تاریخ انتشار
شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۳ ساعت ۱۱:۰۹
۰
کد مطلب : ۸۷۵۴

زمزمه

شماره شانزدهم ماهنامه خیمه - محرم الحرام 1426- اسفند 1383

عباس باب الحوائج

فرزانه رفیعی - همدان

گوش کن، گوش بده

قصه گو باید شد

و منم راوی آن قصه ی تلخ

گوش کن قصه ی من

قصه ی بودن نخلیست صبور

که شهادت می داد؛ فاطمه سیلی خورد

و علی فاتح خیبر آن روز

چاه را همدم شد ...

صلح آن روز حسن

خود پیام آور مظلومیتی بود غریب

و دگر باره حسین

که ز خون ساخت وضو

تا ابد کرب و بلا را به دلم محشر ساخت

آه اما اکنون

قصه ام، قصه ی مردیست صبور

گوشه ی کرب و بلا

یک نفر افتاده ست

نه حسین است و نه حر

و علی اکبر نیست

او علمدار سپاه است که یک مشک به دندان دارد

تیر در چشم ابوالفضل نشسته است غریب

آه اما لب او تشنه ی لبیک حسین

دست در پیکر او نیست ولی

او علمدار سپاه است هنوز

اوست فرزند علی

که ز مادر آموخت

دور فرزند علی باید گشت

و برای پسر فاطمه از خویش گذشت

اوست عباس علمدار سپاه

روشنایی بنی هاشم از اوست

اوست فرزند علی

مادرش فاطمه نیست

لیک اما آن روز

روز آن حادثه ی عاشورا

پیکرش فاطمه را ناظر بود

که به مظلومیتش سخت گریست

دست عباس، علمدار سپاه

باب حاجات من است

و خدا می داند آرزویی دگر است

زائر تربت پاکش بودن

یاعباس



چرا؟

محمد عزیزی - تهران

اینچنین با آل پیغمبر (ص) چرا؟

با حسین (ع) این از همه بهتر چرا؟

کربلای ای سرزمین پر بلا

شد لبانت خشک و چشمت تر چرا؟

تیغ تیز خشم دشمن هر چه بود

بر گلوی نازک اصغر (ع) چرا؟

اکبر (ع) این آیینه ی روی نبی (ص)

بر زمین افتاده خونین پر چرا؟

صاحب مشکی زمین افتاده است

هر دو دستش مانده بی یاور چرا؟

بوسه ی احمد (ص) مگر کافی نبود

بوسه ی خنجر بر این حنجر چرا؟

بعد از آن شمشیرو تیر و نیزه ها

کندن انگشت و انگشتر چرا؟

خیمه ها را گر شما آتش زدید

«کعب نی» بر شانه و بر سر چرا؟

بعد از آن نامردمی در کربلا

در اسارت با زن و دختر چرا؟

پیش روی دیدگان شاپرک

تازیانه بر گلی پرپر چرا؟



عاشورایی

زهرا رسول زاده – قم

یک نفر اینجا دلش پر می زند

یک نفر اینجا به غم سر می زند

در نگاه بی قرار باغبان

غنچه یک یاس پرپر می زند

در هجوم بادهای سرد باغ

یک پرستو بال بر در می زند

زینب آنجا در میان خیمه ها

بوسه بر حلق برادر می زند

باز خورشید از فراز نیزه ها

با شکوهی تازه تر سر می زند



حس غریب

مریم زندی - ملایر

دوباره حس غریبی دوید بر دامن

و باز کودک خود را ندید بر دامن

هنوز آب گل آلود کوزه یادش بود

و چشم کودک و اشکی چکید بر دامن

صدای گریه ی کودک هنوز می پیچید

چه نرم اشک خدا می چکید بر دامن!

غروب بود و زنی با نگاه عریانش

و چشم، منتظر یک شهید بر دامن



شعری کوتاه برای پرواز بلند

سرباز شش ماهه ی اباعبدالله الحسین (ع)

گلوی اصغر (ع)

