حماسه سرا نمى خواهد؟ لذا جمعى درست شدند بنام «گروه تفحص سيره ى شهداء» تا تلاش كنيم سيره شهداء را درك و كشف كنيم، بفهميم چه كردند به اين مقام رسيدند و اين قدر رهرو پيدا كردند و اين تفحص ما را به دريايى از شگفتيها رساند كه خواستيم يك قطره را بشناسيم ديديم در يك اقيانوسى از وجود غرق شديم و حالا حالاها بايد شنا كرد و غوّاصى كرد و به اين نيّت اين گروه تأسيس شد.» آرى... و بدين شكل «گروه تفحص سيره شهداء» با نيت خدايى و شهدائى «عبدالله ضابط» و ياران عاشقش تأسيس شد و اين چراغى كه آرزو مى كرد در حرم شهداء ثبت و ضبط كند به چلچراغى تبديل شد كه به تعبير خودش حالا حالاها نور خواهد داد.
فعاليت ها و مسئوليت ها
گرچه در اين سال هاى اخير، بيشتر فعاليت و مسئوليت وى مديريت گروه تفحص سيره شهدا بود و همچنين تربيت راويان نور در مناطق جنگى و اداره ى يادواره هاى شهداء، اما در عين حال از بهترين و مؤثرترين اعضاى دفتر هم كارى حوزه و آموزش و پرورش به عنوان سخنران دبيرستان ها بود.
علاوه بر مسئوليت كميسيون تبليغ در مركز سفيران نور، در مراكز مختلف، استاد فن خطابه و سخنورى نيز بود.
همچنين به عنوان سرگروه مركز پژوهش حوزه هاى علميه خواهران، مشغول تهيه و تدوين كتاب «روش سخنرانى دينى» به همراه عده اى از دوستان بود.
عضويت دفتر نهاد نمايندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاه ها از ديگر فعاليت هاى او بود كه در اين عرصه مبلغى نمونه و ممتاز شناخته شد. اداره ده ها جلسه سخنرانى در دانشگاه ها، دبيرستان ها، يادواره هاى شهداء، هيأت هاى و جلسات مذهبى در طول ماه نحوه ى ديگرى از فعاليت هاى او را شكل مى داد.
معاون تربيتى مركز چهانى علوم اسلامى و دبيرى شوراى معاونين و همچنين جانشين معاون طرح و برنامه و امور بين الملل در مركز فوق با ديگر مسئوليت ها و فعاليت هاى او بود.
همچنين در كارنامه فعاليت ها و مسئوليت هاى سابق او اين موارد به چشم مى خورد:
× اعزام به تبليغ از طريق نمايندگى ولى فقيه در سپاه به شهرهاى مختلف.
× حدود 80 بار اعزام به دانشگاه هاى سراسر كشور از طريق نهاد رهبرى.
× مربّى عقيدتى در بسيج
× عضو فعال انجمن اسلامى دانشگاه مشهد در سال هاى اول پيروزى انقلاب.
زائر كربلا
مدتى قبل از عروجش به پابوسى آستان قدس حسينى(ع) مشرف شد. همه ى آنهايى كه حاجى را بعد از سفر كربلا ديدند بدون استثناء مى گفتند: حاجى آن ضابط قبل نيست.
يكى از دوستان مى گويد: «وقتى حاجى برگشت چيزى از سفرش تعريف نمى كرد، فقط مى گفت: »زائرهاى امام حسين (ع) را تماشا كردم، همين.» اما يك بار هم ناخواسته جمله اى گفت كه سكوت سنگينى را بر فضاى جلسه حاكم كرد. او گفت: «نمى دانم چه سرّى هست كه بعضى ها تا مى خواهند اوج بگيرند با يك تصادف از دنيا مى روند.» آرى، گويا به او الهام شده بود كه ان قريب پرواز خواهد كرد.
پدر پيرش كه در سفر كربلا همراه حاجى بود، مى گويد: «در اين چهل سال عبداللَّه را نشناختم، اما اين ده روز سفر، به خوبى او را شناختم. شب ها منزل نمى ماند. نمى دانم كجا مى رفت. بطور كلى حال و هواى ديگرى داشت. كم حرفى اش عجيب بود. يك روز به من و مادرش مى گفت: اگر مى خواهيد برايم دعا كنيد، از خدا بخواهيد تا زودتر شهيد شوم.»
... و بالاخره زائر كربلا، كربلايى شد...
... آنقدر سرپيچ طلائيه مى ايستيم تا شهداء ما را سوار مركب شان كنند... بيا آنقدر براى شهداء حنجره بِدَريم و روايت شان را بگوييم تا ما را هم ببرند. آرى، اين نغمه هاى عاشقانه حاجى است و همين گونه هم شد و چه روز جانكاه و نفس گيرى بود آن روز، روز وداع با حاجى را مى گويم كه چه سان مجنون ها برگرد شمع وجودش پروانه وار و عاشقانه مى چرخند. در آن روز احساس مى كردم زبان حال همه دلسوختگان يك چيز است.
ما و ليلى همسفر بوديم اندر راه عشق
اما... او به مطلب ها رسيد و ما هنوز آواره ايم
و اكنون مى دانم در كنار تربت امن رضوى (ع) آن جسم رنجور و چشم هاى تر و دل بى قرارت، آرام و قرار گرفته اند، درست مثل همان ها كه سال ها برايشان روايت گرى مى كردى و به پاداش همان روايت ها بود كه اين بار ار اربابت حسين(ع) بلبل خوش الحانى چون تو را به سر سفره اش كه همان سفره شهداست ميهمان كرد. در آخرين كلام تو را به جان مادرش زهرا (سلام اللَّه عليها) سوگند، اگر لياقت آن را داشتيم، دوستان گروه تفحص را هم ياد كن. دوستانى كه هميشه با آنها اين چنين مى سرودى:
بايد گذشتن از دنيا به آسانى
بايد مهيا شد از بهر قربانى
سوى حسين رفتن با چهره اى خونين
زيبا بود اين سان معراج انسانى
به یاد طلایه دار تفحص سیره شهدا، حجت الاسلام شهید ضابط
هر كسى نغمه ى خود خواند از صحنه رود
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد
او هم رفت و چه غريبانه از جمع علمداران عرصه ى روايت پر كشيد. از جنس دريا بود و متعلّق به ديارى ديگر. شوخى نيست، دنيا سال هاى سال بود كه برايش به قفسى تبديل شده بود، او ساليان دراز راز سر به مهر شوريدگى و دلدادگى را در وجود خود نهفته بود. در غربت نگاهش و صفاى كلامش عطش جا ماندن از قافله ى شهيدان، هويدا بود.
بارها و بارها در خاك به خود تپيده خوزستان به او مى گفتند: در اين بيابانهاى طف چه مى كنى و به دنبال چه مى گردى؟
چه مى فهميدند كه چه مى كشيد و چه رنجى مى برد. در روزگارى كه بسيارى از مردان جنگ به زندگى روز مرّه خو كرده اند. بيابان هاى طلائيه و حصيرهاى حسينيّه حضرت اباالفضل (ع) و نيز روح قدسى پنج شهيد گمنامى كه در آن ديار آرميده اند، شاهد اشك ها و ندبه هاى سوزناكش بودند.
يادش به خير آن روز تاسوعا، جوانى از او پرسيد: چرا در طلائيه ماندگار شدى؟ با آن لبخند زيبا و نگاه پرمهرش آهى كشيد و پاسخ داد: اينجا شهدا به اندازه تشنگى هر كس به او آب مى دهند. زائران با جرعه آبى سيراب مى شوند و مى روند، اما من هنوز سيراب نشده ام. مانده ام شايد خدا از گناهانم درگذرد و شايستگى سيراب شدن از دست شهداء نصيبم شود. خوشا به حالت كه زينب وار، راوى حماسه هاى كربلاى ايران شدى. خوشا به حال طلائيه و حسينيه اش كه چون تويى جاى خالى شهداء ر ا برايش پر كرد.
صادقانه بگويم كه من از شنيدن خبر رفتنت هرگز تعجب نكردم كه خيلى پيش ترها تو را مهياى رفتن ديده بودم، بلكه ماندنت در اين دنيا برايم حيرت آور بود، زيرا بسيار شنيده بودم كه:
گلچين روزگار عجب با سليقه است
مى چيند آن گلى كه به دنيا نمونه است
آرى، تو در قالب متعفّن و لجن گرفته دنيا نمى گنجيدى و مى دانم كه شهداء نيز براى ميهمان كردنت در جمع با صفايشان از ما بيشتر بى تابى مى كردند. آرى، قهرمان داستان ما نامش «عبدالله» و شهرتش «ضابط» است. اينكه چرا شهرت او را «ضابط» گذاشته اند از زبان خودش بشنويم: «پدر بزرگ من در حرم آقا على بن موسى الرضا (ع) مسئول ثبت و ضبط چراغ هاى حرم بود، لذا نام خانوادگى ما هم «ضابط» شد، به اميد اين كه خدا اين افتخار را به ما هم بدهد و ما هم ثبت و ضبط كننده چلچراغ هاى حرم خمينى و شهداء باشيم و بتوانيم روايت فتح و حماسه آنها را ضبط كنيم«.
و چه زيبا از همان ابتدا نام خانوادگى اش را به امام و شهداء پيوند زد.
او در سال 1341 هجرى شمسى در خانواده اى مذهبى و خادم الرضا (ع) در مشهد مقدس به دنيا آمد، و اين درست مصادف با همان ايامى بود كه امام راحل (ره) در راه تبعيد به عراق به آن افسر طاغوتى فرمود: «سربازان من اكنون در گهواره ها هستند...» شاكله جسمى و روحى عبدالله در شهر امام رضا (ع) استوار گرديد و با استعداد و پشتكارى كه داشت از همان دوران دبستان و راهنمايى با همت و اراده فوق العاده اش در سن 15 سالگى موفق به اخذ ديپلم تجربى به صورت جهشى گرديد. در سن 16 سالگى با اصرار پدر براى ادامه تحصيل در رشته دارو سازى به هندوستان عزيمت كرد. شش ماه از ادامه تحصيلش مى گذشت كه انقلاب اسلامى ايران به پيروزى رسيد. با پيروزى انقلاب در بهمن 1357 تحصيل را رها كرده و به كشور بازگشت.
پدر ارجمندش مى گويد: «در منزل نشسته بوديم كه تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم، عبداللَّه پشت خط بود. به گمان اينكه از هندوستان تماس مى گيرد، پرسيدم: چه خبر؟ گفت: من از بقالى سر محل زنگ مى زنم. بهرحال او برگشت و از همان زمان به بعد تا روزى كه به رحمت خدا رفت ما او را درست و حسابى نديديم.»
عبدالله در اوايل پيروزى انقلاب در سال 1358 با قبولى در كنكور در رشته روان شناسى دانشگاه فردوسى مشهد مشغول به تحصيل شد و هم زمان با تحصيل به عنوان معلم پرورشى در مدارس راهنمايى و دبيرستان تدريس مى كرد. سپس به عضويت در سپاه پاسداران مشهد در آمده و عازم قم شده و مشغول دوره كارشناسى شد. اما سپاه با آن فضاى معنويى كه داشت نتوانست آن عطش معنوى عبداللَّه را سيراب كند، از اين رو احساس كرد بايد به كسوت سربازى امام زمان (عج) در آيد، لذا در سال 1364 به عشق سربازى امام زمان (عج)، تحصيل در حوزه علميه قم را با علاقه فراوان آغاز كرد و همزمان با تحصيل در حوزه، دوره كارشناسى دانش سراى عالى شهيد محلاتى قم را سپرى كرد. در دروس حوزه از اساتيد بزرگوارى چون حضرات آيات: شيخ جواد تبريزى (در مقطح خارج فقه و اصول) استادى، شب زنده دار، خاتم يزدى (در مقطع سطح) استفاده كرد. ضمن تحصيل، دروس حوزوى تا سطح لمعه را نيز تدريس نمود.
حضور در جبهه
با اينكه حوزه علميه آتش عشق او را به خدا و معنويات شعله ور ساخت، اما بايد جايى را پيدا مى كرد تا اين عاشق را به معشوق حقيقى اش برساند و جايى جز جبهه نمى توانست اين تشنه را سيراب كند. در اين باره، خودِ آن عزيز سفر كرده مى گويد: «زمانى كه پيام امام (ره) توسط مقام معظم رهبرى (كه در آن زمان نماينده امام در جنگ بودند) خوانده مى شد ما داخل ماشين بوديم، جنگ شروع شده و دشمن حمله خود را آغاز كرده بود.
مضمون پيام امام (ره) ايستادگى و مقاومت بود. بعد از آن با شهيد چمران آشنا شديم. محاصره پاوه و سوسنگرد و صحنه هاى مختلف جنگ يادم هست تا زمان فتح خرمشهر كه توفيق داشتم در كنار بسيجى ها باشم.»
جرقّه تأسيس گروه تفحّص سيره ى شهداء
با توجه به استعداد و علاقه فراوانش به امر تبليغ، در سال 1372 در دوره ى تخصصى مهارت هاى تبليغى حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد و پس از اتمام دوره، فن خطابه را در همان مركز تدريس مى نمود. موفقيت در امر تبليغ باعث شد تا تصميم به احداث مؤسسه انديشه ى تبليغ با بودجه خود و چند تن از دوستان كرده و تمام وقت خود را براى تبليغ دين و گرامى نهادن اين حركت صرف نمود.
از آنجايى كه شهداى ما داراى يك صورت هستد و يك سيرت و آنچه آنها را جاودانه و ماندگان كرده همان سيره ى عرفانى و معنوى آنهاست، از اين رو معرفى اين سيره رسالتى است بر دوش بازماندگان جنگ؛ شهيد عبداللَّه ضابط خيلى زود به اهميت اين رسالت پى برد و اين بود كه جرقّه تأسيس گروه تفحص سيره ى شهداء در ذهن وى زده شد كه زير مجموعه ى مؤسسه انديشه تبليغ بوده و با تفحص در سيره ى شهداء، آنها را به نسل جديد معرفى كنند. بهتر است در اين رابطه از زبان آن يار سفر كرده بشنويم: »يكى از نكات مهم در سيره ى خاندان وحى حماسه سرائى و بزرگداشت ياد شهيدان بود. حضرت زهراى مرضيه (سلام اللَّه عليها) هر هفته سر قبر شهداى احد مى رفتند و آن زمانى هم كه حضرت على(ع) خانه نشين شد به بيت الاحزان و به مزار شهداء پناه مى بردند و آن روز كه مردم كوفه به ولايت پشت كردند، حضرت زينب با سخن گفتن با سر بريده حركتى را كه بايد ايجاد كند، ايجاد كرد. ما جمعى از مبلغان بسيجى حوزه علميه قم به ايشان اقتدا كرده و احساس ما اين بود كه با شهداء بودن خودش يك انقلاب است و انقلابى بودن روش يك منتظر است. در سال 71 كاروان به شلمچه مى برديم، يادم نمى رود در جاده شلمچه بوديم و از چندين كشور دنيا زائر آمده بود. حماسه هاى ملت ما را شنيده بودند بى تاب شده بودند. با اينكه بعضى از آفريقايى ها خيلى دير منفعل مى شوند، يك وقت برادران ارتشى به ما گفتند: حاج آقا، طرف دارد مى رود داخل ميدان مين؛ يكى از آنها بود كه بشدت تحت تأثير شهادت و حماسه هاى سال ها قبل رزمندگان اسلام قرار گرفته و منقلب شده بود و به زحمت او را كنترل كردند. نامش محمد ابراهيم سى سى و اهل سنگال بود. بعضى ديگر را من به زحمت از روى زمين بلند كردم در حالى كه پيشانى آنها از اينكه سرشان را به زمين زده بودند خونى شده بود. لذا ما احساس كرديم مثل اينكه شهداء حضور جدى دارند به همين صورت سال به سال اين قضيه شدت گرفت تا يك روز كه ديدم نائب امام زمان (عج) همانا در شلمچه با چشمانى اشكبار حماسه مى سرايد:
زآه سينه سوزان ترانه مى سازم
چو نى زمايه ى جان اين فسانه مى سازم
ز پاره هاى دل من شلمچه رنگين است
ز يك شراره هزاران زبانه مى سازم
و ما به اين نتيجه رسيديم كه اين كار فوق يك حركت فرهنگى است و اين عمل مورد تأييد ولايت است. كم كم ديديم آنهايى كه در عرصه هدايت از دست ما رفته بودند، داريم آنجا باز مى يابيم و پيدايشان مى كنيم.
شهيد حسنى كه يك دانشجوى دانشگاه صنعتى اصفهان بود و فرمانده محور شده بود بر اثر اصابت گلوله توپ، از بدنش تنها سرش و دو پا باقى مانده بود.
زائران شلمچه در كنار عكسش بيش از چهار هزار نامه نوشتند كه خواندنى است بلكه فوق خواندنى يعنى چشيدنى است. يكى از آن موارد اين بود: «من رپّم، اهل نماز نيستم، يعنى رپ بودم و ديگر نيستم. چادر را در اين سفر سرم كردم. اى شهيد، انشاءالله نماز من ترك نخواهد شد. تصميم دارم چادرم را هم برندارم.»
جوان ديگرى آمد كنار عكس شهيد حسنى ايستاد. به او گفتند يك چيزى بنويس، يك جمله روى كاغذ نوشت، كاغذ را بر گرداند و رفت. وقتى كاغذ را نگاه كردند ديدند نوشته: «اى شهيد، از اينكه زنده ام شرمنده ام.» و با توجه به اين تحوّلى كه شهداء دارند ايجاد مى كنند ما را به خودمان آورد. احساس كرديم پاى همين كار بمانيم و جاى ديگرى نرويم و اين رويكرد ارزشمند جامعه و جوانان به مقام والاى شهيدان را جدى بگيريم و با خود گفتيم آيا شلمچه روضه خوان نمى خواهد؟ آيا شهيد حماسه سرا نمى خواهد؟ لذا جمعى درست شدند بنام «گروه تفحص سيره ى شهداء» تا تلاش كنيم سيره شهداء را درك و كشف كنيم، بفهميم چه كردند به اين مقام رسيدند و اين قدر رهرو پيدا كردند و اين تفحص ما را به دريايى از شگفتيها رساند كه خواستيم يك قطره را بشناسيم ديديم در يك اقيانوسى از وجود غرق شديم و حالا حالاها بايد شنا كرد و غوّاصى كرد و به اين نيّت اين گروه تأسيس شد.» آرى... و بدين شكل «گروه تفحص سيره شهداء» با نيت خدايى و شهدائى «عبدالله ضابط» و ياران عاشقش تأسيس شد و اين چراغى كه آرزو مى كرد در حرم شهداء ثبت و ضبط كند به چلچراغى تبديل شد كه به تعبير خودش حالا حالاها نور خواهد داد.
فعاليت ها و مسئوليت ها
گرچه در اين سال هاى اخير، بيشتر فعاليت و مسئوليت وى مديريت گروه تفحص سيره شهدا بود و همچنين تربيت راويان نور در مناطق جنگى و اداره ى يادواره هاى شهداء، اما در عين حال از بهترين و مؤثرترين اعضاى دفتر هم كارى حوزه و آموزش و پرورش به عنوان سخنران دبيرستان ها بود.
علاوه بر مسئوليت كميسيون تبليغ در مركز سفيران نور، در مراكز مختلف، استاد فن خطابه و سخنورى نيز بود.
همچنين به عنوان سرگروه مركز پژوهش حوزه هاى علميه خواهران، مشغول تهيه و تدوين كتاب «روش سخنرانى دينى» به همراه عده اى از دوستان بود.
عضويت دفتر نهاد نمايندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاه ها از ديگر فعاليت هاى او بود كه در اين عرصه مبلغى نمونه و ممتاز شناخته شد. اداره ده ها جلسه سخنرانى در دانشگاه ها، دبيرستان ها، يادواره هاى شهداء، هيأت هاى و جلسات مذهبى در طول ماه نحوه ى ديگرى از فعاليت هاى او را شكل مى داد.
معاون تربيتى مركز چهانى علوم اسلامى و دبيرى شوراى معاونين و همچنين جانشين معاون طرح و برنامه و امور بين الملل در مركز فوق با ديگر مسئوليت ها و فعاليت هاى او بود.
همچنين در كارنامه فعاليت ها و مسئوليت هاى سابق او اين موارد به چشم مى خورد:
× اعزام به تبليغ از طريق نمايندگى ولى فقيه در سپاه به شهرهاى مختلف.
× حدود 80 بار اعزام به دانشگاه هاى سراسر كشور از طريق نهاد رهبرى.
× مربّى عقيدتى در بسيج
× عضو فعال انجمن اسلامى دانشگاه مشهد در سال هاى اول پيروزى انقلاب.
زائر كربلا
مدتى قبل از عروجش به پابوسى آستان قدس حسينى(ع) مشرف شد. همه ى آنهايى كه حاجى را بعد از سفر كربلا ديدند بدون استثناء مى گفتند: حاجى آن ضابط قبل نيست.
يكى از دوستان مى گويد: «وقتى حاجى برگشت چيزى از سفرش تعريف نمى كرد، فقط مى گفت: »زائرهاى امام حسين (ع) را تماشا كردم، همين.» اما يك بار هم ناخواسته جمله اى گفت كه سكوت سنگينى را بر فضاى جلسه حاكم كرد. او گفت: «نمى دانم چه سرّى هست كه بعضى ها تا مى خواهند اوج بگيرند با يك تصادف از دنيا مى روند.» آرى، گويا به او الهام شده بود كه ان قريب پرواز خواهد كرد.
پدر پيرش كه در سفر كربلا همراه حاجى بود، مى گويد: «در اين چهل سال عبداللَّه را نشناختم، اما اين ده روز سفر، به خوبى او را شناختم. شب ها منزل نمى ماند. نمى دانم كجا مى رفت. بطور كلى حال و هواى ديگرى داشت. كم حرفى اش عجيب بود. يك روز به من و مادرش مى گفت: اگر مى خواهيد برايم دعا كنيد، از خدا بخواهيد تا زودتر شهيد شوم.»
... و بالاخره زائر كربلا، كربلايى شد...
... آنقدر سرپيچ طلائيه مى ايستيم تا شهداء ما را سوار مركب شان كنند... بيا آنقدر براى شهداء حنجره بِدَريم و روايت شان را بگوييم تا ما را هم ببرند. آرى، اين نغمه هاى عاشقانه حاجى است و همين گونه هم شد و چه روز جانكاه و نفس گيرى بود آن روز، روز وداع با حاجى را مى گويم كه چه سان مجنون ها برگرد شمع وجودش پروانه وار و عاشقانه مى چرخند. در آن روز احساس مى كردم زبان حال همه دلسوختگان يك چيز است.
ما و ليلى همسفر بوديم اندر راه عشق
اما... او به مطلب ها رسيد و ما هنوز آواره ايم
و اكنون مى دانم در كنار تربت امن رضوى (ع) آن جسم رنجور و چشم هاى تر و دل بى قرارت، آرام و قرار گرفته اند، درست مثل همان ها كه سال ها برايشان روايت گرى مى كردى و به پاداش همان روايت ها بود كه اين بار ار اربابت حسين(ع) بلبل خوش الحانى چون تو را به سر سفره اش كه همان سفره شهداست ميهمان كرد. در آخرين كلام تو را به جان مادرش زهرا (سلام اللَّه عليها) سوگند، اگر لياقت آن را داشتيم، دوستان گروه تفحص را هم ياد كن. دوستانى كه هميشه با آنها اين چنين مى سرودى:
بايد گذشتن از دنيا به آسانى
بايد مهيا شد از بهر قربانى
سوى حسين رفتن با چهره اى خونين
زيبا بود اين سان معراج انسانى