محمد عزیزی - تهران

مردم اینجا شیر و شربت می دهند

توی سینی با محبت می دهند

کربلا اصلاً چنین صحبت نبود

صحبت این شیر و آن شربت نبود

«حرمله» آنجا به جای ظرف شیر

داشت در دستان خود صد شعله تیر

تا گلوی اصغر (ع) بی تاب سوخت

«حرمله» بر آن گلو یک تیر دوخت

ای خدای من! فغان و آه و درد

تیر خشم آمد گلو را پاره کرد

ای حسین (ع) آقای خوبان تسلیت

دیده های زار و گریان تسلیت



فرات گریه کن

سحر طاهری - بروجن

اگرچه کوفه در آغوش بی کسی خواب است

دیار سرخ حسینی عجیب بی تاب است

شکست قامت سقای نینوا وقتی

که دید چشم رقیه به جانب آب است

نه مشک مانده نه دستی که مشک بردارد

فرات گریه کن اینجا که شمر میرآب است

فرات گریه کن از شرم گریه کن زیرا

که آب بین سپاه سپیده نایاب است

علی بیا و ببین بعد از این همه فریاد

هنوز کوفه در آغوش بی کسی خواب است



بی بهانه خدا گریه می کند

مریم ترکاشوند – ملایر

باران گرفت باز خدا گریه می کند

آهسته در نگاه شما گریه می کند

آن شب میان خیمه چه دید او که مثل عشق

در کوچه های کرب و بلا گریه می کند

ماه و ستاره گرد سری حلقه بسته اند

بی تن، سری که وقت دعا گریه می کند

آب از لبان خشک تو شرمنده می شود

آخر بگو که آب چرا گریه می کند؟

در تو تمام معجزه ها زنده می شود

شب، طور با خدای حرا گریه می کند

وقتی سری بریده بخواند به نام عشق

آن وقت بی بهانه خدا گریه می کند



یا ابوالفضل (ع)

حسن یعقوبی – سرخه

آسمان تکیه به دستان تو دارد عباس

مرغ دل، خانه در ایوان تو دارد عباس

در حریمت نه فقط دل شدگان حیرانند

عشق هم دست به دامان تو دارد عباس

شب از آن روز که چشمان تو خاموش شده ست

رنگ گیسوی پریشان تو دارد عباس

ابر هر گاه که می بارد از انبوهی بغض

شرم از تشنگی جان تو دارد عباس

طور عشق است نگاه تو و موسای دلم

بهره از مشرب عرفان تو دارد عباس

خیمه ها تشنه ی آبند و لب تیغ جفا

صحبت از شام غریبان تو دارد عباس



اتفاق سرخ

سید مهرداد افضلی – فرخ شهر

بادی وزید و سیب سرخی بر زمین افتاد

اشکی چکید و بر سکون برکه چین افتاد

با های و هوی سرخ صداها سایه درهم

در پلک های بسته طوفان طنین افتاد

ققنوس های سوخته در خویش رقصیدند

در چشم ها یک جفت گوی آتشین افتاد

چیزی ترک خورد و صدای شیهه ای پیچید

تاریخ هم دید آفتاب از پشت زین افتاد

فواره هایی سرخ تا هفت آسمان رقصان

سخت است اما اتفاقی این چنین افتاد



عهد ازلی

فاطمه سلیمانی – بوشهر

شنیدستم که در روز ازل آن خالق یکتا

بگفتا: کز می وصلم لبالب ساغری دارم

که می نوشد می وصلم، که می پوید ره عشقم؟

که می گوید که من در سر، عشق داوری دارم؟

تمام انبیاء زآن می به قدر حوصله خوردند

حسین بن علی گفتا: در این سودا سری دارم

ندا آمد دو دست بی گنه از تن جدا خواهم

بگفتا: حضرت عباس میر لشگری دارم

ندا آمد جوانی بایدت صد پاره از خنجر

بگفتا: هیجده ساله علی اکبری دارم

ندا آمد که طفلی را نشان تیر می خواهم

بگفتا: بارالها شیرخواره اصغری دارم

ندا آمد که مطبخ را گلستان می کنی یا نه؟

بگفتا: بارالها بهر آن مطبخ سری دارم

ندا آمد ز سیلی عارض گلنار می خواهم

بگفتا: بارالها یک سه ساله دختری دارم



روز عاشورا

سمیه بارانی – قائن

ظهر عاشورا زمین کربلا بود و حسین

پیش خیل دشمنان تنها خدا بود و حسین

هر طرف پرپر گلی از شاخه ای افتاده بود

واندر آن گلشن خزان لاله ها بود و حسین

داشت در آغوش گرمش آخرین سرباز را

زان همه یاران علی اصغر به جا بود و حسین

آخرین سرباز هم غلطید در خون گلو

بعد از آن گل خیمه ها ماتم سرا بود و حسین

یک طرف جسم علمدار رشید کربلا

غرق در خون، دستش از پیکر جدا بود و حسین

عون و جعفر، اکبر و اصغر به خون خود خضاب

کربلا چون لاله زاری با صفا بود و حسین

تیرباران شد تن سالار مظلومان عیان

جای مرهم هر طرف تیر بلا بود و حسین
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما